untitleda.jpg

چند ماهی بیشتر نیست که باجنبش زنان به طور جدی آشنا شده ام. کمپین یک میلیون امضا راهی بود برای ورود من به عرصه فعالیت در حوزه زنان. من
خیلی زود زندان را تجربه کردم و اکنون که یک ماهی از چند روزی که در زندان بودم می گذرد می خواهم از دور به آن نگاه کنم ودرباره اش بنویسم.

از زندان که آزاد شدیم همه از همدلی ها گفتیم، از با هم بودن ها، از این که فضای سنگین بند 209 را تاحدودی شکستیم و گاه نگهبان ها را مستاصل کردیم. از لحظاتی گفتیم که پاسخ های یکسان مان به سوال های بازجو ها، آنها را کلافه می کرد و راست گویی مان قوی ترمان می کرد گرچه باورشان نمی شد...

نمی دانم چطور باید بنویسم که این همه خوبی برای من که تازه قدم در این راه گذاشته بودم چقدر ارزشمند بود، چقدر خوشحال بودم که آشنایی با جنبش زنان دوستی های زیادی را برایم پدید آورد. چقدر به یکدیگر نزدیک شدیم و چقدر همدل شده بودیم که با درد یکی همه مان به درد می آمدیم و فریاد ...

آیا براستی همه اش همین بود؟ با همه این واقعیت ها، اکنون که به آن روزها فکر می کنم احساس می کنم برخی حرف ها و حس ها در این میان گم شد و بیان نشد. چیزهایی هم بود که گفته نشد و دیده نشد. نمی دانم شاید این احساس ها تنها تجربه شخصی من بوده که بسیار در این زمینه بی تجربه بودم، شاید دیگری چنین احساسی را نداشته است...

اما من می خواهم اعتراف کنم

اعتراف کنم که وقتی پلیس با ضربه های باتوم به پاهای ما می کوبید من ترسیدم. وقتی به سمت مینی بوس هل داده شدم دلهره ای در دلم افتاد. در بازداشتگاه وزرا دلنگرانی رهایم نکرد. شاید اگر آنقدر فکرم مشغول نبود با آن شدت از پله ها نمی افتادم که هنوز دردش را در تنم احساس کنم.

اعتراف کنم که در ماشینی که ما را به سمت اوین می برد یک دل سیر گریه کردم، هر چند چرایش را نمی دانستم ...

اعتراف کنم که وقتی از زیر چشم بند در گوشه راهروی زندان به پاهای مردهای غریبه ای خیره شده بودم که می رفتند و می آمدند و گاه فریاد می کشیدند ترسیده بودم.

زندان خوب بود همبستگی مان را زیاد کرد و استقامت و ایمان مان را ...

اما زندان بد است ...

بد است به خاطر صدای دمپایی های مردی که روی زمین کشیده می شود و فضا را پر می کند.

بد است به خاطر پرده ای که بازداشتگاه زنان را از دیگر فضاها جدا می کند، پرده ی زنانه مردانه سازی که طرحش در ذهنم حک شده است.

بد است به خاطر دیدن صحنه ای که دوستت را با چشم بند و چادری سرمه ای بر سر می برند و دلت ریش ریش می شود و وقتی آرام می پرسی چندمین بار است می روی؟ می شنوی : سومین بار...

بد است به خاطر دیدن چهره دوستی که چادر سرمه ای به سر نگاهی آشنا را درسلولی که در آن به طور موقت باز مانده جستجو می کند و تو بوسه ای از دور برایش می فرستی و بغضت را فرومی خوری...

بد است به خاطر شب هایی که تا صبح زیر پتویی کثیف می لرزی و نگران دوستت هستی که سرما نخورد و خدا کند خوب بخوابد...

بد است به خاطر سرفه های شبانه ای که امانت را می برد و گریه ات می گیرد از اینکه چقدر همه را اذیت می کنی.

بد است به خاطر وقتی که به یاد عزیزانت می افتی سکوت می کنی و بعد چشمانت را می بندی و می گویی :«بچه ها بیایید "تداعی" بازی کنیم، هر کی یه کلمه بگه و به ترتیب هر چی به ذهنمان رسید بگیم» و از امید به دلتنگی می رسی و از دلتنگی به مقاومت و هزار بار تکرارشان می کنی وبغض هایت را قورت می دهی...

بد است به خاطر اتاق سردی که در آن می لرزی و صندلی ای که شبیه صندلی مدرسه است اما در جای خودش یعنی مدرسه نیست. روی آن نشسته ای و از زیر چشم بند تنها کفش های سیاهی را می بینی که می آیند و می روند، دورت می زنند و از بالای سرت رد می شوند و دلت را می لرزانند...

بد است به خاطر بیداری های شبانه برای پاسخ به سوال هایی که هزار بار پاسخ داده ای و لبانت را
می گزی که خوابت نبرد و دستت را مشت می کنی تا یادش باشد توان نوشتن را از دست ندهد و محکم می گذاریش روی پایت که کسی لرزشش را نبیند...

بد است به خاطر اتاقی که پر است از فریاد، تحقیر، توهین و تهدید...

بد است به خاطر وقتی که آزاد می شوی و خودت را در آغوش عزیزانت رها می کنی و می گریی و نمی دانی برای چه؛ ولی می دانی که چه رنجی را کشیده اند پشت این دیوار های بلند...

بله! زندان بد است. من در 25 سالگی تجربه اش کردم و دوستانم در 20 و 21 سالگی. واقعا اگر به یک دختر هم سن ما در اروپا بگویند یک هفته باید در زندان باشد چه احساسی خواهد داشت؟ پاسخ او را نمی دانم اما پاسخ دوست 21 ساله ام را می دانم : پوزخند می زند.

