1.pardalana.jpg

طي حدود سه دهه گذشته پس از انقلاب، چنين به نظر مي آيد که حفاظت از امنيت در جامعه ما از طريق برخورد با احزاب و گروه هاي سياسي زير عنوان "ضد انقلاب" (دهه 60)، برخورد با اهالي فرهنگ زير عنوان "مهاجمان فرهنگي" (دهه 70) و برخورد با جنبش هاي اجتماعي زير عنوان "براندازان نرم" ( دهه 80 ) اشتغال فکري و عملي دستگاه هاي امنيتي ما بوده است..

امنيت قهري
در دهه60، فشار بر نیروها وگروه هاي سياسي خشن و قهري بود. به طوري که تقريبا اکثر احزاب و گروه هاي سياسي مخالف غيرقانوني شناخته شدند و تک صدايي، همه‎جا گير و پرصدا شد، دعوا بر سر قدرت بود، هر اقدام مخالفي، امپرياليستي و ضديت با انقلاب محسوب شده و فرمان خاموشي نيز صادر مي شد. اين وضعيت تا اواخر اين دهه و پايان جنگ ادامه داشت. مخالفت ها عريان بود و شدت برخورد نيز عريان تر، شوخي در ميان نبود و جان آدميان کم بها.

امنيت فرهنگي
در دهه 70 و با زمزمه هاي تمرکززدایی و آغاز دوران "سازندگي"، فضاي اجتماعي تا حدودي مجالي براي تنفس يافت، فعاليت ها در چارچوب اقدامات فرهنگي و اهداف فرهنگي شکل گرفت، بحث آزادي بيان نه از منظر کسب قدرت سياسي که براي ارتقاي فرهنگي جامعه نيز مجالي براي بيان پيدا كرد. نويسندگان، روزنامه نگاران و هنرمندان عرصه اي براي عمل فرهنگی يافتند. اما در اين ميان برخورد حذفي و شدت عمل خشونت آميز قبلي جايش را به بگير و ببند خشونت‎آميز داد تا هر عمل منتقدانه ای را کنترل کند. از این رو به رغم آزادی اجتماعی نسبی، فشار بر نويسندگان و روزنامه نگاراني را که حين کار فرهنگي، به آزادي بيان و فعاليت هاي صنفي و تحقق خواست هاي حقوق بشري معتقد بودند و در اين عرصه نقش هاي محوري نيز داشتند افزايش یافت. تئوري اين شدت عمل ها "تهاجم فرهنگي" بود و فعالان فرهنگي اش "مهاجمان فرهنگي" ناميده مي شدند، يعني "مخالفاني که از طريق کار فرهنگي و ارتباط با بيگانه، با اسلام و نظام سرجنگ داشتند". به اين ترتيب تهديد، تخريب شخصيت، احضارهاي تلفني، بازجويي، پرونده سازي علیه نویسندگان و روزنامه نگاران براي ايجاد رعب و وحشت آغاز شد. هدف ها يکسان اما شيوه ها متنوع بود، چهره زدايي، "سناريو" نويسي و اقدام به حرکت هاي غير قابل پيش بيني مرسوم شد. حکایت ماجراهای آن دوران از ورود به جلسات نویسندگان گرفته تا فشار بر روزنامه نگاران، بسیار گفته شده است. من که از شاهدان عيني آن دوران بوده و در مجله آدینه در بخش اجتماعی و انتشار ويژه نامه زنان فعال بودم، سال 1375 براي نخستين بار با ماموران امنيتي آشنا شدم، ابتدا در فرودگاه و در جريان ناپديد شدن يک نويسنده‎ي مسافر و سپس هنگام بازجویی در وزارتخانه و در جريان اتهام به همکاري در خودناپديدي آن مسافر!؟ تصور ميشد که وزارت اطلاعات دو جناح خوب و بد دارد، دو جناح فرهنگي و ضد فرهنگي که يکيشان اهل بحث و مجادله و گفتگو و ديگري سرکوب گر است، و من در وحشتي که برايم ساخته بودند مانده بودم که با کداميک طرفم؟! از يک سو زندگي خصوصي منتقدان عرصه اي بود براي جولان کنجکاوان دوران "ويکتوريايي" و تاخت و تازهاي غير اخلاقي، و از سوي ديگر زندگي اجتماعي شان، بهانه اي بود براي اتهامات سياسي، و جامعه استبداد زده هم، آماده ضعيف کشي!

از يک سو در برابر احساساتم و علايق ام قرار مي گرفتم تا جزئيات روابط عاطفي ام را گناهکارانه بر صفحه کاغذ بريزيم و به جرمي که جرم نمي دانستم اعتراف کنم، از سوي ديگر در قامت يک روزنامه نگار از عاملان تهاجم فرهنگي شناخته مي شدم. از يک سو مهربانانه! و برادرانه! توصيفم مي کردند که فريب خورده ام، نصيحتم مي کردند که فريب نااهلان و جاسوسان را نخورم؛ و مدام برايم راه و چاه "همکاري " نشان مي دادند و اصرار داشتند که به فکر من و جواني ام هستند! و از سوي ديگر تهديد به همدستي ام مي کردند در ماجرايي که از آن بي خبر بودم. از يک سو عليه شخص ناپديد شده سخن مي گفتند و از سوي ديگر سراغ او را از من مي گرفتند!! و در عين حال در خلال زمزمه هاي آشناياني که به موهبت پچ پچ هاي برنامه ريزي شده باخبر مي شوند و انتقال مي دهند، مي شنيدم که هم "جاسوس" و "نفوذي" هستم و هم "مامور". رسانه هاي ملي مان نيز بمانند که يدي طولاني در حقيقت گويي داشتند!...
به راستي کداميک از دو جناح بودند که گاه ما را عامل "سناريو" و بارديگر قرباني "سناريويي" مي خواندند که خود نوشته بودند؟ کداميک بودند که مي خواستند از ما شيزوفرنيک هاي متوهمي بسازند هراسان، نگران و بدبين نه تنها نسبت به يکديگر که حتي به خودمان؟ کداميک فشار از درون و کداميک حمله از بيرون را هدايت مي کردند؟ کداميک از تصاويري که مي ديدم واقعي بود؟

درآن هزارتوي پيچيده، ارشميدس‎وار اما به تلخي، "هم پوشاني" تصاوير بر هم را "يافتم"، و البته به اهميت شجاعت فراروي از نقش هاي نوشته شده نيز پي بردم. آنان مي انديشيدند که بازيگردانان خوبي هستند بي آنکه به واقعي بودن بازيگران و قدرت آنان در تغيير نقشي که برايشان نوشته بودند آگاه باشند. آن زمان روش ها سخت، بازيگران بي تجربه، بي زور و کم پشتوانه؛ و مفهومي به نام افکار عمومي نحيف و پرواهمه اما در حال جان گرفتن بود. هم فشار دروني قوي بود و هم به يمن رسانه هاي ملي مان حمله بيروني مداوم. در اين روند مهاجمان فرهنگي ساخته و عليه شان اتهاماتي زده مي شد، نگرشي حاکم بود که هيچ گونه حرکت هاي صنفي و سازمان يافته نويسندگان و روزنامه نگاران مستقل را تاب نمي آورد، هم مانع از فعاليت صنفي آنان مي شد و هم مانع از برآمدن چهره هاي تاثيرگذار، آن هم از طريق کاربست شيوه هاي آموخته شده در سازمان هاي امنيتي کشورهاي با تجربه در اين عرصه.
فشارها پي در پي وارد مي شد و با بهره گيري از نقاط ضعف و روابط شخصي افراد، ذهن ها را چنان هدف قرار مي داد که تشخيص سره از ناسره دشوار و هراس در دل ها ماندگار مي شد. در پروسه اي پليسي گرفتار مي شدي و در جستجوي انگيزه يابي و رديابي، غافل از اين که بخش بزرگي از ماجرا همين گرفتار شدن در مشغوليت هاي ذهني وهم آلود است براي درجا زدن و ايستا ماندن فعاليت هاي جمعي و صنفي و بي چهره کردن شخصيت ها به طرق گوناگون. حرکت هايي که در دولت اصلاح طلب بعدي به عنوان اقدامات خودسرانه افشا شد(1377).

امینت مدنی
در حاشيه "فشارهاي فرهنگي" اواخر دهه 70، جنبش هايي در حال شکل گيري بودند که با بحث جامعه مدني و به قدرت رسيدن اصلاح طلبان بروز اجتماعي نيز يافته بودند. با روي کار آمدن دولت اصلاح طلب، "فشار مدني" از طريق گسترش نشريات و نهادهاي مدني چون ان جي او ها، گسترش خواست هاي مدني و مطالبات حقوق بشري را سبب ساز شد، فضای مدنی نفس می کشید و هوای تازه تکثرگرایی و گوناگونی استشمام می شد، گروه های زنان تشکیل شدند و حتی توانستند برای نخستین بار روزجهانی زن را علنی و حتی در فضای بیرونی _ گرچه کنترل شده_ گرامی بدارند، فضای پدید آمده، علاوه بر این نقش کنترل کننده اي بر دستگاه امنيتي نيز داشت، مطالبات مدني وضرورت ايجاد "امنيت مدني" حتي براي مخالفان مطرح شد تا دستگاه هاي امنيتي ما اخلاق گرا تر شده و از ورود به حيطه خصوصي و زندگي شخصي و روابط خصوصي افراد منع شوند.

با وجود این و به رغم افشای نیروهای خودسر، گرچه از شدت فشارهای پیشین برنیروهای مستقل کاسته شد اما این فشارها به موهبت چندگانگی قدرت، در دولت نوپای اصلاح طلب نیزتداوم یافت. در اين دوران بود كه سه تن از نويسندگان برجسته جنبش زنان (شيرين عبادي، مهرانگيز كار، شهلا لاهيجي) به زندان افتادند (1378) و همچنان در چارچوب همان نظرگاه "تهاجم فرهنگي" در بند شدند، مهرانگیزکار و شهلا لاهیجی به خاطر شرکت در کنفرانس برلین و شیرین عبادی زیر عنوان پروژه ای به نام "نوارسازان" ( 1379) از عاملان تهاجم فرهنگی شده و مدتی را مهمان اوین بودند. این سه زن که از پیشکسوتان جنبش زنان و از زنان شجاع در دوران فشار و ترس دهه 70 بودند هریک در عرصه حقوق زنان، حقوق بشر و نشر زنان نقش و چهره ای موثر و مستقل داشتند و البته نگران ساز! شیرین عبادی حقوقدان و از فعالان حقوق بشر و حقوق زنان ودر عین حال از بنیانگذاران نهاد مستقل انجمن حمایت کودکان بود که در عمومی کردن بحث حقوق کودک و پدید آوردن عرصه ای عمومی برای فعالیت جمعی زنان نقشی بسزا داشت. هم او بود که در مجلس ختم آرین گلشنی، مسجد را به تریبونی برای اعتراض به نقض حقوق زنان درمورد قانون حضانت تبدیل کرد و اهمیت حضانت توسط مادر را مطرح ساخت. مهرانگیز کار حقوقدان و فعال حقوق زنان و بشر، روزنامه نگاری نقاد بود که در نشریاتی چون مجله زنان - که از طیف نواندیشان دینی و مستقل در حوزه زنان بود- ضمن نقد قوانین تبعیض آمیز، بحث شروط ضمن عقد را به مثابه راهکاری برای کاهش تبعیض در قوانین گسترش داد، هم او بود که با انتشار کتاب «رفع تبعیض از زنان» و مقایسه کنوانسیون رفع تبعیض از زنان با قوانین مربوط به زنان در ایران، موقعیت نابرابر حقوقی زنان را به تصویر کشید. شهلا لاهیجی ناشر و محقق با نشر کتاب در عرصه زنان و انتشار آثار تحقیقاتی و مطالعاتی در این حوزه به رشد و گسترش اندیشه فمینیستی یاری رساند. هم او بود که از طریق انتشارات روشنگران، با همکاری نشر توسعه برای نخستین بار مراسم 8 مارس را علنی برگزار کرد تا نشان دهد که اندیشه فمینیستی درحوزه عمل اجتماعی است که رشد و اعتلا می یابد. فعالیت این سه زن در جامعه ای با ساختاری متصلب و مردانه، خشن و ایدئولوژیک زده قطعا خطرآفرین بود و پروژه ساز. آن هم در هنگامه ای که نسل جدیدی در جنبش زنان برمی آمد که آگاهی جوانه زده اش مرهون تلاش و کوشش آنان بود و حضورشان قوت آفرین برای این نسل.

باز هم در همین دوران بود که بیشتر نشریات به یک باره توقیف شدند و نيروهاي موازي "دولت پنهان" در دوران امنيت مدني اين وظيفه را پي گرفتند و از طريق ضابطان قضايي جناح مخالف دولت اصلاح طلب، با احضار و دستگيري و حمله به دانشجويان و فعالان اجتماعي به دنبال مهاجمان فرهنگي بودند و زمينه را براي فشار بر نيروهاي عدالت خواهي را که سر بر مي آوردند فراهم مي کردند. در همین دوران بود که برخی از فعالان جنبش زنان ازجمله شیرین عبادی مجددا احضار و مورد بازجویی قرار گرفتند و یا از برگزاری تجمعات مسالمت آمیز زنان ممانعت به عمل آمد.

امنيت نرم مدني
با روي کار آمدن دولت محافظه کار از يک سو و قدرت گيري جنبش هاي اجتماعي چون دانشجويي، سنديکايي و زنان و گسترش گفتمان حقوق بشري، نظريه "براندازي نرم" جايگزين نظريه "تهاجم فرهنگي" شد تا به جاي حذف و بگير و ببند، كنترل اجتماعي را بر جنبش هاي اجتماعي تحميل كند. با چنین تعریفی، روزنامه نگاران، فعالان حقوق بشري و جنبش هاي اجتماعي عاملان دشمنان خارجي براي براندازي نظام شناخته شده و مي شوند. در واقع، در بر همان پاشنه نظريه "توطئه" مي چرخد، تنها با اين تفاوت که از منظر دستگاه امنيتي توطئه استکبار جهاني از آستين نرم اين جنبش ها، ان جي او ها، نهاد هاي حقوق بشري و روزنامه نگاران و روشنفکران بيرون مي آيد. احضار و دستگيري فعالان اين جنبش ها نشان می دهد که سياست گذاران امنيتي مجددا بي آنکه امنيت را در زمينه سازي براي پاسخگويي به مطالبات جنبش ها دنبال کنند با نگاه به بيرون به جستجوي رد پاي دشمن در درون پرداخته اند. شايد از آن رو که نظام سلسله مراتبي امنيتي ما که براي هر عملي توجيه دستور ازبالا دارد، نمي تواند براي جنبش ها ساختاري افقي قائل شود، در بازجويي همواره مي داني که بازجويت نفر آخر نيست او هم بايد به بالاتر از خود گزارش دهد و دستور بگيرد. گاه فکر مي کنم که تطبيق ساختار سلسله مراتبي نظام امنيتي يا سياسي با ساختار افقي جنبش ها کارشناسان امنيتي ما را با مشکل مواجه مي کند چون آنان از منظر امنيتي به جنبش ها مي نگرند و به جاي آن که نقش جنبش ها را به عنوان مولفه هاي دروني و تاثيرگذار بر تحول جامعه مدني دريابند، اقدام آنان را "عليه امنيت" و نظام بازنمايي مي کنند.

