نسیم سرابندی | سه شنبه ۱۵ آبان ۸۶ |  لینک های وارده


چند روزیست صبح که از خواب بیدار می شوم، رگه های یک بغض فروخورده و سرنگشاده را در گلویم احساس می کنم. خودم را سرگرم می کنم، در خانه بیکار نمی نشینم، ظرف ها را می شویم، لباس ها را جمع می کنم، تلاش می کنم که دستانم را جایی بند کنم و فقط به کار کردن فکر کنم. اما نمی دانم با ذهنم چه کار کنم؟ ذهن پر خاطره و پر تصویرم که در میانش تصویر یکی از بهترین زنان، مددکاران، دوستان، انسانهای زمین بی وقفه در آن جریان دارد. هر وقت که چهره ی خندانش را به یاد می آورم نمی توانم جلوی اشک هایم را بگیرم. آسمان چشمان همه ی ما بارانی است و سوال تکراری و بی جواب این روزهایمان شده است، چرا دلآرام باید به زندان برود؟ چه باید کرد؟
دلآرام نباید به زندان برود. اما چگونه؟ ما چه کار می توانیم بکنیم؟ شاید کمترین کاری که باید بکنیم نوشتن از اوست. اما این نوشتن غیر از آنکه فریاد اعتراضمان را می رساند، شاید تسکینی برای دل بی قرارمان باشد. شاید دلآرام و بسیاری دیگر هیچ گاه این چهار خطی را که می نویسم نخوانند. سکوت کردن در این لحظه ها نه تنها امکان ندارد که نشان از آن دارد که ما هر نوع برخوردی از سوی حاکمیت را با آغوشی باز می پذیریم و معنای زندانی کردن اندیشه ی برابری طلب و آزادیخواه آدمی را نمی فهمیم. با عقلمان هر چه قدر هم حکم دو سال و شش ماه حبس تعزیری دلآرام را بالا و پایین کنیم، آن هم به خاطر شرکت در تجمعی که طبق اصل 27 قانون اساسی، کاملا قانونی است، باز به این نقطه می رسیم که این حکم ناعادلانه است.
تصور دیدن انسانی شجاع و آگاه همچون دلآرام در لباس زندانی و پشت میله های سرد و سیاه زندان آن قدر دردناک است که خواب و خوراک را از زندگی همه ی ما ربوده است. اینکه از این پس دیگر او را نخواهیم دید و صدای رسا و محکمش را نمی شنویم، غم بزرگی بر دلمان می نشاند. نه تنها ما دیگر او را نخواهیم دید که کودکان کار هم دست نوازشگرش را حس نخواهند کرد. خانواده و دوستانش کلام شیرین و شادی بخش او را نخواهند شنید. صدایی که همه ی ما را در جمع های دوستانه به دور خود می خواند و خنده ها و قهقهه هایمان از خاطره گویی هایش به فلک می رسید. شمع محفل و جمع هایمان بود و اگر بگذارند خواهد بود. حال می خواهند با چنین حکمی شمع محفلمان را خاموش کنند. می خواهند اول او و بعد دیگران را به پشت میله های زندان ببرند، اندیشه امان را دربند کشند و نخواهند که ما دردهایمان را فریاد کنیم.
هیچ دکمه ی دیلیتی در این دنیای بی در و پیکر وجود ندارد که بتواند یاد دلآرام را از دلهایمان پاک کند. کلام چه کسی می تواند صراحت، جسارت و صداقت کلام دلآرام را داشته باشد. چه کسی می تواند مهربانی ها و بی رنگی دلآرام را داشته باشد؟ آیا کسی است که بتواند جای اندیشه ی حقیقت جو و برابری طلب او را بگیرد؟ مگر می توان دلآرام را فراموش کرد؟ چگونه باید پذیرفت که یکی از از بهترین زنان این سرزمین را به جایی می برند که دیوارها و حصارهای تاریک آن را دربرگرفته است؟ اندیشه هایمان آن قدر خطرناک شده اند که باید به حبسشان کشید تا رشد نیابند. اما ریشه های اندیشه ی دلآرام در میان همان کودکانی که او با سخاوت به آنان محبت می کرد دوانده شده است.
تصویر دلآرام که بر زمین افتاده و دستش شکسته و پلیس های زن با قساوت هر چه تمام تر بر روی زمین می کشاندندش را نمی توان از حافظه ها پاک کرد. ضاربان او با وجود شواهد و قرائن بسیار تبرئه می شوند اما در عرض چند ماه حکم حبس و شلاق دلآرام صادر می شود و در آخر حکم حبس او تأیید می شود و چه قدر در بردن دلآرم به زندان عجله دارند که حتی نمی گذارند ما او را ببینیم. سریعا دستور بازداشت او را صادر می کنند.
در کجای دنیا دیده اید که کسی که کتک می خورد و خود شاکی است، را متهم و محکوم می کنند و به زندان می برند؟ آیا این تصویر زنان سرزمینمان نیست که متهم به دنیا می آیند، هر گونه ظلمی به آنها می شود و از آنها می خواهند که دم بر نیاورند.