ما خیلی زود با زندان، بازجو ، بازجویی و ترس هایش آشنا شدیم و تجربه شان کردیم.
از خود می پرسم چه چیزی برای از دست دادن دارم؟
من راه زندان را زود یاد گرفتم. زود یادم دادند و حالا می خواهم بدانم چه چیزی در بیرون از زندان دارم که از دست بدهم اگر به خاطر خواستن برابری به اقدام علیه امنیت ملی متهم شوم و برای هدفم، هدفی که به آن ایمان دارم، به حبس محکوم.

بله من خانواده ام را دارم و دوستانم را ... اما هدفی هم دارم که به آن ایمان دارم. من می دانم ایمان یعنی چه و به خاطرش چه ها می توان کرد.
آقایان قاضی، بازجو و دیگران! شما چطور ؟ شما که متهم مان می کنید! آیا شما هم به کارهایتان ایمان دارید؟!


امروز گرد هم آمده ایم تا از دو یار جنبش زنان (ناهید کشاورز و محبوبه حسین زاده) که به جرم جمع آوری امضاء برای تغییر قوانین تبعیض آمیز بازداشت شده اند سخن بگوییم. هرچند آنان اکنون در زندان هستند اما قصد ندارم در این جا از قل و زنجیر و داغ و درفش بگویم و نمی خواهم از دشنه و دشنام سخنی به میان آورم، چون می دانم این چنین سخن گفتن نه ادبیات ناهید کشاورز و محبوبه حسین زاده است و نه ادبیات جنبش زنان. از سوی دیگر قصد ندارم بگویم «دشمنان» با ما چه کرده اند، چرا که در ذهنیت ناهید و محبوبه دشمن سازی جایی ندارد بلکه این کار، روش و منش کسانی است که حتا از سایه خود نیز در هراسند. نمی خواهم از جدا کردن «سره از ناسره» یا «پاک سازی» در صفوف جنبش زنان سخنی به میان آورم چرا که این چنین سخن گفتن لااقل روش ما در جنبش زنان نیست.
حتا نمی خواهم بگویم ناهید و محبوبه را آزاد کنید، چراکه می دانم در دانش زنانه ی این دو فعال جنبش زنان آزادی مقوله ای جمعی است. بلکه امروز می خواهم از تخیل ناب زنانه ی آن دو سخن بگویم.

می خواهم بگویم چطور ناهید و محبوبه بن بست های واقعیت زندگی زنان را به قدرت تخیل زنانه خود در هم شکسته اند. امروز روایت ناهید و محبوبه از زندان اوین، روایت رنج صدها زن زندانی است و سرگذشت آن ها سرگذشت کمپین یک میلیون امضاست که در اساس، با تخیل ناب زنانه آغاز شد.
و البته این هم جای تعجبی ندارد چرا که وقتی زندگی زنان به رازی حل ناشده بدل می شود تنها تخیل ماست که قادر است پرتوی نور و رنگ و روشنایی را بر تاریکی زندگی مان بتاباند. ما زنان از کودکی با چنین تخیلی بزرگ شده ایم و این قدرتی است که ذهنیت بسته اقتدارگرایان حتا توان درک آن را ندارد. ما یاد گرفته ایم که واقعیت را با تخیل مان بازآفرینی کنیم و این راهی است که از طریق آن، واقعیت های تلخ زندگی را به چالش می کشیم. و امروز ناهید و محبوبه سمبل این نوزایی زنانه هستند، تخیلی که از همان ابتدای کار کمپین یک میلیون امضاء شکل گرفت، بارور شد و به جای جای سرزمین مان راه یافت.
در واقع کمپین یک میلیون امضاء زاده ی تخیل زنانه ای بود که توانست واقعیت متصلب زندگی اجتماعی مان را در 22 خرداد در میدان هفت بلرزاند.
آن روز «واقعیت» این بود: «حکم تیر دارند». در آن زمان، اقتدارگرایان؛ جو سنگین ایجاد شده را به رخ کنشگران اجتماعی می کشیدند و شایعه حکم تیر داشتن آن قدر واقعی می نمود که برخی زنان را از تخیل تهی کرد و به تمکین واداشت. اما رویداد 22 خرداد در میدان هفت تیر این «واقعیت» سنگین و مقتدر را شکست و تخیل زنانه در هوای باز و در فضای شهر پخش شد.

در میان هلهله ی شکستن سردی فضا در 22 خرداد که به یاری جنبش دانشجویی ممکن شد، نه تنها جنبش زنان و بخش های منفعل شده ی آن بلکه بسیاری از دیگر نیروهای اجتماعی جان دوباره گرفتند، حتا کسانی که امروز هم با تخیل زنانه ما سر ستیز دارند.
پس از 22 خرداد، کمپین یک میلیون امضاء با ادبیات سرشار و غنی از تخیل خود جان گرفت و نسل پنجم فمینیست های ایرانی را خلق کرد. در آغاز، به نظر می رسید که جمع آوری یک میلیون امضاء فقط یک آرزوی دست نیافتنی است توسط یک مشت زن شوریده حال و چند دانشجوی جوان و بی تجربه. برای همین هم آنقدر غیرواقعی می نمود که حتا از سوی مسئولان و تفکرات مردانه، مضحک و «بی اهمیت» به نظر می رسید، اما کمپین یک میلیون امضاء با تخیل زنانه ی ناهیدها و محبوبه ها و صدها دانشجوی نورسته، این واقعیت زمخت را به تدریج در هم شکست و به درون خانه ها راه یافت و چنان آرام و سیال و پرتوان جاری شد که هم اکنون به یکی از چالش های مهم نیروهای امنیتی تبدیل شده و «نشان افتخار» اقدام علیه امنیت ملی را از آن خود کرده است.