برخورد جدي و علني دستگاه امنيتي با جنبش زنان در پي قدرت نمايي اين جنبش در تجمع 22 خرداد آشکار شد، گرچه پيشتر نيز ممانعت هاي زيادي از سوي ديگر نهاد هاي حکومتي در برابر فعاليت گروه هاي مستقل زنان و همچنين فعالان جنبش زنان به عمل مي آمد و بخشي نيز در وزارت اطلاعات به سازمان هاي غيردولتي اختصاص يافته بود. موضوعي به نام جنبش زنان، خاستگاه ها و روش هايش براي دستگاه هاي امنيتي ما تاحدودي تازه بود و براي شناسايي و سپس کنترل نيازمند تامل و زمان بود. از اين رو برخوردها ابتدا با دعوت هاي غيررسمي و تلفني آغاز شد اما به موهبت فشار مدني و مقاومت در برابر احضارهاي تلفني و شفاهي، احضاريه ها کتبي شد و ديدارها بعدي رسمي يافت. برخوردها نيز نرم در طيفي از رفتارهاي رعب آور تا محترمانه بروز مي يافت. گرچه به نظر مي آيد که "زن بودن" از يک سو و حوزه فعاليت، نوع و روش فعاليت گروه هاي فعال در جنبش زنان بر ميزان نرمي و سختي برخوردها تاثير مي گذارد و گاه آنان را مورد "تبعيض مثبت" قرار مي دهد اما به واقع شيوه هاي کنترل بر زنان پيچيده و ظريف تر است و از همين نظر هم ملاحظه اي عميق تر مي طلبد.

برخوردها از نمايش يک حمله دلهره آور (فرودگاه، خانه، مترو، محل کار ) گرفته تا تلاش براي "تعامل"، "دعوت به همکاري"، بازجويي سرپايي به همراه چاي و شيريني (در فرودگاه) براي برآورد و شناخت نقاط قوت و ضعف افراد و گرد آوري اطلاعات و دستگيري و... متنوع است، افت و خيز نرم و سخت، پي در پي به کار مي رود تا هم توان پيش بيني را ضعيف کند، هم انتظار بروز بحران و حادثه را قوي و هم با تکرار ماجراي چماق و هويج، ذهن را آشفته کند. ارعاب و نرمش در جريان تجمع 22 خرداد 85، دستگيري و بازجويي اعضاي مرکز فرهنگي زنان و اعضاي كمپن يك ميليون امضاء در فرودگاه، تهديد خانواده ها براي فعاليت فرزندانشان در کمپين، دستگيري فعالان کمپين در مترو، تهديد فعالان کمپين در شهرستان ها، احضارات پی درپی فعالان زنان به دادگاه،.... از اين نوع برخوردهاست، هرچند اگر حرکت هاي امنيتي موازي باشند. به شيوه امنيه هاي قديم فرمان "ايست لب مرز" مي دهند تا به "خاطر خود زنان" مانع شرکت شان در يک کارگاه آموزشي شوند، اما در اقدامي غيرمنتظره تر حکم جلب نشانشان مي دهند و "مودبانه"به خانه ها و محل فعاليتشان مي روند، وسايل شخصي و کاري شان را ضبط، و به اتهام "اقدام عليه امنيت" راهي زندان شان مي کنند، و سپس به مراجعات پي در پي آنان براي بازگرداندن اسناد و مدارک و وسايلشان پاسخ نمي دهند. هرچه تبيين و تحليل کنيم توجيهي منطقي براي اين حرکت هاي متناقض نمي يابيم!

سال هاست که گروه هاي فعال و برابرخواه در جنبش زنان براي تحقق موقعيت حقوقي شان به هر اقدام مسالمت آميزي دست زده اند تا در عرصه علني ديده شوند. از مکتوب کردن خواست ها گرفته تا برگزاري کارگاه و سمينار و تجمعات مسالمت آميز، از تشکيل جمع هايي چون هم انديشي زنان، حرکت هاي جهاني زنان، زنان و صلح، كارزار ورود به استاديوم و... تا کمپين يک ميليون امضا براي تغيير قوانين تبعيض آميز، و ارتباط چهره به چهره با زنان ومردان... سعي و انديشه وافر به کار برده اند تا هريک به شيوه خود فضاي کم وسعت زنان را باز و گسترده کنند، هرچند هربار به خاطر چوب هاي زيادي که لاي چرخ حرکت شان گذاشته مي شود، هزينه پرداخته و تغيير روش مي دهند. زيرا مصلحت انديشي هاي امنيتي که از شيوه هاي کنترل زنان هستند، مانع از فعاليت مدني زنان مي شوند، به باور من، در اين حوزه چند پيش فرض وجود دارد:
- فعاليت جنبش زنان نبايد راديکال شود. سازمان امنيتي کشور دلسوز و مدافع زنان است و چون به عنوان مرکز اطلاعات از بيشترين اطلاعات برخوردار است مي تواند مجمع تشخيص مصلحت فعالان جنبش زنان نيز باشد و گاه حتي مشورت هم بدهد و يا تعامل آنان را با قدرت فراهم کند و در نهايت کارمندستاني از جنبش زنان بسازد و حمايتش کند. بلاخره به نظر مي‎رسد اين گزينه از نظر آنان بهترين وضعيت براي اداره كردن جنبش زنان است!
- قيوميت جنبش زنان مهم است. درست نيست که زنان قيم و صاحب نداشته باشند، شرکت در يک کارگاه آموزشي جرم نيست اما بايد اطلاع داده شود، امضا جمع کردن براي تغيير قوانين ممنوعيتي ندارد اما مگر مي شود پشت آن "چيزي" يا "کسي" يا "منبعي مالي" نباشد!؟ بايد قيم وارانه افسار فعالان جنبش زنان را به دست گرفت تا عاقلانه و کنترل شده قدم بردارند! و به صور مستقيم و غير مستقيم، پيام و نشانه داد که بدانيد هر کاري انجام دهيد، ما بالاي سرتان هستيم! اين گزينه هم مناسب است چون کنترل، فعال است!
- پيش فرض سوم که همچون برخي برخورد هاي نرم سه بعدي و مجازي است، روي ديگري دارد که کمتر به چشم و نظر مي آيد. کارشناسان امنيتي ما فعالان جنبش زنان را جدي گرفته اند اما فعلا نشان نمي دهند! آنان غافل‎اند از اين‎كه با حزب يا گروه سياسي مواجه نيستند، بلکه مي توانند چشم بگردانند و سازمان دهندگان اصلي کمپين را در ميان زنان پرتعداد پيرامونشان ببينند که خواسته شان حق برابر در طلاق، ازدواج، شهادت، سن کيفري ... و روش شان عمومي کردن مطالبه شان هست. اگر نظام امنيتي يا هر نهاد "قانون گرا"ي ديگري موافق عمومي کردن این خواست ها هم نباشد نمي تواند منعي علني عليه اش ايجاد کند، چون قانوني برايش ندارند. پس بهترين شيوه گذاشتن چوب لاي چرخ جنبش است. بايد همه فضاها را تنگ کرد تا خواسته ها مجال عمومي شدن نيابند، بايد زنان را به فضاي خصوصي راند تا دور هم جمع نشوند. زيرا قرباني بي کنش بهتر از برابرخواه کنش گراست. بنابراين اگر ما زنان، "چهره به چهره" و "خانه به خانه" آگاهي را حمل مي کنيم و به بحث مي نشينيم برخي باید"سايه به سايه" براي حمل بار ترس و وحشت در دل ميزبانان به دنبالمان باشند، آنان را تهديد کنند که مثلا "چرا 15 نفر را به خانه ات دعوت مي کني، نبايد دور هم جمع شويد!" و "خنده"ای که می آید بر" این بازوي بي زور" ما، صرف اين همه نيرو و تلاش و شنود براي شنيدن حرف هاي علني در مورد کارگاه ها و نشست هاي کمپين در تهران و شهرستان ها فقط براي آن که مثلا 15 زن به جاي جمع شدن دور هم و صحبت کردن درباره حقوق شان! بروند تنهايي در خانه هايشان سبزي شان را پاک کنند... اين بدترين موقعيت براي امنيت گران ماست، چون کنترل زنان از دستشان خارج شده هرچند که بدانند زنان کاري خلاف امنيت و قانون انجام نمي دهند.

پروژه سازی عليه امنيت مدنی
پروژه سازي و پرونده نويسي داستاني طولاني در اين مرز و بوم دارد. از سال هاي دور تا سال هاي اخير، دستگاه هاي عريض و طويلي راه اندازي و افراد زيادي استخدام شده اند تا ترمز جنبش ها شوند، افراد زيادي را به اتهامات گوناگون دستگير کرده و برايشان پرونده سازي کنند. تا، عده اي بر سرکار باشند و حقوق بگير و عده اي ديگر خوراک رسانه اي عليه شان فراهم آيد و مشروعيت شان تخريب. نظام امنيتي ما که پويا در روش و متخصص در غافلگيري است و عاملان اقدام عليه امنيت را در عملياتي ضربتي و سربزنگاه نه در کوه ها که در فرودگاه و مترو و اتوبوس و حتي خانه هايشان مي گيرد، هنوز به رغم اطلاعات گسترده اي که دارد در دشمن يابي خطا مي کند. در دنياي پرسرعت و پر اطلاعات امروز ديگر مفهوم "اقدام عليه امنيت" به کليشه اي نخ نما و از معنا تهي بدل شده و بر قامت فعالان جنبش زنان دوخته نمي شود، بلکه تنها ابزاري قانوني براي پروژه سازي عليه زنان و توقف فعالان جنبش و گواه بر اين حقيقت است که قامت فعالان جنبش زنان به شدت در حال اندازه گيري است.
واهمه دارم حتي تصور کنم سايه گفتمان امنيتي دهه 70، با لطافت هرچه تمامم تر بر فعاليت جنبش هاي اجتماعي و به ويژه جنبش زنان _ که روز به روز دامنه فعاليتش و ارتباط بين نسلي اش گسترش مي يابد و به مدد خلق روش هاي نو در تغيير موقعيت حقوقي زنان، طيف هاي گوناگوني را در کارزارهاي مدني مسالمت آميز همراه دارد_ سنگيني مي کند. واهمه دارم از اين تصور که برخي با بحران سازي هاي پي درپي درگير انگيزه يابي مان کنند، و ترسان از فعاليت جمعي، و وحشتزده از ارتباط. اما حتم دارم مقاومت مدني زنان ايستا نيست، هيچکس نمي تواند جلوي کنش گري و اشتياق زنانی را بگیردکه فضاي خصوصي خانه شان را به "کارگاه هاي ارتقاي آگاهي" کمپين يک ميليون امضا بدل کرده اند، هيچ کس نمي تواند به ضرب تهديد و توبيخ در اين خانه ها را به روي زنان ببندد، هیچکس نمی تواند خانه هایمان را نیز بر ما ممنوع کند، زیرا اگر زنان صاحب هيچ حقي نباشند لااقل در چارديواري خود اختيار دارند. هيچ کس نمي تواند شادي پرعظمت اين آگاهي جوشان را که مسری و جاری است از ما بگيرد.


noushin-xxzza1.jpg
پنج ماه از آغاز به‎كار كمپين يك ميليون امضاء براي تغيير قوانين تبعيض‎آميز مي‎گذرد. مطالبات‎اش مشخص است و واضح: تغيير قوانين تبعيض‎آميز، و هويت فعالان‎اش نيز واضح‎تر از آن: هر شهروندي كه برگه‎اي مي‎گيرد و شروع به جمع‎آوري امضاء و پخش دفترچه‎هايي كه در آن قوانين يك به يك شرح داده شده است. حاميان‎اش نيز مشخص‎ هستند: بسياري از زنان و مردان فرهيخته و عدالت‎خواهي كه به‎هرحال در اين مملكت نقش خود را بر پيشرفت و تعالي جامعه‎ي ايران در حوزه‎هاي مختلف فرهنگي و حقوقي ثبت كرده‎اند. روش آن نيز معلوم است: روش مدني و مسالمت‎آميز ”چهره‎ به چهره“، يعني صحبت و گفت وگو در مورد قوانين موجود (به‎خصوص قوانين خانواده)، با شهرونداني كه از آن‎ها تقاضا مي‎كنيم نظرشان را بگويند و در صورت توافق، بيانيه را امضاء كنند.

مطالبات‎ اين كمپين هم قدمتي 100 ساله در ايران دارد، يعني يك قرن‎ است كه مادران و مادربزرگان و اجدادمان در مورد آن صحبت كرده‎‎اند، نوشته‎اند و تاثيرات قوانين تبعيض‎آميز را بر زندگي زنان و نيز مردان ايران ترسيم كرده‎اند، قوانيني هم‎چون: حق طلاق، حق سرپرستي كودك، سن مسئوليت كيفري دختران، قانون پشتوانه‎ي قتل‎هاي ناموسي، حق اشتغال بدون ممنوعيت و.... مواردي است كه انبوه فعالان كمپين خواستار تغيير آن هستند.
محل اطلاع‎رساني كمپين نيز مشخص است: وب‎سايت ”تغيير براي برابري“ است متعلق به همه‎ي كساني كه بيانيه را امضاء كرده‎اند و از آن حمايت كرده‎اند، در آن مي‎نويسند، روايت شخصي خود را ارائه مي‎كنند و مستندات تجربي خود را به تاريخ مكتوب جنبش زنان مي‎افزايند. هر كسي در مورد كمپين و حقوق زنان سخن بگويد در سايت ثبت مي‎شود: از آيت‎الله بجنوردي، خانم فاطمه آليا تا دكتر خسرو خاور، دكتر شهلا شفيق، دكتر نيره توحيدي، مهندس كيوان صميمي و...

همچنين قرار است به مدت 2 سال يك ميليون امضاء جمع كنيم تا آن را به مجلس ببريم براي درخواست تغيير قوانين. و البته با توجه به اولويت‎هايي كه از بخش نظرسنجي آن به‎دست مي‎آيد (اولويت قانوني كه بيشترين تقاضا را به‎خود اختصاص دهد) توسط حقوقدانان برجسته‎اي هم‎چون شيرين عبادي به‎صورت لايحه‎اي تدوين و ارائه خواهد شد.

