خدیجه مقدم | چهارشنبه ۱۶ آبان ۸۶ |  لینک های وارده

صبح روز یکشنبه 13 آبان وقتی چشم هایم را باز می کنم و به ساعت نگاه می کنم می فهمم که 2 ساعت بیشتر نخوابیده ام ، لب هایم چه کلفت و سنگین شده ، به سرعت بر می خیزم و به آیینه نگاه می کنم وای خدای من چه تب خال های وحشتناکی ، یاد نگرانی ها و اضطراب هایی که نصفه شب دست از سرم بر نمی داشتند می افتم . دلم بد جوری شور می زند ، دیشب به بچه ها گفته بودم احساسم و عقل ام به من می گوید که مگر ممکن است دلارام تبرئه نشود ، کار خلافی نکرده ، در یک تجمع مسالمت آمیز شرکت کرده ، تازه ماموران مثلا امنیت و پلیس دستش را هم که شکسته بودند ، در این شرایط حساس مملکت، به آرامش احتیاج دارد ، هزینه زندان بردن دلارام برای آقایان خیلی بالا خواهد بود ، بالاخره به خاطر حفظ امنیت و آرامش هم شده دیگر اشتباه های گذشته را تکرار نمی کنند . جوان ها با احترام به من می گفتند حالا خواهید دید . آنها احساس شان چیز دیگری بود .

منتظر تلفن زهره بودم که قرار بود صبح اول وقت برود و حکم تجدید نظر شده دلارام را در شعبه 6 اجرای احکام ببیند ،کارهایم را طبق عادت بدون اینکه فکر کنم انجام می دهم و آماده بیرون رفتن از خانه هستم که تلفنم زنگ می زند ، نگاه می کنم به صفحه تلفن ، وای ، زهره است ، سریع جواب می دهم ، از آهنگ صدای او متوجه می شوم که خبر خوبی برای مان ندارد ولی باز هم وقتی می شنوم که زهره می گوید دو سال و نیم قطعی شده ، می گویم ، غیر ممکن است ، آخر برای چه ؟ واقعا کسانی که این حکم را داده اند شرم نمی کنند ، دلشان برای ما نمی سوزد برای مملکت هم نمی سوزد ؟ با زهره خداحافظی کرده ام ولی تا یوسف آباد با خودم حرف می زنم . اشک از چشم های بی خواب قرمزم سرازیر می شود ، شرم دارم با بچه ها روبرو شوم ، این خوش بینی و مثبت فکر کردن من هم گاهی حسابی خجالتم می دهد .

در راهروی کانون مدافعان حقوق بشر ، دوستان دلارام و پیام تازه داماد کنار دلارام ایستاده اند، همه غمگین ، اخمو ، عصبانی هستند ، فقط دلارام است که می خندد ، از قیافه ی من متوجه می شوند که خبر را شنیده ام می گویند دیدید چه شد ! می گویم به خدا نمی گذاریم ! همه ما مادران می رویم و دستور توقف حکم را می گیریم . باز هم خوش بینی ، یک لحظه نگاه های عاقل اندر سفیه بچه ها میخکوبم می کند ،

از پله ها بالا می روم که خودم را به خانم عبادی برسانم و کمی از او مثل همیشه قوت قلب بگیرم .

بعضی از همسن و سال های من که در سالن نشسته اند، باور نمی کنند ، حق هم دارند باور کردنی هم نیست . ولی کم کم ما هم باید باور کنیم .

عجب روز غریبی است ، روز اشغال سفارت آمریکا ، روز دانش آموز ، روز اعلام موجودیت مادران صلح در اولین کنفرانس مطبوعاتی کمیته زنان کانون مدافعان حقوق بشر، روز ظلم به زنان در ایران اسلامی ، روز توهین به مدنیت ، روز نفی حقوق زنان ، روز نفی مشارکت جوانان در توسعه ، روز خشونت بر زنان در ایران ، شاید هم روزی به همین نام تقویم شود چرا که حکم مجازات همه زنان و مردان برابری خواه را صادر کرده اند . روزی است که اعلام کرده اند جرم انسان بودن زن دو سال و نیم حبس و زندان است ، تا بفهمد که جنس دوم است ، نصف یک مرد است ، چشمهایش نمی بیند که شهادت دهد . عقل و منطق و تخصص ندارد که قضاوت کند ، لیاقت ندارد که سرپرست فرزندش باشد و به طور کلی زن کالا است هر مردی پول اش بیشتر بود می تواند بیشتر از این کالا بخرد و استفاده کند . دولت جایزه هم می دهد . نمی توانم افکارم را متمرکز کنم و به سخنرانی ها گوش بدهم ، با هر کلمه ای از سخنرانی خانم عبادی یاد عزیزی می افتم ، یاد زهرای جوان پزشک و زحمتکش که چه بر او گذشت و خانواده اش با این ظلم چگونه کنار خواهند آمد.

به روناک فکر می کنم که در زندان سنندج ممکن است بشنود که مجازات برابری خواهی اش دو سال و نیم است ؟ یاد مازیار می افتم که اگر بود این روز ها جه قدر می توانست به ما کمک کند ، و اگر از حکم دلارام اطلاع پیدا کند چه قدر ناراحت خواهد شد .

غروب است ، در راه خانه ام ، تمام کارها و برنامه های روز های بعد را کنسل کرده ام ، حتی طبیعت گردی آخر هفته در تعطیلی مناسبی که پیش رو داشتیم . هر کاری غیر از تلاش برای آزادی ، عدالت و برابری برایم بی معنی شده شاید خودم را مقصر می دانم !