تخیل زنانه کمیین یک میلیون امضاء توانست با گذشته نیز پیوند یابد و سروده ی جاودانه «چهره به چهره، کو به کو»ی زرین تاج را از بطن تاریخ بیابد و بازآفرینی کند و روشی تازه در حرکت های مدنی بنیاد گذارد. البته این روش هم در ابتدا ناممکن و «غیرواقعی» می نمود. اما این تخیل دختران و پسران نسل پنجم فمینیست های ایرانی بود که از واقعیت فرسوده و عبوس، فراروری کرد و آن را وارونه ساخت تا آن جا که اکنون روش «چهره به چهره» دیگر نه تنها روشی خام و غیرواقعی قلمداد نمی شود بلکه بسیاری از مدافعان حقوق بشر این روش مدنی را به دیگر جنبش های اجتماعی توصیه می کنند. چرا که تخیل زنانه ی ما اکنون به عنوان واقعیتی نو، خودش را تثبیت کرده است و بسیاری از کوچه های شهر را در نوردیده و از مغازه ها، خیابان ها و خانه ها تا پارک لاله کشیده شده است. به پارک لاله یعنی همان جا که ناهید و محبوبه سوت زنان و خنده کنان امضاء جمع می کردند و تخیل خود را با دیگران تقسیم می کردند و روایت هایی خلاق و ماندگار می آفریدند.
وقتی هم ناهید و محبوبه را در حصارهای بلند زندان اوین به بند کشیدند، این دو با مدد گرفتن از تخیل لایزال خود تبدیل به قصه گویان زنان زندانی شدند که هر روز روایت بند عمومی زندان زنان را برایمان بازگو می کنند.

محبوبه و ناهید از طریق نگریستن به زنان زندانی به خود نگاه کردند و اوین را از زندان بانان ربودند و از آن خود کردند وقتی که گفتند: «مگر ما چه فرقی با این زنان زندانی داریم». ناهید و محبوبه برخلاف زندانبانان شان توانستند از سرنوشت زنان هم بندشان بیاموزند و آموزش دهند. چرا که برای آموختن از این زنان، به قدرت جادویی تخیل زنانه نیاز است که آن را به تمامی دارند. بی شک برای محبوبه روزنامه نگار و ناهید جامعه شناس که با جامعه شناسی تخیلی زنانه خود جامعه شناسان عبوس و فاقد شور و عشق را آزار می دهد چنین آموختنی بسیار آسان است.

به یاد می آورم ناهید کشاورز را هنگامی که روانه زندان اوین بود و مرا که فقط تلخی واقعیت را می دیدم، از تخیل نیرومند زنانه اش سیراب کرد و گفت: «من می مانم و مقاومت می کنم تا تکلیف کمپین مشخص شود و آن ها بالاخره بگویند امضاء جمع کردن از مردم جرم است یا نه؟» این جمله او مرا به یاد مقاومت سرشار از تخیل اکبر گنجی انداخت. به همین خاطر بود که امروز وقتی به اینجا می آمدم آرزو می کردم ای کاش تخیل زنانه ی اکبر گنجی امروز نیز با ما همراه شود و برای محبوبه و ناهید ما پیامی بفرستد. برای ناهید کشاورز که روزها همراه او در اعتصاب غذا شرکت کرد، همراه او رنج کشید، برای او مادرانه اشک ریخت تا اکبر گنجی تبدیل بشود به فرزند جنبش زنان تا برای ما پیام هایی بدهد که نه مانند برخی مردان سیاست از سر نصیحت و آمریت بلکه از سر همراهی و همدلی باشد.
همه این ها را گفتم تا در انتها بگویم تنها راه رهایی ما از خشونت هایی که بی وقفه بر ما تحمیل می شود آفرینش امکاناتی است که تنها با بهره گیری از تخیل زنانه قادر به خلق آن هستیم.
محبوبه و ناهید این دو قصه گوی جنبش زنان، امروز توانسته اند با تخیل ناب خود از حصارهای زندان اوین فراروی کنند و این درسی است که ما می توانیم آن را فرا گیریم. و حال که واقعیت موجود، فضاهای عمومی را از ما دریغ می کند، مانند آن دو، به یاری تخیل مان فضاهایی آزاد برای خود خلق کنیم تا حصارهای تنگ واقعیت را در هم بشکنیم و از محدودیت های ظاهرا بی پایان و غیرقابل کنترل فراروی کنیم. اما برای رسیدن به این آرزوی انسانی، راهی جز شجاعت در تداوم و گسترش کمپینی که با تخیل شروع شده و با تخیل ناب زنانه ناهیدها و محبوبه ها ادامه یافته است نداریم.
می خواهم بگویم ما ناچاریم دست به انتخاب بزنیم: یا مانند زنانی باشیم که از ناچاری تمکین می کنند، بی آن که طعم زندگی و مبارزه ای هستی بخش را بچشند، یا مانند ناهید کشاورز و محبوبه حسین زاده باشیم و روابط خشونت آمیز تحمیلی را شجاعانه انکار کنیم و واقعیت را آن طور که می خواهیم از نو بیافرینیم.
تردید ندارم که ما به کمک یکدیگر قادر خواهیم بود با همین ابزار جادویی، ذهنیت قدرتمدارانی که انسان ها را به بند می کشند به چالش بطلبیم و تغییر دهیم. به یاد بیاوریم که ما با این هنر توانسته ایم به حرمسراهای کوچک زندانبان ها سرک بکشیم و زنان شان را نیز در رویاهای مان شریک سازیم برای همین باز هم می توانیم با صبر و حوصله در کنار یکدیگر از این دوران سخت را نیز به سلامت عبور کنیم و از طریق قدرت رهایی بخش تخیل مان آن چه را بر ما تحمیل می شود واژگونه سازیم.
حتا امروز به پشتوانه همین تخیل ناب زنانه مان می توانیم زندان بانان را مورد خطاب قرار دهیم و به آنان بگوییم: نه به خاطر ناهید و محبوبه، نه به خاطر ما و نه به خاطر گلبرگ های معصوم این سرزمین، که به خاطر خودتان، این دو قصه گوی زندان زنان را به ما بازگردانید چرا که مطمئن باشید زندان هایتان تاب تحمیل تخیل آنان را نخواهد داشت. همان طور که اکنون نیز تخیل آنان توانسته دیوارهای زمخت و سیمانی زندان هایتان را فرو بریزد. باور کنید به نفع واقعیت عبوس مردانه تان نیست که با این تخیل زنانه چنین پنجه در افکنید چرا که بی شک در درازمدت تاب تحمل تازگی و زیبایی و لطافت اش را نخواهید داشت.
_________________________________________