حلقه‎ي محاصره هر روز تنگ‎تر مي‎شود

حال پرسش اين است كه كدام بخش از فعاليت ما در كمپين برابري، غيرموجه است و مستوجب عقوبت؟ اين پرسش را از آن‎رو مطرح مي‎كنم كه از شروع به‎كار كمپين يك ميليون امضاء، از هر طرف تيرهاي بلا بر سر ما باريدن گرفته است. مستاصل شده‎ايم، به فغان آمده‎ايم و از خود مي‎پرسيم مگر چه جرمي مرتكب شده‎ايم و چه مي‎گوييم كه مستوجب چنين عقوبت‎هايي هستيم؟ عقوبت‎هايي كه ذره ذره و كاملا بي‎صدا ما را درهم مي‎كوبد.

در بازجويي‎هاي‎مان تاكيد مي‎كنند: ”ما با مطالبات شما مشكلي نداريم!!!“، از خودمان مي‎پرسيم: پس با كجاي كار واقعا مشكل دارند؟ وقتي تجمع برگزار مي‎كنيم با خشونت با ما برخورد مي‎كنند و مي‎گويند تجمع، خط قرمز نظام است. مگر ما فقط تجمع گذاشته‎ايم؟ در طول سال‎هاي اخير ما هر كاري از دست‎مان برآمده انجام داده‎ايم تا همين مطالباتي كه شما با آن مشكلي نداريد را به‎روش‎هاي مدني و مسالمت‎آميز در جامعه مطرح كنيم. حال نيز به مسالمت‎آميزترين روش ممكن يعني روش ”چهره به چهره“ و جمع‎آوري امضاء اقدام كرده‎ايم، تا به‎قولي هيچ‎كس را به دردسر نياندازيم. آيا به‎راستي مسالمت‎آميزتر از كمپين يك ميليون امضاء راه و روشي وجود دارد؟

اما مي‎بينيم كه انگار خط قرمز ”نظام“ حالا حالاها تمامي ندارد، چون به برخي ديگر از ما مي‎گويند چرا مي‎خواهيد اول امضاء جمع كنيد بعد آن را ببريد مجلس، از اول برويد از طريق مجلس اقدام كنيد. لابد به زناني هم‎چون فعالان زن در حزب مشاركت كه مي‎خواهند از طريق مجلس اقدام كنند با نظارت استصوابي جلوي آن‎ها گرفته مي‎شود و لابد به آن‎ها مي‎گويند چرا از طريق مجلس اقدام مي‎كنند، بايد بروند اول فتوا بگيرند. و باز هم لابد به زناني كه مي‎روند فتوا بگيرند مي‎گويند چرا مي‎رويد فتوا مي‎گيريد اول برويد زنان را آگاه كنيد. خلاصه انگار همه‎ي گروه‎هاي مختلف و متنوع زنان به ” كژ‎راهه “ مي‎روند و شايد براي همين هم هست كه با اصل مطالبات ما مشكلي ندارند بلكه با ”روش“ تك تك ما در جنبش زنان مشكل دارند.

ما تصور كرديم حالا كه برگزاري تجمع‎هاي مسالمت‎آميز را مانع مي‎شوند لابد جمع كردن امضاء براي مطرح شدن درخواست‎مان در مجلس (با پشتوانه‎ي يك ميليون امضاء) مي‎تواند نشان دهد كه ما سر جنگ با كسي نداريم و فقط مي‎خواهيم خواسته‎هاي‎ بر حق‎مان تحقق پيدا كند. با اين همه اما در طول اين 5 ماه كه از آغاز به‎كار كمپين مي‎گذرد بي‏اغراق هر دو هفته يك‎بار، براي كمپين و اعضاي آن بحران‎آفريني كرده‎اند. و ما لبريز از دلشوره و شك و اضطراب، بخش عظيم انرژي‎مان صرف مقابله و رفع ”قضا و بلا“‎ها شده، صرف قوت قلب دادن به يكديگر شده، كه به خودمان مدام يادآور شويم فعاليت‎مان قانوني و مسالمت‎آميز است پس چرا بايد بترسيم؟ چرا بايد دلشوره بگيريم؟ مگر به غير از عدالت و حقوق انساني‎مان چيز ديگري مي‎خواهيم؟ اما در اين ميان واقعا حيران مانده‎ايم و نمي‎فهميم كه اين همه بگير و ببند و تهديد و اذيت و آزارهاي ”آرام“ و ”بي سروصدا“ (و گاهي با ”سرو صدا“) براي چيست؟

”قضا و بلاها“ معمولا بي‎ سر و صدا بر ما هوار مي‎شود

با مروري بر قضا و بلاهاي اين پنج ماهه مي‎توان به وضوح دريافت كه مسئولان با كمپين و مطالبات ما مشكلي ندارند، بلكه گويا همه‎ي مشكلات از وجود تك تك افرادي است كه در كمپين كار مي‎كنند:

ـ از همان روز اول شروع، جلوي برگزاري سمينار آغاز به‎كار كمپين را گرفتيد و گفتيد ”مشكل خود سمينار نيست، ولي چون كه در راديوهاي ”بيگانه“ (راديو فردا) اعلام شده، جلوي آن را گرفتيم“. ما هم از همان ابتدا فهميديم كه شما با ”مطالبات ما“ و خود سالن سمينار مشكل نداريد، فقط وقتي از طريق اطلاع‎رساني، مردم را از وجود سمينار آگاه كنيم مشكلات آغاز مي‎شود وگرنه مي‎دانستيم كه اگر در يك سالن خالي از جمعيت، خودمان براي خودمان صحبت كنيم مشكلي وجود نخواهد داشت.

ـ دختر جوان و فعال كمپين (زينب پيغمبرزاده) را در ايستگاه مترو هنگام جمع كردن امضاء بازداشت كرديد و به مدت 5 روز در زندان نگه داشتيد و البته ما متوجه شديم كه با زينب و مطالبات‎اش مشكل نداشتيد بلكه با ”اغفال‎كنندگان‎اش“ مشكل داشتيد!!!

ـ خديجه مقدم را دست‎بند زديد و به او گفتيد كه در فرهنگسراها كمپين را پيش ببريد نه در متروها و كوچه و خيابان، البته به او گفتيد كه با مطالبات زنان مشكلي نداريد، بلكه با اين شيوه‎ مشكل داريد و گفتيد برويد سمينار بگذاريد.

ـ نسيم سرابندي و فاطمه دهدشتي، 2 تن ديگر از دخترهاي جوان كمپيني را در مترو با چند ورقه‎ي بيانيه و چند جزوه‎، دستگير و به بازداشت‎‎گاه برديد و به آن‎ها گفتيد كه با آن‎ها و مطالبات‎شان مشكل نداريد. به آن‎ها گفتيد: با مطالبات شما در كمپين مشكلي نداريم، بلكه با كساني كه دارند تو و امثال تو را را گول مي‎زنند و مي‎فرستند به مكان‎هاي عمومي كه امضا جمع كني، مشكل داريم، كساني مثل شيرين عبادي!!

.ـ شهلا انتصاري را به‎خاطر توزيع دفترچه‎هاي توضيحي كمپين در محل كارش، از كار بيكار و اخراج‎ كرديد، چون حتما مطالبات ما را قبول داريد اما بهتر است كساني كه براي كسب اين مطالبات تلاش مي‎كنند بيكار شوند و دنبال يك لقمه نان بگردند تا فرصتي براي طرح اين مطالبات نداشته باشند.

ـ در خلال اين 5 ماه به بيش از 10 فرهنگسرا تقاضاي گرفتن مجوز داده‎ايم براي برگزاري مكاني جهت سمينار، اما از آن‎جايي كه با مطالبات ما مشكل نداريد، هيچ‎ كجا براي طرح اين ”مطالبات“ به ما مجوز نمي‎دهيد. (تجمع مي‎گذاريم، مي‎گوييد برويد سمينار بگذاريد، مي‎رويم سمينار بگذاريم، مكان به ما نمي‎دهيد و مي‎گوييد سخنرانان مشكل دارند، سخنرانان را عوض مي‎كنيم، و بعد از ساعت‎ها نامه‎نگاري آخرش از پذيرش برنامه، سرباز مي‎زنيد و...)

ـ وقتي مكاني براي برگزاري سمينار به ما نمي‎دهيد مي‎رويم به‎ اجبار در زيرزمين خانه‎ي خانم ”مه‎لقا ملاح“ سمينار مي‎گذاريم، اما به ايشان كه خانمي 90 ساله است و پيشكسوت دفاع از محيط زيست، زنگ مي‎زنيد و تهديدش مي‎‎كنيد: ”مي‎خواستيم بازداشت‎تان كنيم به‎خاطر نشستي كه در خانه‎تان گذاشته بوديد“.

ـ وقتي بچه‎هاي كمپين جا و مكاني ندارند و مجبور مي‎شوند در آپارتمان‎هاي خود كارگاه‎هاي آموزشي بگذارند، مامور مي‎فرستيد به خانه‎هايي كه كارگاه برگزار مي‎شود و به همسايه‎هاي آن‎ها هشدار مي‎دهيد: ”رفت و آمد اين همسايه‎تان مشكوك است و...“ خلاصه سعي مي‎كنيد همسايه‎ها را حساس و نگران كنيد تا شايد آن‎ها وظايف شما را انجام دهند، بعد هم لابد مي‎گوييد ”مطالبات كمپين بر حق است و مشكلي ندارد!!“.

ـ در شهرستان‎ها بچه‎هايي كه در كمپين فعاليت مي‎كنند را زير انواع فشارها قرار مي‎دهيد، مكان‎ ان. جي. او هايشان را از آن‎ها مي‎گيريد و مي‎بنديد و تهديدشان مي‎كنيد. به‎طور گسترده شايعاتي پخش مي‎كنيد كه تن هر فعال مدني را مي‎لرزاند براي نمونه در شهرستان گرگان شايعه مي‎كنيد كه فعالان كمپين قصد برپايي انقلاب مخملي دارند!!! فعالان شهرستاني هم كه بي‎پناه‎تر از تهران چه از دست‎شان برمي‎آيد؟ جز اين‎كه فكر كنند شما با مطالبات‎شان مشكلي نداريد فقط چون در محيط بسته‎ي ”شهرستان“ هستند اين مشكلات ايجاد مي‎شود.

ـ 2 بار سايت كمپين را فيلتر مي‎كنيد، آن هم به فاصله‎ي كمتر از يك ماه، چون همان‎طور كه همه‎ي دنيا مي‎دانند شما با ”مطالبات برحق زنان مشكلي نداريد“.

ـ كلانتري‎ها را به جان خانواده‎هاي بچه‎هاي كمپين مي‎اندازيد تا پدر و مادرها را روبه‎روي فرزندان‎شان قرار دهند. به منازل فعالان كمپين زنگ مي‎زنند و از ليست ”نصيحتي“ و ليست ”دستگيري“، به پدر و مادرها خبر مي‎دهند، و جالب اين‎كه به پدر و مادرها تاكيد مي‎كنند به دختران‎شان چيزي از اين مكالمات نگويند و فقط جلوي آن‎ها را بگيرند تا ”اغفال نشوند“.

ـ در كمال ناباوري، سه نفر از اعضاي كمپين را در فرودگاه دستگير مي‎كنيد و ”محترمانه“ به زندان مي‎اندازيد (طلعت تقي نيا، منصوره شجاعي و فرناز سيفي) و خانه‎هاي‎شان را زير و رو مي‎كنيد، شناسنامه‎ها و وسايل شخصي‎‎ و كامپيوترشان را ضبط مي‎كنيد و زير برگه‎هاي بازجويي هم براي خود به تكرار مي‎نويسيد كه درباره‎ي ”كمپين“ سئوال كتبي نشود تا ما به حرف‎تان شك نكنيم كه خدايي ناكرده با ”مطالبات‎ ما مشكلي داريد“ بلكه بيشتر از آن به‎ خودمان شك كنيم، اما نمي‎دانيم چرا مرتب در بازجويي‎هاي شفاهي‎تان مي‎خواهيد بدانيد كمپين چگونه شكل گرفته است. به آن‎ها مي‎گوييد با مطالبات‎شان و با كمپين مشكلي نداريد و نيز با مركز فرهنگي زنان كه يكي از فعال‎ترين انجمن‎‏هاي زنانه در كمپين است مشكلي نداريد بلكه فقط با سفر آن‎ها مشكل داريد، اما باز هم ما نمي‎فهميم كه وقتي با سفر آن‎ها مشكل داريد چرا در اين ميان همه‎ي وسايل و اسناد و مهر مركز فرهنگي زنان را ضبط مي‎كنيد!!! شايد اين‎جوري بهانه‎ي خوبي است تا ما مرتب به جان همديگر بيافتيم و به‎دنبال ”گناهكار“در ميان خودمان بگرديم!

ـ سوسن طهماسبي را ممنوع‎الخروج مي‎كنيد، چون همه مي‎دانيم كه شما با مطالبات حقوق بشري زنان مشكل نداريد بلكه نسبت به ارتباط فعالان كمپين با جنبش‎هاي زنان و با فعالان مدافع حقوق بشر در ديگر كشورها مشكل داريد.

ـ شايعات و تهمت‎هاي اخلاقي، جنسي، غيرجنسي، مالي، عطش معروفيت، ارتباط با بيگانه، تدارك انقلاب مخملي، و شايعات عجيب و غريب ديگر هم همين‎طور ”خود به‎خودي“ در هوا پخش مي‎شود، البته خدايي ناكرده كانال‎هاي منظم و وسيعي هم براي پخش اين شايعات وجود ”ن ـ دارد“تا به همه‎ي مردم القا شود كه زن‎هايي كه فعاليت‎هاي حق‎طلبانه را انجام مي‎دهند چقدر آدم‎هاي بد و عشق معروفيت دارند، خواستار پناهندگي به غرب، خودشان را ”محور جنبش زنان“ مي‎دانند و به‎دنبال اين‎جور چيزهاي كودكانه هستند. لابد اين همه شايعه براي اين است كه چون با ”مطالبات ما مشكل نداريد“ حيف‎تان مي‎آيد اين مطالبات خوب و نازنين به دست ”نااهلان“ و آدم‎هاي بد و مزخرفي مثل ما در جامعه مطرح شود.

ـ مي‎دانيم شما با مطالبات ما مشكل نداريد فقط با همه‎ي تريبون‎هايي كه اين مطالبات را مطرح مي‎كنند مشكل داريد. در نتيجه مدام در اطراف رسانه‎ها و بلندگوهاي مختلف موجود ”خط قرمز“ ايجاد مي‎كنيد و دايره‎ي بلندگوها و سايت‎ها و تريبون‎هاي ”مجاز“ را هر روز تنگ‎تر و تنگ‎تر مي‎كنيد تا فعالان مستقل جنبش زنان هم وحشت كنند و مدام شك و ترديد به جان‎شان بيفتد كه اگر از فلان بلندگو استفاده نكنند مشكلات و فشارها ممكن است حل ‎شود!!! اما از آن‎جايي كه با همه‎ي خودسانسوري باز هم مي‎بينيم كه مشكل وجود دارد بنابراين تنها مسئله‎اي كه مي‎ماند آن است كه در پي مشكل در ميان خودمان و فعاليت‎هاي‎مان بگرديم و به يكديگر شك كنيم يعني به‎دنبال كشف ”مقصر“ و ”گناهكار“ در جمع‎هاي خودمان باشيم!! تا مسئولان خيال‎شان آسوده شود كه ما داوطلبانه يكديگر را در پي اين مقصريابي‎ها، حذف خواهيم كرد.

در واقع مشكل شما واقعا آن است كه ما نبايد اين مطالبات عدالت‎خواهانه را با مصاحبه كردن و مقاله نوشتن براي سايت‎هاي مختلف فارسي‎زبان گسترش دهيم چون نمي‎خواهيد اين مطالبات ”منزه“ و ”نيالوده“ خدايي ناكرده به سايت‎هاي غيرخودي و ”وابسته به بيگانه“ آلوده شود. فقط يك مشكل ”كوچك“ در اين بين وجود دارد: هيچ بلندگويي در داخل كشور براي ما نگذاشته‎ايد. مي‎رويد به سردبيران روزنامه‎هاي رسمي كشور مي‎گوييد كه در مورد كمپين چيزي ننويسند و فشار مي‎آوريد تا از چاپ مقالات و گزارشات و مصاحبه‎هاي ما درباره‎ي كمپين جلوگيري كنند. احتمالا آن‎ها هم مي‎دانند كه شما با مطالبات ما مشكل نداريد فقط با اين مسئله مشكل داريد كه مبادا خواسته‎هاي ما در روزنامه‎هاي ”خودي“ يا ”غيرخودي“ چاپ و مطرح شود، همين.

ـ جالب است كه ناگهان يك وبلاگ عجيب و غريب (يك ميليارد امضا؟!) راه مي‎افتد، آرم كمپين هم جعل مي‎شود تا در پوشش ”طنز“ و مسخره كردن اهداف كمپين، همان اتهام‎هايي كه به‎طور جدي در دادگاه‎ها عليه فعالان كمپين مطرح مي‎شود، در اين وبلاگ به‎صورت تمسخرآميز همراه با چاشني فرهنگ و واژگان مردسالارانه‎ي حاكم به خوانندگان القاء شود، و تك به تك فعالان كمپين را از اعتبار بياندازد تا يك وقت كسي اين ”مطالباتي كه هيچ مقامي با آن مشكلي ندارد“ را جدي نگيرد، نكند خدايي ناكرده اين ”مطالبات“ كه شما با آن مشكل نداريد همه‎گير شود. البته مي‎دانيم راه اندازي چنين وب‎سايت‎هايي ”اتفاقي“ است و برنامه‎ريزي شده نيست!! ولي اعتراف مي‎كنم كه به اين همه تدبير (و اشراف‎ موسسان آن، بر روانشناسي عامه، جهت تخريب فعاليت‎هاي مستقل زنان) بايد تبريك گفت.

ـ تلفن‎هاي‎مان طوري كنترل مي‎شود تا خودمان هم متوجه شويم و از اين طريق هميشه در ترس و دلهره باشيم و به اين صورت خودمان ”داوطلبانه“ ارتباط‎مان را با يكديگر قطع كنيم.

ـ در اين ميان چپ و راست، ما را به دادگاه احضار مي‎كنيد براي آن‎كه به ما پيام دهيد كه با اصل مطالبات‎مان مشكلي نداريد و البته در خلال نصيحت‎هاي‎تان، اضافه كنيد كه زن‎هاي فعال در ”گروه رقيب“ چقدر آدم‎هاي بدي هستند و چطور به ما حسادت مي‎كنند (لابد همين‎ها را هم به ”گروه رقيب“ مي‎گوييد) در كمال حيرت و ناباوري مي‎بينيم كه اين رقابت ساختگي‎ شما با شايعاتي كه به‎طور گسترده در هوا پخش مي‎شود مرتبا تشديد مي‎گردد، به‎طوري‎كه از هر سهل‎انگاري و اشتباه كوچكي كه از سوي افراد هر گروه رخ مي‎دهد، با اين شايعات بتوان يك بحران ساخت و اين ”رقابت“ ساختگي را به حقيقت نزديك كرد.
و به بركت حضور شبكه‎ي وسيع شايعه‎سازي، ما انجمن‎هاي زنانه كه به‎خاطر تفاوت‎هاي‎مان، به‎ناگزير نوع فعاليت‎هاي مختلفي داريم (و البته وجود اين فعاليت‎هاي متفاوت در جنبش زنان چيز جديدي هم نيست) بيچاره و درمانده شده‎ايم چون مرتب بايد در حل و فصل بحران‎هايي باشيم كه ”نمي‎دانيم“ از كجا منشاء مي‎گيرد و روي سرمان هوار مي‎شود.

نتيجه‎ي اخلاقي

پس از 5 ماه تجربه و با توجه به رهنمودهاي برخي از مسئولان امنيتي به اعضاي مختلف كمپين سرانجام به اين نتيجه‎ي منطقي رسيده‎ايم كه آن‎ها با ”مطالبات ما و خود كمپين اصلا مشكلي ندارند“ فقط با طرح و بيان اين مطالبات در: مترو، كوچه و خيابان، اتوبوس‎ها و محل كار و نيز بيان اين مطالبات در: راديو و تلويزيون‎ها، سايت‎هاي مختلف، روزنامه‎هاي رسمي كشور، و همين‎طور در وب‎سايت‎هاي خودمان (چه به‎صورت نوشتاري و چه مصاحبه)، و نيز طرح اين مطالبات در سمينارهاي عمومي و كارگاه‎ها، هم‎چنين با مطرح كردن آن در سطح بين‎المللي از طريق سفر كردن و ارتباط با فعالان زن در ديگر كشورها، و از سوي ديگر صحبت كردن با يكديگر براي پيشبرد كمپين حتا اگر در خانه‎هاي‎ خودمان باشد، برگزاري كارگاه‎هاي آموزشي در خانه‎هاي‎ شخصي‎مان، و با تك تك فعالان از بزرگ و كوچك كه در كمپين اين مطالبات را مطرح مي‎كنند يعني با فعالان جواني كه ”اغفال“ مي‎شوند، با پدر و مادراني كه بچه‎هاي‎شان را توبيخ نمي‎كنند، با فعالاني كه دختران جوان را ”اغفال“ مي‎كنند و... مشكل دارند ـ همين و بس!!!

پايان سخن

به‎هرحال با همه‎ي اين ماجراهايي كه در اين 5 ماهه از سر گذرانده‎ايم تقريبا مطمئن شده‎ايم و با پوست و گوشت‎مان لمس كرده‎ايم كه شما با مطالبات ما مشكلي نداريد، بلكه احتمالا با تك تك زنان و مرداني كه براي اين مطالبات، به روش مسالمت‎آميز و صادقانه تلاش مي‎كنند مشكل داريد.

بنابراين از شما تقاضا مي‎كنيم بياييد خودتان آستين همت بالا بزنيد و اين حقوق و مطالباتي را كه زنان هموطن‎تان مي‎خواهند را برآورده سازيد و در تاريخ، تحقق آن را به نام دولت و دولت‎مردان ثبت كنيد، به خدا حيف از اين حجم عظيم وقت و انرژي كه به جهت برنامه‎ريزي (براي كنترل و حصاركشي به دور جنبش زنان) صرف مي‎كنيد تا منزوي‎ و خانه‎نشين‎مان سازيد، اي كاش مي‎رفتيد انرژي فكري و قدرت مديريت‎تان را صرف چانه‎زني با زنان نماينده مجلس و نخبگان اسلامي براي تصويب قوانين عادلانه به نفع زنان هم‎وطن‎تان مي‎كرديد. اي كاش از تكنولوژي پيشرفته و ابزارهاي مدرن كنترل (كه از همان ”غربي“ به مملكت وارد شده كه نزديك شدن به آن‎ براي ما جرم محسوب مي‎شود) براي تحقق عدالت و ايجاد تعادل و حقوق برابر در جامعه استفاده مي‎شد (راستي براي آموزش چنين مديريت‎هاي پيشرفته‎ي امنيتي آيا كارگاه‎هاي آموزشي در كشورهاي ”بيگانه‎“ وجود ندارد؟؟).

اين همه بازدارندگي و سد راه شدن را با مرارت و رنج فراوان تحمل كرده‎ايم، اين تحمل درحالي صورت مي‎گيرد كه ضعف و ناتواني جامعه‎ي مدني‎مان را در مقابل قدرت فائقه دولت هر روز بيشتر از روز قبل روي پوست‎مان حس مي‎كنيم، اما مي‎بينيد كه هنوز ادامه مي‎دهيم، مي‎دانيد چرا؟ چون ما عشق و شوري در سر داريم كه شما از درك و پذيرش آن سر باز مي‎زنيد، ما راهي جز تغيير و بهبود زندگي‎مان نداريم و چيزي هم براي از دست دادن غير از زندگي‎مان نداريم، زندگي ما زنان با وجود قوانين تبعيض‎آميز همين الان هم تحقيرآميز و زجرآور است. عشق و شور ما براي تغيير و ارتقاي زندگي خودمان و زنان هم‎وطن‎مان چنان است كه با وجود اين همه سنگ‎اندازي‎ها (كه بخشي از آن را بازگو كردم) و به‎رغم توان و قدرت عظيم كنترل‎گري، هنوز در دل ما زنده است و شعله مي‎كشد.

هرچند ممكن است در ‎ظاهر، عشق و شور ما در مقابل اين همه پرسنل و ابزارهاي پيشرفته‎اي كه مبناي آن بر كنترل‎گري بنا شده ، ناچيز و حقير جلوه كند، اما شك ندارم كه نهايتا اين عشق مادرانه‎ و زنانه‎ي ما‎ست كه بر مديريت مردانه‎ و تكنولوژي پيشرفته‎ي كنترل‎گر پيروز خواهد شد.

ممكن است زنداني‎ شويم، با احضارهاي مكرر در مكرر خسته‎ و درمانده گرديم تا جايي كه چنان مستاصل و زمين‎گير شويم كه ديگر نتوانيم زنان هم‎وطن‎مان را از وجود اين قوانين عدالت‎ستيز آگاه سازيم، اما با خيل زناني كه هر روز بيش از گذشته كارشان به دادگاه‎هاي خانواده كشيده مي‎شود (و از قضا خود اين دادگاه‏ها بهترين مدرسه‎ي آگاه‎سازي زنان از وجود بي‎حقوقي‎شان است) چه مي‎كنيد؟ آري، ممكن است با اين برنامه‎ريزي‎ و مديريت امنيتي و ابزارهاي مدرن، بتوانيد نسل كنوني فعالان كمپين را منزوي و فلج كنيد و كمپين يك ميليون امضاء را به شكست بكشانيد، اما با عشقي كه در دل كودكان‎مان مي‎كاريم چه مي‎كنيد؟ ممكن است با تكنولوژي پيشرفته به قلب كامپيوترهاي شخصي ما رخنه كنيد، اما” با روياهاي‎مان چه مي‎كنيد“؟....