متن سخنرانی نگارنده در نشست دفتر سازمان دانش آموختگان که به منظور درخواست آزادی برای ناهید کشاورز و محبوبه حسین زاده در روز چهارشنبه برگزار شد


jeld21.jpg

سیزده به در بود، ناهید بود، چمن ها سبز بود، لباس سبزها بودند، ستاره داشتند، خورشید داشتند. نگاهشان نفرت انگیز بود، بالای سرمان آبی بود. خدایا آبی بماند، سیاه نشود، باران نیاید، اگر باران نیاید، امضا می آید. خانواده بود، زن بود، مرد بود، جوان بود. زیر اندازها پهن بودند، بدمینتون، والیبال، قلقل کتری ها، آش رشته، لوبیا پلو، آجیل، تخمه، شیرینی، امضا. حرف حرف حرف، امضا. زن، مرد، جوان، لباس سبزها آمدند، رفتند، هرجا رفتیم، آمدند، خانواده، زن، زن چادری، زن غمگین، زن افسرده، زن تنها، زن با مرد، زن بی مرد، کتابچه، حقوق، حق، ما می خواهیم، باید بشود، ما تغییر می دهیم، باید تغییر دهیم، بیایید، شما هم. با هم. زنگ موبایل، زنگ زنگ آمفی تئاتر، شوهر سارا را بردند، کجا؟ نمی دانیم، چه کنیم؟ پارک ساعی، پارک ملت، چیتگر، اینجا سبز است، شادی است، تحرک است، همه هستند، هر جا بروی آسمان همین رنگ است. مرد آمد، خشمگین آمد، زن ترسید، من هم. بیانیه را گرفت، جواب سلام مرا نداد، بیانیه را خواند، پرت کرد، زن گفت برو. از مرد ترسیدم و از لباس سبزها به خاطر امضاهایی که داشتم، امانت بودند. «بس کن ما آزادیم، در به یاد آوردن خاموشی خانه ها آزادیم، در به یاد آوردن کلمات. اسامی، آدمیان، چه کسی گفته است از کنار کشیدن این همه پرده پشیمانیم.» *

مریم برگشت، به زن کتابچه داد. زن می خواندش؟ اگر مرد بزند، اگر دعوا شود.

«خاموش است زن

خسته است زن

زن- یک لحظه برمی گردد

پایانی ترین دامنه را با دست نشانم می دهد

هزاران مزار

هزاران زن

هزاران مگو»

صدای زنگ موبایل، پشت سر هم، نشنیده ام

خوشحالم، امضا، حرف، سن کیفری 9 سال است. چرا؟

دیه نصف است چرا؟

حق طلاق نداریم چرا؟

نمی توانیم شهادت بدهیم چرا؟

پروین زنگ زد. پیش جلوه نرو نیروی انتظامی آن جاست، دارند می برند آنها را. کجای پارک هستند؟ من نمی بینمشان. اینجا شلوغ است، کجا می برند؟ شوهر سارا کو؟ گم شده ام. لابه لای مردم، امضاها و گوش هایی که می شنوند، چشمهای حریص تشنه. کتابچه ها تمام شد، برگه های بیانیه پرشد، بچه ها را بردند، چرا؟ کجا؟ زن می گوید بنشین، می نشینم. آجیل، شکلات، شیرینی، راست می گویی چه کار کنیم؟ همیشه همین طور بوده؟ نباید باشد. نه نباید باشد، شیرینی بخور، دستت چی شده؟ سوخته؟ آخ بمیرم کجا را امضا کنم؟ موفق باشی، زنده باشی. ناهید را بردند. کجا؟ محبوبه را هم بردند. کجا؟ گفتند می خواهیم با شما حرف بزنیم. لباس سبزها آمدند. «چقدر سخت است، چیزی که به اشتباه زندگی اش خواندیم.» ما مسئول امنیت پارک هستیم. اما پارک آرام است، همه هستند، چه کسی جرات دارد آرامش با نشاط و سبز آنجا را به هم بریزد؟

کنار جمع شلوغ و پر خنده شان می نشینم. خاله خانم بی سواد است. بیانیه را بلند بلند می خوانم برایش. می گوید اسم مرا بنویس. می گویم امضا کن. بلد نیستم. خط بکش هر چه بلدی.
«و دلم نمی آید دیگر

این کلمه کوچک ساده را غلط بنویسم

زن خیلی خوب است»

دامادش هست، پسرش هم، یکی امضا می زند و دیگری نه. سمیه می آید. پلیس دارد از اینجا رد می شود، مراقب باش. به او که امضا می کند چه بگویم؟ مراقب باش؟ برگه را پنهان کن؟ از که؟ برای چه؟ مگر چه می کند؟ حقش است. می خواهد. باید بخواهد!