talat1.a.jpg

تقديم به بچه هاي مرکز فرهنگي زنان
خبر ”اين سه زن....“ با نثري ساده و دلنشين روي سايت زنستان درج و به سرعت در همه‎ي سايت ها لينك داده شد. خبرگزاري ها، خبر دستگيري را دادند. اين چنين بود كه همه ناباورانه از دستگيري سه زن و بازجويي موقت 10 زن ديگر باخبر شدند.
واکنشي که دوستان، خانواده‎ ها و جامعه از خود نشان دادند، سه زن را شرمنده، و از طرفي شادمان از اين همدلي زنانه کرد که از همبستگي عميق و آگاهي فعالين جنبش زنان حكايت دارد.
سفر، همواره جذاب و پربار است، آن هم وسوسه‎ي سفري که با انگيزه آموختن، مشاهده كردن، ديدن، شنيدن، آشنايي و آگاهي با فرهنگ و سنت هاي کشور ديگر باشد و تجربه کردن براي زناني چون من که به‎صورت حرفه اي روزنامه نگار نيستند .
ما مي نويسيم نه به اين خاطر كه حرفه‎مان روزنامه‎نگاري است بلكه چون هستيم، چون دغدغه بودن و خوب زيستن و چگونه زيستن را داريم. سفر مي کنيم تا از لذت ديدن و با هم بودن بهره بگيريم. سفر مي کنيم تا از انديشه‎ها، فعاليت‎ها و زندگي هم جنسان ديگرمان در جوامع ديگر آگاه شويم . سبک و سنگين کنيم و در آخر، شناخت بيشتري بيابيم تا شايد بتوانيم همبستگي و صداي مستقل خود را به تمام زناني که از نابرابري در جوامع مردسالار در رنجند برسانيم.
يكي از بچه ها گفت : ”اخم هايت را باز كن!“ خنديدم، با خود گفتم: مسافرت دسته جمعي، نكند دعوايمان شود؟ نگاه‎شان كردم چقدر همه شان را دوست داشتم، چه شوري، چه قيل و قالي، فضاي فرودگاه بين‎المللي را پر نشاط كرده بودند و شايد اين شادي و نيز آزادي در ابراز شادماني براي آنهايي كه ما را زير نظر داشتند خوشايند نبود.
متصدي تحويل چمدان ها ناشيانه وقت را تلف مي كرد و چندين بار پرسيد: ببينم، همه‎‏ با هم هستيد؟
طي سال‎هايي که به تنهايي مسئول خود و خانواده کوچکم بودم، ياد گرفتم که براي زنده بودن، خواسته هايم و اعتراض هايم را در درون خود نگه ندارم، در انزوا نمانم و با تمام وجود اعلام كنم که من يک زنم با تمام مطالبات يک شهروند واقعي، يک شهروند مسئول. بارها و بارها با قلم الکن‎ام نوشته‎ و گفته‎ام خشونت حادثه نيست، خشونت محصول ناگزير جامعه‎ ي مردسالار و نتيجه قوانين تبعيض آميز است.
از عالم خيال به دنياي حال پرت شدم! دور و برمان پر بود از انبوه ماموران بي‎سيم به‎دست. سعي مي كنم به سفر بيانديشم و ناديده‎شان بگيرم: چه خوب است اگر واندانا شيوا را ببينيم، راستي آيا فرصت مي‎شود همه با هم به تاج محل برويم؟
ناگهان دوره مان کردند. حضورشان را علني كردند. مامورين پاسپورت ها را گرفتند، با امر و نهي. مردي با غيض گفت: ”برو آنطرف، موبايل ها خاموش“. مرد ديگري عكس گرفت. ”با هم حرف نزنيد، برويد داخل اتاق“. آن‎ها حرف خود را مي‎زنند و من از خيال به واقعيت در رفت و آمدم: تعريف خشونت، انواع خشونت، راهكارهاي خشونت، مخاطبان خشونت.... قرباني خشونت!
ـ کدامتان طلعت هستيد؟
شايد تصورشان از طلعت، رستم دستان جوان و نيرومند بود!؟ حالا در ميان چهارمرد که هيچ نمي گفتند، قرار گرفته بودم. با سماجت مي‎پرسيدم كجا مرا مي‎بريد، آن‎ها نيز با سماجت هيچ نمي‎گفتند. تا اين‎كه بالاخره مرد ديگري كه به‎نظر مي‎رسيد عاقل تر است گفت: ”حكم دستگيري و بازرسي خانه شما را داريم”.
حال داخل خانه‎ام، محل ”امني“ كه فكر مي‎كردم فقط مال خودم است، مات و مبهوت ايستاده ام، حتا اجازه رفتن به دستشويي خانه‎ي خودم را ندارم. آنها در پذيرائي نشستند. با خيال راحت اول كلوچه هاي خود را در آوردند و خوردند. اي كاش مهمان بودند و با توجه به تربيتي كه داشتم حتما برايشان چاي درست ‎مي‎كردم، اما آنها مهمان نبودند، بلكه ناخوانده به خانه ام كه امن ترين جا براي هر كسي است وارد شده بودند.
بعد از خوردن، جستجوي همه‎ي زواياي خانه‎ام آغاز شد. خيلي دلم مي خواست بدانم كه به‎دنبال چه هستند. با دستان‎شان تمام زواياي خصوصي حريم خانه ام را جستجو کردند، کاويدند، پراکندند،... و همه چيز را به هم ريختند. هيچ‎ كجا را حتا از سرك كشيدن در يخچال‎ هم غافل نبودند. وقتي به‎ پول‎هايي كه در خانه‎ي هر كسي ممكن است يافت شود رسيدند، يکي شان گفت پولدار هم كه هستي. گفتم که اگر مانند زنان ديگر، به‎جاي پول، چندين انگشتر و گردنبند و النگوي طلا داشتم لابد ديگر به‎نظر شما در رديف پولدارها قرار نمي گرفتم. و زير لب گفتم: “چقدر پول نديده ايد؟“
دفترچه هاي حساب پس‎انداز، حساب سپرده‎‎، يك چك امانت دخترم در وجه حامل، مقداري سهام و ارز كه براي سفرهايم پس انداز كرده بودم، ياداشت ها و دست نوشته ها (عادتي كه نسل ما به نت برداري از مطالبي كه به‎نظر جالب است، دارد) و خلاصه هر چيز كوچكي بهانه‎اي براي پرسش‎هاي‎شان بود: اين چيست، اين مال كيست؟
نمي‎دانم چرا هر كدام از وسايلي را كه برمي‎داشتند همراه با آن‎ها از من عكس مي گرفتند! مسخره‎تر آن‎كه حتا از يك دست ورق بازي كهنه‎اي كه سال‎هاست داشتن آن را فراموش كرده بودم هم نگذشتند و به‎طرز تحقيرآميزي آن را در دست‎ام دادند درست يادم نيست كه با آن هم عكس ”يادگاري“ از من گرفتند يا نه!!! بعضي لحظه‎ ها حوصله ام از اين همه بازرسي سر مي رفت و كلافه و بي‎طاقت كمك مي كردم و مي گفتم اين ها به درد نمي خورد و براي‎شان توضيح مي‎دادم: جزوه آموزش زبان انگليسي است، جزوه حسابداريست، جزوه كامپيوتر است و... انگار كه بقيه چيزهايي كه جدا مي كردند براي بردن و كاوش كردن چيزهاي به‎درد بخوري بودند!
با خود فكر مي كردم مگر وسايل زندگي من چه چيز مهمي است كه خانه‎ام را در عرض 3-4 ساعت چنين پاشيده و درهم ريخته كرده‎اند. با خود مي‎گفتم كه آخر اين نوشته ها كه حتي بعضي وقت ها نمي‎دانم براي چه نگه شان داشته‎آم به چه درد آن‎ها مي خورد؟
سعي كردم دوباره به رويا و سفر به زيبايي‎هاي هند باز گردم ولي ديگر با وجود 4 مرد غريبه در خانه‎ام امكان‎پذير نبود. اصرارهايم براي تلفن و خبر دادن به خانواده ام بي ثمر ماند.
در موقع اتمام بازرسي چندين ساعته، هنگام خروج از خانه با فرياد يكي از همسايه‎هاي خود را صدا كردم و گفتم كه به دخترم خبر بدهد. مردي كه به‎نظر سر گروه مي‎آمد به‎شدت عصباني بود. مرا به داخل ماشين برد (نزديك بود مرا هل دهد) و با مرد همسايه مدتي صحبت كرد.
داخل ماشين نشستم. دو مرد در عقب ماشين به همراهم نشستند و يكي از آن‎ها كيف و كتابي را به من داد تا آن‎را بين خود و مردي كه كنارم نشسته بود حايل بكنم. مرد همسايه مستاصل نگاهم مي كرد و گفت: ”خدا خودش كمك مي كند“ و من با تكان دادن سر و صورت سعي كردم از شدت نگراني‎اش بكاهم. مردي كه سر گروه بود گفت: “چرا خبر دادي؟“ گفتم: ”چرا خبر ندهم؟ چهار مرد به مدت 3-4 ساعت داخل خانه‎ام بوده‎اند، فكر نمي كنيد اين كار درست نباشد، چقدر از شما خواستم كه اجازه بدهيد يكي از اعضاي خانواده ام را خبر كنم؟ شما حتي اجازه دستشويي رفتن در خانه خودم را به من نداديد؟ اما خودتان به دفعات دستشويي رفتيد“
طي راه تا زندان اوين بدون حرف ديگري، دوباره به افكار خودم بازگشتم، جايي كه ديگر دست آن‎ها مانند كمدهاي لباس‎ام و قفسه‎هاي كتاب‎ام نمي‎توانست به آن برسد...
در قوانين فعلي، براي ما زن‎ها سفر به خارج از كشور با اجازه شوهر ممكن است، اين درحالي‎ است كه سفر به خارج ازکشور، يكي از حقوق اوليه و ابتدايي هر شهروندي است؟ شرکت در دوره هاي آموزشي، حضور در سمينارها، سفر كردن و... براي ما زنان در اين مملكت، علاوه بر مراحل قانوني و اجازه از مردان خانواده، به اجازه از دولت مردان هم احتياج دارد!!
آيا گمانه زني ها و اتهام ها و مانع شدن افراد براي رفتن به خارج از كشور، هدفي غير از محدود کردن و به انزوا کشاندن زنان و فعاليت هاي حق طلبانه آنها دارد ؟ آيا شرکت در سفرها و نوشتن در سايت هاي فارسي زبان و مصاحبه ها، به جز روزنه و تريبوني براي ابراز مشكلات و رنج‎ها مي تواند چيز بيشتري باشد؟ ما به‎عنوان فعالان حوزه زنان، با انگيزه آشنايي با نوع حرکت همتايان‎مان در ديگر كشورها، و آشنايي با انديشه‎هاي آنان و نيز وسوسه‎ي سفر كردن و ديدن چيزهاي جديد، چرا نبايد از چنين موقعيت هايي استفاده کنيم؟
چنين رفت و آمدهايي بين فعالان جنبش‎هاي زنان در كشورهاي مختلف حتي در كشور خودمان هم ، خيلي طبيعي و بديهي است و راهي براي پيدا کردن و تقويت روابط داخلي و بين المللي در چهارچوب قوانين حقوق بشري است. تا تجربه هايي را كه از سفر و آشنايي با ديگر فعالان زن به دست مي آوريم، خود بدون نصيحت‎گراني كه انگار صلاح ما را بهتر از خود ما مي‎دانند، محک بزنيم و با زنان موفق در کشورهاي ديگر آشنا شويم .
البته در اين ميان، منزوي کردن زنان مسئله جديدي نيست. صدها سال است كه پدران، شوهران و مردان خانواده و ايل و تبار هميشه اين کار ”مهم“ و مسئوليت مردانه‎شان را انجام داده و مي‎دهند، آن هم گاهي با خشونت و گاهي بي‎خشونت و گاهي از سر ”دلسوزي“ و گاهي با ”تحكم“ و محدوديت براي نشنيدن و نديدن فضاهاي بزرگ و بازتر،. آري، سنت ديرپايي است كه نه تنها خانواده‎ها كه دولت‎ها هم در ”حق” زنان هميشه انجام داده‎اند. و اين اتفاق اخير نيز در واقع ادامه‎ ي همان فرهنگ بازدارنده‎ي سنتي است كه نمي‎خواهد زنان ”بدانند“ و ”ببينند“ و ”بشنوند“ و خودشان به‎طور مستقل ”فكر“ و انتخاب كنند.
حال كه به اين ماجرا نگاه مي‎كنم مي‎بينم به همه چيز فکر مي کردم جز اين که اين سفر، اتهام ”اقدام عليه امنيت ملي“ را برايم به ارمغان بياورد . آيا تمام کساني که به شان اتهام عليه امنيت ملي زده‎اند دچار همين گمانه زني ها بوده‎اند؟ خيلي ساده انگارانه و خوش بينانه است که فکر کنيم، اين همه هزينه و برو و بيا و بگير و ببند صرفا براي جلوگيري از يك سفر باشد؟ بلكه به‎نظر مي‎رسد پيش از هرچيز، جلوگيري از ارتباط بين جنبش‎هاي اجتماعي و منزوي كردن زنان فعال است.
حال من يک زنم با اتهام اقدام عليه امنيت ملي، بدون شناسنامه ، بدون پاسپورت ، بدون اندوخته هايم، اما هويت من در شناسنامه هاي قراردادي و مالي خلاصه نشده است كه با گرفتن آن‎ها بتوانند هويت مرا نفي كنند. همان‎طور كه با مصادره‎ي ”مهر“ مركز فرهنگي و مدارك و اسناد مركز نمي‎توانند هويت جمعي زنانه‎ي ما را نفي كنند. پاسپورت و شناسنامه و حساب‎هاي بانكي و دست نوشته‎هايم همه از آن‎ شما باد، هويت من در فعاليت‎هايي است كه انجام مي‎دهم و نه در اوراقي كه دولت‎ها براي‎مان صادر كرده‎اند.
من يک زن از تبار همان زناني هستم كه از خشونت، از نابرابري، از تبعيض و ظلم و بي‎‎عدالتي، بيزار و در رنجند. از جنس همان زناني كه با تحمل انواع تبعيض هاي شخصي و اجتماعي زيسته اند و همه‎ي آن‎ها را با پوست و گوشت خود لمس كرده‎اند. از تبار همان زناني كه تفكر مستقل‎شان را از هر قدرت مافوقي، حفظ كرده‎اند و حركت‎ و فعاليت‎شان را بدون هيچ چشم داشت مالي ادامه داده‎اند ، و پايبندي‎شان به دايره انساني را با هم دلي و اخلاق حفظ كرده ا ند.
و سر انجام: من يك زن‎ام، از سلول 13 يا نمي‎دانم 113 بند 209 اوين، كه سلول را روبيدم و به بازجوي مودب مرد خود گفتم سلول انفرادي را براي زنداني بعدي تميز جارو كرده‎ام!


nahidj.jpg
شنبه ساعت 5/6 صبح (هفتم بهمن ماه) روي صندلي هاي خاکستري فرودگاه که فضا را دو چندان مرده و بيروح کرده بود، نشسته بوديم و چشم به در و منتظر دوستان. جمع مان جمع شد و پروازمان کم.(کم لن يکن)
سنگيني فضاي فرودگاه سبکي چمدانهامان را جبران کرده بود. معطلي بيش از حد براي تحويل بار در فرودگاهي که نسبت به وسعتش، پرنده پر نمي زد، خسته و بي حوصله مان کرده بود. پچ پچ هاي بيسيم به دستان با کارکنان قسمت تحويل بار و صدور کارت پرواز 5071 به مقصد دهلي کنجکاوي ام را برنينگيخت چرا که شرکت در کارگاهي آموزشي آنهم کاملاً علني و شخصي و همينطور ديدن هند افسانه اي را کاري مخفي و غيرقانوني نمي دانستم.
بعد از تحويل بار به قسمت پاس کنترل رفتيم. خط زرد حريم پاس کنترل را که مي بايست "قرمز" ببينيم همان زرد ديديم و به نوبت براي مهر خروج ايستاديم. از دور خوردن مهر را بر روي پاسپورت يکديگر مي ديديم و همه را سبز تصور مي کرديم که نگو اين هم "قرمز" بود. تک و توک مسافران ديگر پاسپورت به دست براي سوار شدن به هواپيما هدايت شدند و ما به طرف زيرزمين هدايت شديم، بدون پاسپورت. که زحمت حمل پاسپورتهايمان را يکي از همان بيسيم به دستها کشيد و در چشم به هم زدني چندين برادر دلسوز که از قبل گويا کمين کرده بودند، دوره امان کردند و به اتاقي که دور تا دور مبلها و صندلي هاي زرد يا کرم چيده شده بود و ميز وسط روي فرشي آبي و کرم گذاشته شده بود، بردند. اتاق از طرف سالن يک در داشت و در ديگر به اتاق ديگري باز مي شد.
بلافاصله يکي شان ( که انگار افتخار اين مأموريت خطير!! به عهده اش بود) با تحکم گفت: "موبايلا رو ميز". يکي ديگر موبايل ها را از روي ميز برداشت و در حين اينکه آنها را به جيبهاي کتش سر مي داد گفت: "بقيه هم موبايلاشونو بدن". با شرمندگي!! گفتم ندارم. ديگري گفت: بهرحال اونايي که موبايل شون رو ندادن، خاموش کنن چون اگه زنگ بزنه ما ميفهميم. از اتاق خارج شدند. طولي نکشيد که دوباره چند تايي وارد اتاق شدند و طلعت و منصوره و فرناز را صدا کردند و آنها را از ما جدا کردند. طلعت که براي بردن کيفش برگشت، يکي از بچه ها پرسيد طلعت کجا ميبرندتون؟ طلعت با صدايي آرام و لحني پر از نگراني از وضعيت بچه ها ولي در عين حال مطمئن از اينکه هيچ کار غيرقانوني نکرده که مستحق چنين برخورد غيرقانوني باشد، گفت: "نميدونم". که از قديم گفته اند:"طلا که پاکه چه منتش به خاکه"
ساعتهاي اوليه را چند تايي وارد اتاق مي شدند بدون در زدن و اجازه خواستن که تذکر بدهند که حرف نزنيد و ساکت باشيد. بعد ما را به صبحانه اي که قرار بود در هواپيما به ما بدهند، در اتاق 3×4 متري زيرزمين، سکوت و نگراني دوستان جداشده امان مهمان کردند که انگار براي مهماني محبوس شده بوديم. گفتيم ميل نداريم، دوستانمان را کجا برديد؟ گفتند آنها در اتاق ديگري هستند، شما صبحانه ميل بفرماييد!! ناهيد گفت: اينا چيه؟ مگه مهمونيه؟ بدون هيچ جوابي، گذاشتند و رفتند.
زهره آب خواست، پارچ آب و چهار ليوان در سيني بلور روي ميز گذاشتند. فخري اجازه گرفت که سيگار بکشد، اجازه دادند ولي در مقابل اعتراض ما به اين حرکتشان، با لبخند مي گفتند: "خدا را شکر کنيد که موقع برگشتن بازداشت نشديد وگرنه به دادگاه قضايي معرفي مي شديد"!!

سرک کشيدنهاي ممتد اعصابم را خرد کرده بود. زهره نگران از نگراني همسرش آرام گفت کاش ميشد يه زنگ بزنم حتما نگران شده. مريم گفت تلفن که روي ميز هست ميخواي زنگ بزن!! به ثانيه نکشيد که يکي آمد و هر دو دستگاه تلفن را از فيش کشيد و جمع کرد و برد. ناهيد کنار زهره نشست ولي مانع اين کار شدند و گفتند جاي ديگر بنشيند، زهره را صدا کردند، بعد از چند دقيقه که برگشت گفت: "ميگن هرکي بخواد ميتونه بره هند ولي وقتي برگرده با برخورد بدتري مواجه ميشه".
تقريبا 20 دقيقه مانده بود به 9 و 10 دقيقه که وقت پرواز بود. دوباره چند تايي وارد اتاق شدند و گفتند روي اين کاغذ ها بنويسيد که از ادامه سفر منصرف شده ايد. گفتيم ما که منصرف نشديم شما نگذاشتيد برويم. گفتند ميتوانيد برويد، شما ممنوعيتي براي خروج نداريد ولي وقتي برگرديد .... گفتيم يا با دوستانمان مي رويم يا هيچکدام نمي رويم. گفتند به صلاحتان نيست که برويد. گفتيم هزينه بليط و خروجي مان چه مي شود؟ يکي شان که کت کرم رنگ داشت گفت: "خدا را شکر کنيد که فقط پول بليط و خروجي را متضرر شديد". يکي ديگر گفت که به شرکت ماهان مراجعه کنيد شايد... بهرحال مجبور شديم بنويسيم که به اين سفر نمي رويم.
سکوت اتاق، نگراني از وضعيت طلعت، منصوره و فرناز، تجربه تلخي که از قبل داشتم، طولاني شدن بيش از حد بازداشت الکي، بي خوابي چند شب گذشته به خاطر آماده کردن غذا و تمهيداتي که بتواند دو هفته غيبتم را از خانه موجه کند و سرزدن به خواهربيمار و مادر و پدر پيرم براي خداحافظي و .... مرا به شدت خواب آلود و بي رمق کرده بود.
يکي يکي بچه ها را صدا کردند براي بازجويي! تا اينکه من و زارا مانده بوديم و ميز پر از ساندويچ، آب ميوه، نوشابه و چيپس و پفيلا و البته يک پارچ آب با چهار ليوان!! زارا گفت مثل اينکه اصلا ما را به حساب نياوردند؟ گفتم شايد يادشان رفته که ما هم هستيم. بالاخره در باز شد و يکي مان را خواستند، زارا رفت و بعد از چند دقيقه يکي از بازجوها آمد و در همان اتاق از من بازجويي کرد:
فرم تايپ شده مشخصات را روي ميز گذاشت و گفت پر کنم. پر کردم البته نميدانستم جثه ام ريزه است يا نه؟ رنگ مويم سفيد است يا قهوه اي؟ اگر راستش را بنويسم که سفيد است ولي اگر نه، قهوه اي. چه کساني خبر دارند که مسافرت ميروي؟ خانواده ام . تا به حال بازداشت شده اي؟ خط تيره. .....
نوبت به بازجويي کتبي رسيد. سؤالي مي نوشت و جواب ميخواست. کجا ميرفتيد و براي چه؟ شهرزاد نيوز را ميشناسيد؟ مينا سعدادي کيست؟ چند بار و به کدام کشورها رفتيد؟ آيا تا بحال در کارگاه آموزشي شرکت کرده ايد؟
براي هر سؤال هر چقدر دلت ميخواست جاي جواب داشت، ولي آنقدر از اتلاف وقت، چرايي بازداشت، گرفتن دست نوشته مبني بر انصراف از سفر، خستگي مفرط، نگراني از وضعيت طلعت، منصوره و فرناز و البته خواب آلودگيم، شاکي بودم که جوابهايم از کلمه تجاوز نکرد. البته آخر وقت بود و بازجو هم عجله داشت که زودتر سر و ته قضيه را هم بياورد در نتيجه به جوابهاي کوتاه اکتفا کرد و با دلسوزي نصيحتم کرد که آنها (شهرزاد نيوز) از شما سوءاستفاده مي کنند و به اهداف خود مي رسند و از اين حرفها. نگاهي به من انداخت و انگار مرا هم سن مادرش يافت و گفت چرا شهرزاد نيوز از مادر من دعوت نکرد که در اين کارگاه شرکت کند و از شما دعوت کرد؟ گفتم مگر مادر شما هم به مسائل زنان علاقه دارد؟ من تمام سايت هاي زنان را ميخوانم و اگر دعوتم کنند بدم نمي آيد که بروم. هم چيزي ياد مي گيرم و هم گردشي مي کنم.
و بالاخره بازهم به قول قديمي ها: نفهميدم قسم حضرت عباس را باور کنم يا دم خروس؟! چون از طرفي برخوردشان با احترام و محتاط و بدون خشونت و از طرف ديگر مانع خروج ما شده بودند و ساعتها ما را در آن اتاق نگه داشته بودند و دليل و توجيه منطقي براي اين بازداشتشان ارائه ندادند بجز همان جمله ي خيرخواهانه! "خدا را شکر کنيد که نگذاشتيم برويد وگرنه .....".
هنوز برايم سؤال است که چرا چندتايي وارد اتاق ميشدند؟ آيا از زنان محبوس شده مي ترسيدند؟ آيا با اين کار ميخواستند بگويند که تعداد ما بيشتر است حواستان جمع باشد؟ آيا ..... . ولي بهرحال اين را خوب ميدانم که آنها بجز ممانعت از سفرمان، بجز حبس کردنمان، بجز نصيحت کردنمان، بجز نگران کردنمان براي يکديگر، بجز اينکه بي دليل بازجويي مان کردند، بجز اينکه رفتن به يک کارگاه آموزشي را جرم ما دانستند و بجز گرفتن دستخط خودمان براي انصراف از سفر هيچ کار غيرقانوني، غيراخلاقي و غير انساني نکردند!!.


mansooreh1a.jpg

لکن اگر خاک هند را باچشم خود مشاهده نمائي ودرباره طبيعت آن فکر کني و سنگ هاي گردي را که به هر عمقي که حفاري کني در خاک مشاهده مي شوند درنظرگيري .... ، سنگ هايي که نزديک کوه ها آنجايي که جريان رودخانه سريع است عظيم الجثه است ودرفاصله دورتر از کوه ها.... آنجا که آب نهرها جريان ملايم تري دارد کو چک تر مي باشد سنگ هايي که درنزديکي دريا و دهانه بحرها به شکل ماسه خورد شده است ،... و سپس در آنها صدف و خرمهره و گوش ماهي نهاده شده است ... اگر همه اين نکات را درنظرگيري ديگر نمي تواني از اين فکر امتناع ورزي که در قديم هندوستان دريايي بوده که بتدريج به وسيله رسوبات رودخانه هاي پر شده است...(2)

و حالاقرار بود که پا در اين درياي عجايب وشگفتي ها گذاري و درکنار آموزشي فشرده درباب اينترنت و روزنامه نگاري قطره اي ازاين بحرعظيم را مزه مزه کني و يک تجربه جديد را به کارنامه تجارب خويش بيافزايي .
از چند روز مانده به سفر آنچه که ابوريحان بيروني در کتابش ترسيم کرده بود با نقل هاي دوستاني که هند را ديده ويا در آن زاده و پرورده شده بودند مقايسه مي کردم و دل دل مي زدم که سرانجام "واندانا شيوا"(3) ، اکوفمينيست معروف هندي را خواهم ديد يانه وتجسم مي کردم که چطور مشتاقانه گوش خواهم سپارد به روايات او از تجاربش در باب آنچه که انجام داد تا که هواداري از طبيعت ومحيط زيست به يک جنبش اجتماعي بدل شود وپابه پاي جنبش زنان هند پيش رود. و چگونه در ملاقات احتمالي باخانم "يافا" رئيس انجمن نويسندگان و تصويرگران کودک و نوجوان هند سراغ از ردپاي کنوانسيون حقوق کودک در ادبيات راخواهم گرفت و چگونه نشانه هايي ازکتابخانه هاي سيار روستايي هند را پيدا خواهم کرد. و نيز اميدوار بودم که به بهانه مصاحبه فرنازبا "اروندراتي روي "(4) که از کمپين حمايت کرده به ديدار اين نويسنده بزرگ هندي که خدايش خالق چيزهاي کوچک است بروم ، و در بازگشت سرخوش از کسب فرصت هاي آموزشي و توريستي، دست پر و تازه نفس به جمع دوستان برگردم و "نه خسته " بگويم و پابه پايشان به ميدان بروم تا که در کنار هم تاريخ جنبش زنان را پر کنيم از تجربه ها و داستان هاي واقعي و سفرنامه ها و افسانه هاي جادويي زنان !!
غافل از آنکه هند، سفري بود که هرگز انجام نشد!! وغافل ازآنکه .....

"....به رودهاي هند تمساح باشد همچون "نيل" بدانجا که جاحظ سلامت قلب ودوري ازمعرفت مجاري رودها وصور درياها را چنين پنداشته است که نهر "مهران" شعبه اي است از "نيل". ....(5)

... سحرگاه شنبه درفرودگاه جمع شديم حس آشنا و مذموم "اضطراب" که درتمام سفرهاي خارجي هنگام خروج و ورود روح و روان اکثر فعالان اجتماعي را آزار ميدهد با من بود اما اين بار پررنگ تر.
به چهره يکايک دوستانم نگاه کردم با خودم فکرکردم سالهاي زيادي است که شادي سفر را به نگراني و دلهره خروج و ورود فروخته ايم و درذهنم جستجو مي کردم که اين به نقض کدام يک از مواد اعلاميه جهاني حقوق بشر مربوط مي شود ؟
همه چمدان به دست درصف تحويل بارايستاده ايم. معلوم نيست چرا با اينکه کارمندان سرجاي خود نشسته اند بار ما را تحويل نمي گيرند بقيه مسافران به صف کناري هدايت مي شوند مي پرسيم جرا بارها را تحويل نمي گيريد مي گويند منظريم همه شما بياييد بليط ها و پاسپورت هايتان را يک جا بگيريم!! جل الخالق !!! ماموران فرودگاه از کجا مي دانند که همه ما باهم هستيم و چند نفريم؟؟؟ ديگر مطمئن شده بودم که اتفاقي درشرف وقوع است. حالا ديگر همه آمده بودند مامورين اين‎بار مي گويند ريل خراب است صبر کنيد!!! زمان به به کندي مي گذشت مسافران همه رفته بودند و فقط مانده بود گروه ما. سرانجام جواني با ريش نرم و سياه زيرگوش کارمند فرودگاه چيزي گفت و بلافاصله ريل درست شد!! چندلحظه بعد اسامي سه نفر با صداي بلند اعلام شدکه بيايند و مشخصات چمدان‎شان را بدهند: طلعت تقي نيا ، منصوره شجاعي، فرنازسيفي . فرناز باصورت پرخنده و چشماني هشيار گفت: فهميدي چي شد ؟ گفتم: ماندني شديم ، ممنوع الخروج!! طلعت نگران نگاهمان کرد ! باخودم گفتم چه می کنند باما که ریک ته این جوییم ؟ هرجند که ممنوع الخروجی حق نیست اما ، مباد که ممنوع الورودمان کنند!. . مريم ساده و مهربان جلو آمد گفتم مريمي! طفلک مادرت ، تورا به دست من سپرده بود!! وبه گلناز که با بغض نگاهم مي کرد گفتم مرا بگو که چقدرحرف داشتم که با تو بزنم همه را گذاشته بودم براي سفر هند طلعت گفت بچه ها برويم. سه نفري جلو رفتيم و با حوصله و دقت مشخصات را برايشان توصيف کرديم که مبادا چمدان ها بدون ما به هند برود و ما بدون چمدان ها به "آنجا که عرب ني انداخت "!!
حالاديگر رسيده بوديم جلوي گمرک فرودگاه پاسپورت را جلويشان گذاشتم
- خروجي پرداخت کرده ايد؟
- بله!
مهر قرمز رنگي بافشار محکم دست مامور گمرک برروي گذرنامه ام حک شد، عينک نداشتم باديدن رنگ قرمز تصورکردم مهرممنوع الخروجي است اما اشتباه کرده بودم. مامور گفت: برويد آنطرف بايستيد، گفتم : پاسپورتم؟ گفت مگرهمه باهم نيستيد ؟ گفتم چطور؟ گفت همه برويد آنطرف بايستيد. چندنفري که به هم ملحق شديم ناگهان دوروبرمان پر شد از ماموران شخصي پوش بي سيم به دست و دست خالي؛ ريش دار و بي ريش ؛ سياه پوش وکت و شلوارپوش ؛ طلعت آرام گفت: چقدرمامور! ماموران گفتند :ساکت باهم حرف نزنيد. همه‎امان را به اتاقي راهنمايي کردند. تنگ هم نشستيم و ماموران بالاي سرمان ايستادند: حرف نباشد، موبايل ها خاموش روي ميز!
مدت زيادي درسکوت نشستيم ، دوباره سه اسم راخواندند و از بقيه جدايمان کردند. يکبار ديگر راجع به چمدان ها سوال شد و دستور حرکت صادرشد. چيزي حدود 14-15 مامور يا حتي بيشتر همراهيمان مي کردند به نظرم درفاصله خيلي نزديک صداي دوربين آمد برگشتم پشت سرم را نگاه کردم ماموري فيلمبرداري مي کرد و صدايي گفت : برگرد پشت سرت رانگاه نکن ، با خودم گفتم آمده بودم سفر که نگاه کنم ... و باز در ذهنم جستجو کردم که حق نگاه کردن به کدام يک ازمواد حقوق بشر مربوط مي شود؟
به محوطه بيروني رسيديم هرکدام ازمارا جداگانه دريک اتوميبيل نشاندند ويک راننده هم پشت فرمان قرار گرفت و بقيه ماموران دور و بر اتومبيل ها ايستاده و يا در رفت و آمد بودند پرسيدم ماجرا چيست؟ گفتند منتظر چمدان هايتان هستيم. گفتم کجا مي رويم گفتند توضيح مي دهيم گفتم و گفتم تا يکي ازماموران آمد صندلي جلونشست و حکم بازداشتم را نشان داد. حکم از چهارم بهمن قابل اجرا بود و دستور بازداشت و دستگيري و تفتيش و نهايتا انتقال به بند 209 زندان اوين بود. گفتم به چه جرمي گفتند بعدا تفهيم اتهام مي شويد. اصرار کردم تا گفت متهم به اقدام عليه امنيت عمومي ازطريق شرکت دريک دروه آموزشي !!! گفتم مگر نبايد ابتدا احضاريه بدهيد و بعد از بازجويي مشخص شود که بازداشت بکنيد يا خير ؟ گفتند نه اصلاچنين چيزي نيست! گفتم روال قانوني اش چيست؟ گفتند همين است که ما کرده ايم!!
هرچه به ذهنم فشار آوردم يادم نيامد که حقوق بشر دراين باره چه گفته است ؟ مامور پياده شد و من و راننده تنها مانديم کمي که دور و برماشين خلوت شد سرک کشيدم و فرناز را ديدم دستي به دوستي تکان دادم و لبخندي حاکي ازدلگرمي ميانمان رد وبدل شد. اتومبيل او که رفت تازه طلعت را ديدم براي او هم دستي تکان دادم و پنهاني بوسه‎اي هم" با مهر" فرستادم که اخم کرد يعني اين کارها را نکن!!
اتومبيل ها يکي پس از ديگري به راه افتادند در هر اتومبيل چهارمامور در کنار ما نشستند تا که اين سفر به کجا منتهي مي شد.....