می گویم به خود «عاقل باش، سرپیچی کن از هر چه بود از هر چه هست. از درها و زدن ها و آدمی

از دستور گرفتن،

از گفتن ... از سکوت»

ناهید و محبوبه را بردند، بردند که حرف بزنند. رفتند که بگویند 63 درصد ورودی دانشگاه، نصف دیه؟ نصف ارث؟ یک هشتم ارث؟ ممنوع الخروجی؟ منع از تحصیل؟ منع از اشتغال؟ بگویند و بیایند ولی بردن شان، هنوز نیامدند. بگویند که ما پیش از تولد مادرانمان مرده بودیم. ما بعد از تولد دخترانمان زاده خواهیم شد. دیگر چه کارمان دارید؟

اما نیامدند، چشمانشان خیس بود بعد از روز وزرا ولی لبخند زدند برای ما که نهراسیم، نگرییم

سر در اوین نوشته بود بازداشتگاه اوین

همان جایی که وقتی آزاد شدیم خواندمش، بازجوهم آنجا بود. هم او که گفته بود با کمپین مشکلی نداریم، کارتان را بکنید، فقط تجمع نکنید. مطالبات شما برحق است، امضا هم مشکلی ندارد، تجمع نکنید، شلوغ نکنید. ولی ناهید را بردند، کجا؟ نمی دانم، چشمانش خیس بود.

«آخر این چه شکستن است که هر صبح به امید یکی غروب و هر غروب خیال صبحی دیگر شاید؟

یعنی بعد از این همه وزیدن و زمهریر

نمی دانید نجات نهایی پروانه

در تحمل پاییز نیست؟»

ناهید و محبوبه با دستبند از در رفتند به همان جایی که می دانم چگونه است ولی این بار تنهایند. هیچ

کس نیست

ولی ناهید

«خودت بگو

زنجیر اگر برای گسستن نبود

پس این همه دستهای بسته را

برای کدامین روز خسته آفریده اند؟»

گفتیم انفرادی می برندتان، گفتیم و درد کشیدیم، اما بردنتان، آنجایی که گفتی «آخر دنیاست، آخر دنیا را می شناسم، سیاه است و پر دود، همهمه و جیغ و فریاد. تیغ، شیشه، درد، قرص، خفگی ، تجاوز، وحشت ترس.

ناهید من زنان زیادی را آنجا جا گذاشته ام، میترا، ماندانا، مریم سعیده، ندا، شراره... در لابلای دود و داد، دیدی آنها را؟

میترا می خواست که دیگر پدرش به او تجاوز نکند، گمشد در خیابان های سرد تهران، خواست که مردان خیابان پدرش نباشند، خودش را کرد شبیه آنها. نه بار به خاطر پسر بودن دستگیر شد و هربار افتاد بند تنبیهی.

دستان ماندانا همه اش گوشت اضافه شد از بس که تیغ را به خود دید، نمی خواست حامل هروئین پدرش باشد ولی خیابان های شهر او را به بند یک راهنمایی کرد.

مریم ترسناک بود از بس که درد کشیده بود، فقر روستا او را فروخت به مردان پیر صیغه ای شهر و فرزندان بی پدر آورد برای فقر. مردانش هروئین دادند به او و حالا در بند تنبیهی است مگر که ترک کند.

ناهید ، محبوبه

« آنجا، یک زنی آنجاست

طاقت شنیدن مویه هایش در من نیست

نوحه نی است، غم قمری جوان»

می بینیدش، حتما می بینید، شما که بلندترین پروازها را می خواهید و به پای بر زمین مانده عادت نکرده اید. همه آنها را می بینید. به خاطر می سپارید و روزی چراغی خواهید برد برایشان. و من می دانم «او که جهانش از جسارت یک پشه کور کوچک تراست، هرگز لذت عبور از راه های ناآشنا را نخواهد چشید، سرپیچی کن پروانه خوش نشین یکی نسترن »

*اشعار از سید علی صالحی است.


jeld21.jpg

یک گوشه بند عمومی روی زمین یا روی یکی از آن تختهای معروف زندان نشسته ای و داری با زنهای زندانی حرف می زنی. با چهره ای مصمم، چهار زانو و یک دست زیر چانه ات. داری با دقت حرفهایشان را گوش می دهی و عمیقا با دردهایشان همدردی می کنی. این کار همیشگی توست، گوش کردن و همدردی و همراهی عمیق. احتمالا داری برایشان از کارمان هم حرف می زنی، از هدف مشترکمان، از کمپین یک ملیون امضا برای تغییر قوانین تبعیض آمیز.

ناهید جان یادت است چه قدر از برخورد و همنشینی با زنان از طبقات و گروههای مختلف حرف می زدیم؟ چه قدر دوست داشتیم از زندگی، خواسته ها و تجربیات آنان بیشتر بدانیم؟ چه فرصت منحصر به فردی برای توست این بند عمومی. می دانم که الان هم داری تجربه کسب می کنی و حرفهای آنها را خوب به ذهن می سپاری تا بعدا برای ما بازگو کنی و از تجربیات آنها استفاده کنیم.

کسی می گوید" کاش ناهید در پاریس می ماند" به او می گویم که این انتخاب تو بوده. که این بار اولی نبوده که تو تحمل سختی و تلاش برای بهبود وضعیت زنان را به زندگی راحت تر و خودمحورانه ترجیح داده ای.