....." که به خاک هند "گنده" فراوان است و بالاخص به حوالی"گنگ " برهیئت گاومیش و سیاه پوست و مفلس که آنرا غبغب هائی است و خوددارای سه حفره است درهر قائمه ای از آن صفری یگانه کبیر تاپیش و دم آن کوتاه بود و چشم هایش ازمحل معهود پایین تر افتاده به صورت و برکنار بینی آن شاخی باشد یکانه منعطف به بالا و براهمه از گوشت آن میخورند به تنهایی "..(6)

به خانه رسيديم پسرم متعجب در را باز کرد و تفتيش و جستجو آغازشد. و آنجا بود که فهميدم حتي هر تکه کاغذ کوچکي که فقط دست خط من باشد و يا نام من تاچه حد مي تواند مهم و ارزشمند جلوه کند چه برسد به اسناد و مدارک رسمي و حقوقي و غير حقوقي.... در مقابل اعتراض من يکي از اعضاي تيم گفت: "هرکسي خربزه مي خوره پاي لرزش هم مي شينه" ... در جوابش گفتم : خربزه اي که من خوردم سراسر شيريني بوده و شيريني اش هم نصيب همه ما مي شود وقتي همسر و خواهر و مادر شما به حق خود برسند شما هم از آن بهره مي بريد... اما احساس کردم که تا خواستم وارد اين مقوله شوم يکي از آنها تذکر داد که بحثي در اين موارد نشود.
به هرحال عليرغم جلوگيري تيم عمليات از انجام مکالمه تلفني پسرم با پروين اردلان، که در همان لحظه به خانه ما زنگ زده بود، نمي دانم تاثير تذکرات پي در پي من بود يا که رعايت اصول حقوق بشر از سوي تيم عمليات ویا هردو ، که هيچ گونه بي احترامي و عدول ازموازين نسبت به بقيه افراد خانه اتفاق نيافتاد به ويژه درمورد وسايل شخصي پسرم و حتي کامپيوترش. و نوشتن شماره تلفن خانم عبادي و خانم ستوده براي او که تلفن کند به آنها که وکلاي فعالان جنبش زنان هستند و... اما به هرحال حرکت ضدحقوق بشري اتفاق افتاده بود: بازداشت بدون احضاريه و بدون دليل!!
آن زمان فقط به فکر اسناد وسایلی بودم که در مقابل چشمانم بی دلیل مورد جستجو قرار می گرفت و خارج می شد: انبوهی از یاد داشت‎های کاری و شخصي و نوشته های نیمه تمام و اسناد مالی مثل برگه سپرده ثابت و،دفترچه حساب بانكي خودم و دیگر افراد خانواده، تقویم و سررسید، دفترهای تلفن ؛ کارت حقوق ، کاست های کتاب گویا مربوط به نابینایان ، کاست های مصاحبه ، و... پس از آن فکر کردم که ماجرا تما م شد اما گفتند باید به کتابخانه هم برویم توضیح دادم که كتابخانه از مركز فرهنگي زنان جدا شده است و ما اكنون در حال جستجوي محلي اجاره‎اي براي مركز هستيم. و بازهم پافشاری کردم که کتابخانه متعلق به مردم است متعلق به یکایک زنان و بعضا مردانی که با کمک های کوچک و بزرگ خویش آنجا را ساخته و تجهیز کرده اند حتی توضیح دادم که من هم مانند بقیه سهم کوچکی دارم که باهفته ای یکی دوروزکارکردن درآنجا این دین را ادا می کنم ¸ اما گویا رویکرد ”مامور یت و معذوریت “.، رویکرد غالب بود . كتابخانه هم مقابل چشمان من و يكي ديگر از اعضاي كتابخانه، مورد تفتیش قرار گرفت . بخشي از مدارك مركز فرهنگي را كه هنوز در كتابخانه درانتظار پيدا شدن محلی مناسب معطل مانده بود، باخود بردند و همين‎طور كيس كامپيوتر مركز، کاست، سی‎دی، دی وی دی ، فیلم ویدیو ، صورت جلسات ”مركز فرهنگي زنان“، صورت جلسات هيئت امناي جايزه كتاب، زونکن های گزارشات و مقالات مختلف، دفاتر و نامه های مربوط به مركز وکتابخانه و...... اما هنوز نمی دانستم که در همان لحظات خانه طلعت را هم مورد تفتیش قرار داده و بخشي از اسناد و مدارك مركز كه نزد او بود و حتی مهر مرکز فرهنگی زنان را نیز با خود برده اند.

پس ازپايان عمليات تفتيش و بازرسي و جمع کردن حجم انبوهي از اسناد و اوراق به سمت اوین حرکت کردیم....... . ميزان آلودگي هوا به حدي بود که 50 متري خودرا هم نمي ديدي چه رسد به کوههاي البرز مرکزي و قله "چين کلاغ" که مسير صعودش از ديواره هاي زندان اوين مي گذرد و بي عبوراز آنجا، فتح اش ميسر نيست !!
گفتم : چقدر هوا آلوده است.!
يکي از آنها که گويا هدايت گروه را به عهده داشت، گفت: درعوض ما ييلاقي داريم به نام اوين که آلودگي هوايش کمتراست!! و برايتان بدنيست. لباس گرم هم که برداشتيد.
گفتم : مگر قرار است چه مدت بمانم؟
گفت: قرار بود چه مدت درهند بماني؟
گفتم: دوهفته.
گفت: خب حالا لااقل يک هفته اش را ميهمان ما باش!
ودیگر راه بود و چشم انداز قله های البرز مرکزی... ..

....."و درداخل "کشمير" بفاصله دوياسه روز از قصبه بسوي کوهها " بلور" است که خانه بتي است چوبي که "شارد" ميخوانندش و معظم است و مقصود." (7)

کم کم نزديک مي شديم، مسير کوه پنج شنبه ها ، تحصن هاي پشت در، يادها وخاطره ها ،بهمن 57 و مقايسه اش با بهمن 85،.... ازدرگذشتيم ووارد شديم . طاقت نياوردم گفتم : يک بارديگر اوين!! گفتند : پس قبلاهم آمده بودي؟ گفتم : بله 22 بهمن 57 آمده بودم که اوين را آزاد کنم!!! گويا اين حرف به گوش بازجوها هم رسيده بود چون درپايان بازجويي گفتند باز هم قصد آزاد کردن اوين را داري؟ گفتم اين بار قصد آزاد کردن خودمان يعني زنان را داريم!!
پيش از آن که ازماشين پياده شويم چشم بند طوسي رنگ کثيفي به من دادند و گفتند به چشمانت بزن و بعد کلاه تريکوي سياهي که يک سرش دردست من بود و سرديگرش دردست ماموري که قراربود مرا تابند 209 هدايت کند. يکي دوبار نزديک بود زمين بخورم تا بالاخره رسيديم به جايي که مامور گفت روبه ديوار بايست ودستت را روي ديوار بگذار تاخواهران بند تحويلت بگيرند.نميدانم چرا بي جهت منتظر و نگران ضربه اي بودم که ناگهان برسرم بخورد!! زن زندانبان بند 209 آمد و دستم را گرفت ذوق زده شده بودم که ديگر نيازي به کلاه نيست و محرم و نامحرمي تمام شد بازوانش را محکم با دست هايم گرفتم چقدر بدنش با بدنم مانوس بود از يک جنس نبوديم اما همجنس بوديم. مي توانست دخترم باشد يا خواهرم يا رفيقم ، افسوس...

بعد از گرفتن چندين عکس بي چشم بند ، باچشم بند، بيرون سلول ، داخل سلول،و.. ...من و زندانبانم تنها شديم پس از بازرسي هاي اوليه کامل بدني ، نوبت تحويل وسايل بهداشتي و شخصي بود که باخودداشتم که همه را گرفتند به جز شيشه آب و نان و شوکلاتي که پسرم در آخرين لحظات تفتيش خانه به من داد که همراهم باشد براي پيشگيري ازسردرد. و من هم اين دو هديه عزيزو مقدس را با اصرار نگهداشتم و تحويل ندادم. بعد نوبت به لباس زندان رسيد که نپوشيدم و گفتم که در لباس هاي خودم راحت ترم و از قارچ و ميکرب مي ترسم. و آنها نیزموافقت کردند و ديگر تنهايي بود وجستجو در چرايي براي صرف اين همه نيرو و وقت وهزينه مملکتي براي توليد ارعاب ووحشت ميان زناني که به جاي استراحت ، تفريح، کسب در آمد بي دردسر ،و... کمرخدمت درراه ايجاد برابري و عدالت بسته اند؟
فورا به تنظيم ذهن پريشان و پرسوال خويش پرداختم ..... وقتي که نگاه آموزشي و کسب تجربه داشته باشي حتي درسلول انفرادي نيزتبديل به بچه مدرسه اي مي شوي!! به ياد توصيه هاي خانم عبادي افتادم و به ياد خاطرات دوستان جنبش زنان که در يکي دوسال اخير مشتري پر و پا قرص جلسات بازجويي بودند و شروع کردم به مرور....ابتدا اميد به اينکه فردا آزاد مي‎شوم با اعتماد به تلاش هايي که ايمان داشتم يکايک اعضاي جنبش زنان را درهمان لحظات درگيرکرده است ؛ سپس برنامه ريزي براي يک هفته ماندن ؛ و سرانجام آمادگي شروع يک زندگي يک ماهه و حتي بيشتر با توجه به وضعيت بهداشت ، تغذيه ، ورزش ، تنظيم ذهني و...هرچند که به تجربه ميدانستم جنبش زنان طاقت تحمل دربند بودن هيچيک از اعضايش را نخواهد داشت وبیرون قیامتی است حالا ابتدا شروع کردم به سياحت مگرنه اينکه مسافر بودم و به سفر آمده بودم؟ ......

......" و" بهوتيشر" اول حد" تبت" است وبدان زبان و لباس وصورت ديگرگون ميگردد و از آن تا "راس العقبه بزرگ " بيست فرسنگ است و ازقلهِ آن خاک هند سياه درچشم مي آيد به زير سوسماران و کوه هايي که به پايين عقبه افتاده است همچون تپه هايي خرد و زمين "تبت " و "چين" سرخ و نزول بدان به کمتر از يک فرسنگ بود." (8)

....دوسلول بود که لابد ازيک سال هايي به بعد تبديل به يک سلول شده بود، دو درداشت و دو پنجره نزديک سقف براي نورو دو محفظه براي گرما ، خط گچ روي سقف نشان ميداد که ديواررا برداشته بودند و حضور دو توالت فرنگي کورشده کاملاميگفت که آنجا پيش از اينها دو سلول بوده است. اما فقط يک دستشويي بود ازجنس فلز و نه خيلي تميز، موکت کف اتاق نيز طبيعتا تميز نبود.
بعد از اين سياحت اوليه به همسايگان احتمالي‎ام فکرکردم فرناز و طلعت کجا هستند ؟ بقيه گروه رفتند يا ماندند؟ احتمال ماندنشان بيشتر بود. اما چه برسرشان آمده ؟ به ديوارهاي دو طرف مشت کوبيدم صدايي نيامد بعد عليرغم توصيه زندانبان به اينکه هيچ گاه با صداي بلند او را خبرنکنم و فقط به در بکوبم تا بيايد با صداي بلند صدايش کردم که همسايگانم بدانند که من همين نزديکيها هستم و نگران احوالشان. چندين باربراي دستشويي بيرون رفتم و بالاخره از زير چشم بند، کفش هاي کوچک طلعت را پشت درسلولش ديدم . ازخوشحالي دلم مي خواست کفش‎ها را بغل کنم و باخودم ببرم تا او پا برهنه بماند و با اخم بگويد که شيطاني نکنم !!
تاشب يکي دوبارصداي جوان و سرزنده فرناز را شنيدم و ديگر مطمئن شدم که باهم هستيم. شب شد و شام آوردند غذاي معروف و مشهور زندان و کوه : عدسي !!!
و پس ازآن بهداري و معاينه وسابقه بيماري ها و بحث ميگرن ونيازم به قرصهايم و آب درماني و ....خلاصه گفتندکه قرص ها پيش ماست وبه موقع به شمامي دهيم.
دوباره چشم بند و سلول و..... سرانجام بازجويي..... چيزي حدودشش، هفت ساعت!!
تاريخچه فعاليت و حضورم در جنبش زنان ، مرکز فرهنگي زنان ،كتابخانه و سفر هند (به صورت كتبي)، و پرسش هايي در مورد کمپين يك ميليون امضاء (به صورت شفاهی ) رئوس مطالبي بود که دراين بازجويي و جلسه فرداي آن روز مطرح شد.
آنچه که ظاهرا توسط بازجو هدايت مي شد سوق دادن پرسش ها به سمت و سوي چگونگي اداره مرکزفرهنگي زنان و کتابخانه، به ويژه از نظر مالي بود. و آنچه که يقينا موجب شگفتي آنها مي شد استقلال و رهايي مرکز و اعضاي آن ازجريان هاي مالي، و در عوض، کمک‎هاي بي شائبه مردم و زنان علاقمند در حفظ اين استقلال از طريق اهداي کمک هاي فردي خويش به اين جريان اکتيويستي و غير بوروکراتيک در جنبش زنان بود.