دوستی بدبین می گوید " سالی که نکوست از بهارش پیداست!". ناهید جان نمی دانم چه نقشه ای برای ما در سر دارند. نمی دانم که چرا نمی توانند کوچکترین مخالفتی با وضع موجود را تحمل کنند. نمی دانم و نمی فهمم که چطور اعمالی غیرقانونی را به اموری روزمره و عای تبدیل کرده اند مثل همین ارعاب و ضرب و شتم و بازداشت. می خواهم بدانم کدام قانون به انها اجازه می دهد، کسی را به جرم جمع کردن امضا برای فعالیتی کاملا اصلاح طلبانه و مسالمت آمیز دستگیر کنند؟ همین طور کدام قانون به آنها اجازه ی زنگ زدن به منزل فعالین زن و ترساندن آنها را می دهد؟ کدام قانون می گوید دو نفر را به زندان اوین ببر و در بند عمومی ، بدون بازجویی یا تفهیم اتهام نگه دار؟ به استناد کدام قانون خانواده ها حق ندارند از وضعیت عزیزانشان خبردار باشند؟ راستی کدام قانون می گوید که می شود بی پروا و با خطر انداختن جان ملیونها ایرانی در مورد انرژی هسته ای صحبت کرد و امنیت ملی را به خطر نینداخت، اما با حرف زدن در مورد" تعدد زوجات، ارث و دیه و شهادت برابر و حق طلاق" امنیت ملی به خطر می افتد؟

چه قدر خوشحالم که دلم برایت تنگ می شود و نمی شود. نمی شود چون ذهنم پر از تصویر توست. تصویرهای زیاد و پررنگ. من و تو و بقیه در کتابخانه ی صدیقه دولت آبادی، من و تو و سحر در خانه ی تو و در حال خنده و خوردن دستپخت خوشمزه تو، من و تو در خانه ی تو و در حال بحث درباره ی کمپین، من و تو و فرناز دیروقت شب در یک تاکسی و در حال گرفتن امضا از آقای راننده! دلم اما برایت تنگ هم می شود. چون بهار است ناهید جان و تو عاشق طبیعتی. آیا در بند عمومی هم نشانه ای از بهار، چه بهار طبیعت و چه تغییر و تحول در اوضاع و احوال زنان زندانی به چشم می خورد؟



jeld21.jpg

«آنجا آخر دنیا است»، این جمله ناهید کشاورز را به خوبی درک می کنم. از وقتی شنیدم ناهید و محبوبه را به بند 1 (بند تنبیهی) برده اند، مدام آن راهروی تنگ و شلوغ جلوی چشمم مجسم می شود و تصویر زن در مانده ای که تمام دستش پر از زخم تیغ و چاقو بود و وسط راهروی بند فریاد می کشید.
من این بند را دیده ام و برای همین وقتی دیروز این خبر را شنیدم هنوز تمام بدنم می لرزد. زندانی ها به آن «بند قدیم» می گویند و گاه «بند تنبیهی». مسئولان زندان آن را «بند بازسازی نشده» می نامند. معمولا همه بازدیدها از بند 3 که بازسازی شده و مخصوص متهمان مالی است انجام می شود و آنطور
که خود زندانی ها می گفتند کمتر خبرنگار و مسئولی است که بند 1 را دیده باشد.
چند سال پیش وقتی برای تهیه گزارش به اوین رفته بودم تمایل داشتم بند بازسازی نشده را ببنیم، اصرار کردم تا بالاخره اجازه دادند یک نگاه کوتاه به آن بند بیاندازم ، به شرطی که «با هیچ کس صحبت نکنم».

نیازی به شرط و شروط نبود. فضای آنجا آنقدر سنگین بود که چند دقیقه بیشتر دوام نیاوردم. جلوي همان سلول اول بی اختیار ميخكوب شدم، پايم جلو نمي‌رفت، وقتي افسر نگهبان زندان دستم را گرفت و گفت:" بيا برويم، از دود سيگارشان خفه مي شوي. "هيچ نگفتم و ازبند خارج شدم. اعتراف می کنم که ترسیده بودم. نمی دانم از چه اما جرات داخل شدن به بند را نداشتم.

هنوز هم خوب آنجا را به خاطر دارم. یک راهرو تنگ و مخوف، که یک طرفش دیوار بود و طرف دیگر سلول هایی با درهای میله میله آهنی. دود سيگارهمه بند را در مه غليظي فرو برده بود، فضای بند از همه چیز تهی بود، پر از کمبود: کمبود هوا، کمبود تغذیه، کمبود اعتماد، کمبود محبت، کمبود نگاهی آرام، کمبود همه چیز... و راهرو كوچك و سلول‌هايش پر از زناني بود با جرم های: قتل، مواد مخدر و منكرات و....
بندي كه ديوارهايش رنگ نشده بود. شلوغ بود و پر از همهمه‌اي كه ترسناك مي‌نمود. پنجره‌هايش انگار كوچك‌تر بودند، و زندانيانش به آرامي و مطيعي بندهای دیگر نبودند.آن جا شبيه همان زنداني بود كه هميشه وصفش را شنيده بودم.

مهوش شيخ‌الاسلامي، كارگرداني كه در جريان ساخت دو فيلم مربوط به زنان زنداني، رابطه صميمانه‌اي با آنها داشت از قول آنها مي‌گفت:"بندي كه بازديد‌ها معمولا از آنجا صورت می گیرد با بندي كه محكومين به سرقت و قتل و مسائل ناموسي (منظورش بند یک است) در آن زندانی هستند از زمين تا آسمان فرق دارد.بند خلافكاران بسيار شلوغ و كثيف، و زندانيان ياغي براي ساير زنداني‌ها مشكلات زيادي درست مي‌كنند. در آن بند زنداني‌ها داراي مشكلات روحي و رواني وحشتناكي هستند و روزانه چند قرص مصرف مي‌كنند. متاسفانه كودكانشان با آنها در سلول‌ها هستند ومواد مخدر به وفور در بين‌‌شان رد و بدل مي‌شود."

در بخش سانسور شده فيلم"ماده 61" ساخته مهوش شيخ‌الاسلامي نيز زني مي‌گويد: "زن‌هاي درشت هيكل با تيپ‌هاي مردانه در سلول‌ها هستند كه دو يا سه زن دارند. اين زن‌ها با تيغ و چاقو مي‌آيند بالاي سر طعمه‌هايشان و آنها را تهديد به تيغ زدن و حتا مرگ مي‌كنند تا همراهشان بيايند و تن به خواسته‌هاي جنسی شان بدهند."

شاید برای همین ها بود که به شدت ترسیده بودم. برای همین ها و تصویر زنده ای که جلوی چشمانم فریز شده بود و این گفته ها را تایید می کرد.
بعدها همیشه خودم را ملامت می کردم که چرا آن روز ترسیدم و نتوانستم بروم و «زندان واقعی» را ببنیم. بار دومی که به عنوان زندانی (در 13 اسفند 85 از مقابل دادگاه انقلاب به همراه 32 نفر از فعالان جنبش زنان) به بند 209 و پس از اعتصاب غذا به بند عمومی زندان اوین منتقل شدم، وسوسه شدم از زندانبان ها بخواهم سری به بند 1 بزنم. چون این بار نه فقط از آن زن ها نمی ترسیدم بلکه احساسی مشترک یافته بودم، حسی که شاید نتوانم توضیح اش بدهم، درد مشترکی که میان من با آن ها ایجاد شده بود، درد بی پناهی و تک افتادگی در فضای متصلب بی کسی، درد بی حقوقی در فضایی که انگار با همه ی زوایای زندگی خواهرانه مان بیگانه است، درد لمس این همه بی عدالتی و حقارت شاید،...

چند لحظه ای که در بند باز شد و چند زن زندانی بیرون آمدند اما، با دیدن چهره ی بی رنگ و چشمان مضطرب و لبریز از نفرت آنان وسوسه پنهان دیدن آنجا را فراموش کردم. ناهید کشاورز حق دارد که می گوید: «آنجا آخر دنیا است». اشک های محبوبه حسین زاده را خیلی خوب می فهمم. جلوی اتاق رئیس زندان که به اعتراض نشسته بودیم، یکی از داخل همین بند یک تنبیهی ها چنان عربده می کشید که زندانبان ها هم حساب کار دستشان آمده بود.

... جوان بود. سی وچند ساله. دستش پر بود از خالکوبی و آثار خودزنی های متعدد. معتاد بود و مثل مردهایی که بارها کنار خیابان دیده ایم روی زمین چمباتمه زده بود. تسبیحش را دور دست می چرخاند و برای خواسته ای که داشت به اجبار فریاد می زد. فریادی چنان از ته دل که به ضجه می مانست، طوری که هم من و زارا و نسرین سه تایی به هم چسبیده بودیم و هم مسئولان زندان ساکت شده بودند.
آن چند تایی که من جلوی در بند 1 دیدم همه چادرها را به کمر بسته بودند و برای کوچکترین چیزی که بر وفق مرادشان نبود ضجه می زدند. یکی با عربده، سفید آب می خواست که برود حمام. دیگری زار می زد و با صدای بلند گریه می کرد، زن دیگری مچ دزد وسائلش را گرفته بود و می گفت پدرت را درمی آورم. آن یکی خمار خمار بود...
تا جایی که من می دانم در بند 1 بیشتر اوقات قفل است و زندانیان آنجا نمی توانند مانند سایر زندانی ها هر وقت که می خواستند به هواخوری بروند یا از کتابخانه و کلاس های فرهنگی استفاده کنند. باز شدن در هم چندان راحت نیست.
در سایر بندها البته اوضاع بهتر است چون امکان ارتباط با زندانبان ها و مسئولان زندان لااقل تا حدودی وجود دارد.
بند عمومی مناسبات خودش را دارد و تا کار به جاهای وخیم و خیلی خطرناک نرسد مسئولان زندان در کار زندانی ها دخالت نمی کنند. ماموران پاس شب ها و مسئولان بندها و اتاق ها از خود زندانی ها هستند و برای دیدن زندانبان ها ومسئولان زندان باید از هفت خوان رستم رد شد. شب ها هم که در بند قفل می شود و طبیعتا هیچ کسی پاسخگو نیست.

همه اینها به اضافه بی خبری و بلاتکلیفی، آدم را کلافه و درمانده می کند. اگر هم به هزار زحمت و بدبختی و التماس و با کمک مددکاری زندان یا به خاطر گرفتن قرصهایی که از بند 209 می اید بتوانی با رئیس زندان صحبت کنی و اعتراض خود را نسبت به این وضعیت هولناک به گوشش برسانی، باید تحمل داد و بیداد و توهین های زندانیانی که مسئول بند هستند را نیز داشته باشی. تحملش اما چندان آسان نیست.

ما سه نفر بودیم. در بند 3 (که بهترین بند عمومی اوین است) و بقیه دوستان مان (یعنی 30 نفر دیگر) یا در انفرادی های همان ساختمان بودند یا در بند 209. اما وقتی مسئول بند، به خاطر رفتن به طبقه پایین و تقاضای صحبت با رئیس زندان سرمان فریاد می کشید که :«من قتلی هستم، حواستون را جمع کنید.» گوشه ای کز کرده بودیم کنج سلول و نمی دانستیم باید چه جوابی به زنی که در زندان هیچ چیز برای از دست دادن ندارد بدهیم. (آیا بیرون از زندان چیزی برای از دست دادن داشت؟ آیا مثلا سهمی هر چند کوچک از درآمد عظیم نفت داشت؟ و آیا حتا فردی که به او فکر کند؟) وقتی توهین ها که سه بار دیگر نیز تکرار شد و درماندگی ما که هیچ امکانی برای رساندن صدای اعتراضمان به آن وضعیت نامناسب نداشتیم را به خاطر می آورم، به فکر بی پناهی ناهید و محبوبه می افتم که در این روزها و ساعت ها آن هم در بند یک تنبیهی که آخر دنیاست چقدر تنهایی کشیده اند.

بند عمومی وقتی که تکلیفت مشخص نباشد مثل یک دالان تاریک و بی انتها است. دالانی که نمی دانی آیا می توانی خودت را از آن رها کنی یا نه؟ در آن مغاک هولناک فراوانند زنانی که ماه ها و گاه سال ها است بلاتکلیفند و حتی حکمی هم برایشان صادر نشده و حالا عادت کرده اند به زندگی در حصار دیوارهای بلند زندان. و تو با مشاهده ی این وضعیت دردناک؛ دیگر به فکر خودت و این چند روز بازداشت مسخره نیستی، گرچه حتا اگر برای خودت هم که نگران نباشی و دلت به تلاش دوستانت قرص باشد، وضعیت آنها و تماشای آن دالان تاریک بی انتها تو را منتقلب می کند.

رفتن به بند عمومی با همه سختی هایی که دارد اما انگیزه ای دو چندان ایجاد می کند تا ناامید نشوی، خسته نشوی و تا تغییر این قوانین تبعیض آمیز از پا ننشینی. وضعیت اسف بار و تحقیرآمیز زنان زندانی (همجنسان و هموطن تو) بهترین گواه ات برای ظالمانه بودن این قوانین نابرابر و زن ستیز است.
می دانم که ناهید و محبوبه عزیز ما روزهای سختی را می گذرانند. اما مطمئنم که وقتی آزاد شوند به انگیزه های انسانی شان، تجربه های جدیدشان با زنان در آخر دنیا را نیز خواهند افزود و به این که این دنیای ظالمانه و زن ستیز باید تغییراتی بکند شک نخواهند کرد. آن هم به خاطر خودشان، به خاطر خواهرانشان، و به خاطر زنان زندانی که در رویارویی با این قوانین زن ستیز و ظالمانه، همه زندگی شان را باخته اند و به حقارت افتاده اند.
ناهید کشاورز که آزاد شود حتما یک دنیا مثال زنده و ملموس دارد برای آن نظریه ی همیشگی اش که می گفت:« زنان طبقه فرودست بیشترین قربانیان قوانین تبعیض آمیزند.»



jeld21.jpg
عکس ناهید و محبوبه دستبند به دست سوهان به روح می کشد.مانند وقتی که چند ماه پیش دلارام را روی زمین می کشیدند .
این نگرانی چهره عزیز ناهید چقدر آشناست.

می ترسیم و نگرانیم اما ترس و نگرانی مرا چیزی دیگر همراهی می کند،چیزی آرامبخش که همین 2،3 جمله ناهید از درون زندان و از درون بند عمومی تائیدش می کند.ناهید در تماس تلفنی با نادر به او گفته است اینجا آخر دنیاست .در واقع ناهید و محبوبه بیش از آنکه از رعب حضور در محیطی چنان خشن بگویند از بهت و بیزاری از خشونت نظمی گفته اند که بیرحمانه انسان هایی را به چنین حاشیه تاریکی رانده است.

این یعنی ناهید ما مثل همیشه همزمان دارد نگاه می کند،فکر می کند،بحث می کند و اعتراض می کند.

بید جنبش زنان البته که با این بادها می لرزد ولی تا ناهید ها را دارد پس از هر لرزش به هیاتی تازه در می آید.

ناهید اولین پژوهشگر اجتماعی است که من شناخته ام. در شرایطی که علوم اجتماعی در این کشور از فقر فکری و مادی شدید رنج می برد و تا این لحظه که ده ها محقق اجتماعی دیگر در سطوح حرفه ای دیگر می شناسم هیچ کس دیگری را ندیده ام که نگاه کاوشگرش آنچنان آمیخته و جدایی ناپذیر با شور و تعهد اجتماعی باشد.و ناهید که آرمان خواهی و عدالت طلبی اش ذره ای فروکش نمی کند(دوستان می دانند چه می گویم) کسی بود که به من یاد داد شور و آرمان کافی نیست، بلکه باید خواند و دید و مطالعه کرد و روش تحقیق یاد گرفت.اعتقاد ناهید به کارش و جذابیت موضوعاتی که به آنان می پرداخت برای اولین بار بذر تمایل به پژوهش اجتماعی را در من نشاند.پس از همراهی با ناهید در آن کار تحقیقی کوچک در حاشیه تهران در رابطه با شرایط زندگی زنان مهاجر افغان میل به " پژوهش در خدمت فرودستان" به تدریج در من بزرگتر شد و از رویای "درمان فرودستان" پیشی گرفت.و حالا ناهید،تو در میان فرودست ترین فرودستان هستی.آنان که فرصت "کنشگری شان" در نظام طبقاتی جنسیتی موجود به صفر میل کرده است.تعجبی نیست که اعتراض اصلی ناهید و محبوبه این نبوده است که آن بند در شان زندانیان زن سیاسی نیست چرا که برای آنها در شان هیچ انسانی نیست.

داستان ناهید داستان زنی مزارعی در استان بوشهر نیست که خود را از نردبان ترقی تا دکتری در بهترین دانشگاههای پاریس بالا کشید.هست و نیست.ناهید به طرزی باورنکردنی عاری از قدرت طلبی است.او برای امضا جمع کردن برای کمپین در خیابان های تهران ،پاریس و دکترایش را به خطر می اندازد.برای اوآن دکتری قرار بوده است به همین کار بیاید ، قرار بوده است به کار بقیه زنان مزارعی بیاید.

و این گونه پای جنبش زنان با نگاه کاونده ،دردمند و معترض ناهید به میان حاشیه رانده شدگان آن بند زنان باز شده است.
آن "آخر دنیا" از دست آورد نگاه نگران ناهید بی بهره نخواهد ماند.صبر باید کرد.