مسئله‎ي مجوز مركز فرهنگي زنان، مدير مسئول آن، چگونگي كار كتابخانه، چرخشي بودن وظايف در مركز، نداشتن محل مشخص، فعاليت‎هاي قابل تحمل مرکز و يا غير قابل تحمل مثل برگزاري تجمع هاي خياباني ..... تحت الشعاع کشف چکونگي انجام اين ميزان از کار داوطلبانه قرار گرفته بود. اين تعجب گاهي اوقات با اشاره به نحوه عملکرد تشکل هاي ديگر بيان مي‎شد که فورا به آنها گوشزد مي‎کردم که: هر سازمان و تشکل های زنان شيوه کار مخصوص به خود را دارد و تربيت و تمدن من مانع دخالت در مورد نحوه کار ديگران است.
شايد بازجو حق داشت که چندين سوال پي در پي راجع به چگونگي امرار معاش فردي و ميزان درآمد ما بپرسد که بيشترين اوقات زندگيمان را صرف فعاليت‎هاي داوطلبانه‎ي اجتماعي و حقوقي زنان کرده‎ايم و من نيز توضيح دادم که هرکس بنا بر ميزان توانايي‎ها واوقات فراغتش براي امرار معاش خويش فعاليت مي کند ؛ يکي‎ ناشر است، يکي حسابدار، يکي وکيل، يکي کتابدار، یکی مترجم است و یکی روزنامه نگار و اين ارتباطي به فعاليت‎هامان درمرکز فرهنگي و جنبش زنان ندارد.
اما بي ترديد بازجو حق نداشت که بعد از تمامي اين توضيحات نظر مرا براي تعامل و همکاري با خودشان جويا شود.!! نکته جالب، ياد داشت‎هايي بودکه گاه به گاه اتاق به اتاق و ميان بازجوها رد و بدل مي‎شد و يکي دوبار که نگاهم برروي آنها افتادمتوجه شدم که گوشزد شده راجع به کمپين يك‎ميليون‎امضا سوال نشود! شايد به همين دليل بود که بازجويي در مورد کمپين را شفاهي برگزارکردند وبقيه قسمت هارا کتبي!! براي مثال گفتند که چرا به جاي اين همه سروصدا براي جمع آوري امضاهايي که نهايتا قرار است به مجلس بدهيد از اول اين کار را بي قيل وقال انجام نمي دهيد؟ که جواب دادم آنوقت فرق کمپين باانقلاب سفيد شاه چه بود ؟ اوهم همين کارراکرديعني از بالاو بدون توجه به آرائ و خواست مردم يکسري قانون نوشت و سرانجامش راهم که ديديد... وبعد با ياد وخاطره فضاهاي کارگاهي ازخود بيخودشدم و شروع کردم به تسهيلگري ..... : ادوکيسي * دوشيوه دارد از بالابه پايين و ا زپايين به بالا يعني ”مردم محور“ که کمپين ما با اين شيوه .. ....... ..احتمالا حوصله‎اشان سر رفت چون پس از چند لحظه به سراغ سفر هند رفتند ......

......." و من آن نيم که فقط هندوان رابدين جاهليت توبيخ کند بلکه آنم که گويد تازيان نيز بدين کارها مرتکب کبائر و فضائح مي گشته اند همچون نکاح با زنان حائض و باردار واجتماع گروهي به درآويختن با زني واحد به طهرواحدوادعاء فرزند خواندگان و اولاد مهمانيها با زنده به گور کردن دختران و بگذر از مکائ و تصديه ي عبادات آنان با آلودگي و ميته در طعام."...... (9)

و من نيز درهيچ خبر و حديث و کتابي و هم در قانون هيچ دياري نخوانده بودم که ديدن ، تجربه کردن ، آموختن ، استراحت کردن ، به شناخت رسيدن وسپس قضاوت کردن گناهي چنين مذموم بوده است که " پدران وبرادراني دلسوز" در گوشه و کنار فرودگاه آن ديار کمين کنند و ناگهان برسرت بريزند و دستگيرت کنند و به زندان بياندازنت که نرو!!
گفتند نه شمانمي دانيد که اگر مي رفتيد چه برسرتان ميآمد .. باخودم گفتم اي کاش اين ممانعت خيرخواهانه متوجه آنهايي هم ميشد که گروه گروه دختران معصوم و کم سن وسال را براي سوء استفاده‎هاي جنسي تجاري به سوداگران جهاني مي‎فروشند و اي کاش که عملياتي به اين نظم و گستردگي متوجه کساني هم مي‎شد که با قاچاق مواد مخدر موجب بدبختي و سياه‎روزي دختران و پسران جوان اين مملکت مي‎شوند و متوجه خروج پولهايي که از مملکت بيرون مي‎رود بدون آنکه حتي يک ريال آن در ازاي تلاش‎هاي صادقانه جوانان به آنها تعلق گيرد. مگر ما که بوديم وچه کرده بوديم جز قصد شرکت در يک دوره آموزشي روزنامه‎نگاری و کنجکاوي ديدن يک کشور افسانه‎اي و خستگي از تن به در کردن؟
فردا بعد از ظهر دوباره بازجويي و البته نصيحت آغاز شد و اشاره به اينکه کساني مي خواهند از اين نمد براي خودشان کلاه ببافند و صد البته نگران جسارت‎هاي" صاحب کلاه" مذکور هم بودند ، وبعد تعجيل و دستپاچگي در آزاد کردن ما ، که بی تردید دراثر تلاش بی وقفه فعالان جنبش زنان و "صاحب کلاه" بود و فرستادن هول هولکي‎امان پيش قاضي براي صدور راي و تحويل شتابزده نيمي ازاموال و اسناد و..... سرانجام ساعت 5.30 يکشنبه 8 بهمن ماه بيرون زندان اوين ، .... بامداد بود واشک شوق دوستان يکدل و صميمي ، و سندها وپروانه های کسب و کارت‎ها و فيش‎هاي حقوق بود که از هر طرف و حتی گاه از سوی کسانی که نمی‎شناختیم‎شان، براي کفالت ما سه زن پيشنهاد مي شد.!!!!!
به ياد آوردم آنگاه را که بازجوهاي مهربان و مسئول ما نگران حقوق بشري بودن رفتارهاي خويش از منظر ما، و چگونگي بيان خاطرات ما به دوستانمان از دستگيري و زندان هرچند کوتاه‎مان بودند ؟ باخودم فکر مي کردم در اين فرايند، نقض و يا تکريم حقوق بشر در کجا اتفاق افتاده است ؟
کنترل؟ بازداشت بدون احضاريه ؟ اتهام پيش ازدادگاه ؟ تفتيش ؟ خارج کردن اموال شخصي و غير شخصي ؟ سلول انفرادي ؟ بازجويي هاي طولاني ؟ آزادي به قيد کفالت؟ اخطار درمورد احتمال بازجويي هاي مجددومکرر؟ايجاد جو انتظار و اضطراب دو ماه و يابيشتر براي تشکيل دادگاه؟ ايجاداضطراب دربين خانواده و دوستان ؟ عدم استرداد بخشي از اسنادو اموال شخصي و کاري؟ تبديل شيريني سفربه تلخي زندان؟ تبديل حس رضايت وبهره مندي دوره هاي آموزشي به ندامت هاي القایی ؟ رفتارمحترمانه تيم عمليات با ساير اعضاي خانواده؟ مهرباني بازجويان؟ ليوان هاي پي درپي آب براي جلوگيري ازافزايش دردکشنده ميگرن درهنگام بازجويي؟ به سخره گرفتن تلاشهاي شيرين عبادي ؟مودب بودن برخي اززندانبانان ؟ معاينه پزشکي زندانيان ؟ پرتقال درشت تامسون براي دسر؟ آزادي سريع وغيرمنتظره ؟ نظرخواهي اززندانيان هنگام آزادي براي گرفتن بازخورد؟
تلاش شبانه روزي تمامي اعضاي مرکز فرهنگي زنان براي آزادي ياران دربندشان؟ قيامتي که يکايک اعضاي جنبش زنان درسراسر جهان به پاکردند؟ زحمات بي شائبه زنان برنده جايزه صلح نوبل وبه ويژه شيري عبادي؟، بیداری و زحمات نوشین احمدي و پروین اردلان برای حفظ صحت اخبار ؟ همراهي هاي نسرين ستوده و ليلا علي کرمي؟ سخت کوشی عاطفه برای اطلاع رسانی به زنان نوبلیست ؟ قلم زدن هاي مسئولانه مهرانگيزکار و باقي دوستان از دورترين ونزديکترين فاصله ها؟ اشک هاي ميترا و هما؟ غصه‎ها و دوندگي‎هاي بامداد و نيلوفر ؟ پرسش‎هاي بي پايان آوا و پارسای کوچک ؟ نگراني هاي پدر و مادر فرناز؟ نذري پزان بغض آلود مادربيمارم به شرط آزادي ؟ نگرانی ها و سردرگمي‎هاي ما سه زن درباره زندگي و سفرهاي بعدي؟.....
آري دوستان بياييد باهم به قضاوت نشينيم: نقض يا تکريم حقوق بشر در کجاي اين فرايند اتفاق افتاده است ؟ و پادافره و يا پاداش هريک به راستی چيست ؟......

....... " دراخبارهنديان ، عدد دوزخها وصفات و اسامي آنها بسيار ذکر شده وبراي هر گناهي بخصوص ، يک دوزخ قائلند و درکتا ب "بشن پران" هشتادوهشت هزاردوزخ ذکرگشته :
شخصي که به دروغ بر کسي ادعا کند و يا گواهي دروغ دهد يا کسي که اين دورا کمک کند ، ياکسي که مردم را تمسخر کند ، به رورو که يکي از جهنم ها باشد ميرود؛ و کسی که تیر یاکمان می سازد به لارپکش می رود و کسی که شمشیر یا کارد می سازد به شسن میرود ؛ و کسي که خوني بناحق ريزد ؛ حقوق مردم را غصب کند ؛ آنانرا غارت کند ؛ و کشنده گاوها ، به روده که يکي از اينهمه جهنم است خواهد رفت "......... (10)

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1.نام اثر معروف ابوريحان بيروني درباره تاريخ ، جغرافيا ، تمدن وفرهنگ هند.
2. في تحقيق ماللهند ص. 96-97 نقل از"نظرمتفکران اسلامي درباره طبيعت"
3. اکوفمينيست مشهور هندي و يکي از اعضاي جنبش " چيپکو".
4. .رمان نويس معروف هندي که درايران با اثر معروفش "خداي چيزهاي کوچک" شناخته شده است.
5-9. تحقيق ماللهند. ابوريحان بيروني ، ترجمه منوچهر صدوقي سها.موسسه مطالعات و تحقيقات فرهنکي ، 1362.
10.ماللهند : قسمت فلسفه. ابوريحان بيروني .ترجمه اکبرداناسرشت. تهران ابن سينا،1352.
* ادوکیسی : ترویج


mm2.jpg

تا پرواز هواپيماي دهلي چيزي نمانده است، عازم سفريم و بهانه سفر يک دوره آموزش روزنامه نگاري است. چمدان هايمان را که تحويل مي دهيم مامور
کنار باجه تحويل بار مي آيد چيزي در گوش کارمند فرودگاه مي گويد، چند دقيقه بعد، از فرناز و منصوره و طلعت مشخصات چمدان هايشان را مي پرسد، به هم نگاه مي کنيم. به طرف باجه مهر کردن پاسپورت ها مي رويم...
مهر خروج از کشور را به پاسپورت هايمان مي زنند، اما پاسپورت ها را برنمي گردانند. نه پاسپورت آن سه نفر و نه پاسپورت ما 10 نفر ديگر را. «لطفا تشريف داشته باشيد.» اين انتظار تا وقتي که پاسپورت هاي هر 13 نفرمان مهر خروج از کشور بخورد ادامه دارد. نمي دانيم که چه اتفاقي افتاده و کسي هم براي پاسخگويي آنجا نيست.
آمدن مامورها به انتظارمان پايان مي دهد. نه کارمند فرودگاه اند و نه لباس فرم نيروي انتظامي تنشان است، پاسپورت هايمان را تحويل مي گيرند و خودمان را به اتاقي با 13 صندلي مي برند.« موبايل هايتان را خاموش کنيد. بگذاريد روي ميز. حرف نزنيد.» اين تنها چيزي است که يک مامور جوان اورکت پوش به ما مي گويد. موبايل ها را برمي دارد و مي رود و وقتي هم زهره مي گويد حالا که هر 13 نفرمان هستيم، بياييد و بگوييد چرا ما را اينجا آورده ايد ، تنها کسي که براي پاسخگويي آنجا است همان مامور اورکت پوش است، فرياد مي زند: «مگر نگفتم حرف نزنيد.»
عقربه هاي ساعت همينطور جلو مي روند. ديگر چيزي تا پرواز هواپيما نمانده است. انتظارمان طولاني شده. تنها واکنش ماموراني که ما را به اينجا آوردند اين است که هرچند دقيقه يکبار در را باز کنند و بهم بکوبند. انگار مي خواهند لحظه لحظه ما را با ترس آشنا کنند.
چه خبر شده؟ چرا ما را اينجا آورده اند؟ هيچ کدام مان نمي دانيم... چند مامور با هم وارد اتاق مي شوند.موبايل هاي فرناز و منصوره و طلعت را جدا مي کنند و خودشان را هم مي برند. چند لحظه بعد زهره را صدا مي کنند و بعد از او، نوبت من است. پشت سر يک مامور جوان پله ها را پايين مي روم. از چند راهرو مي گذرم و وارد يک اتاق کوچک مي شوم. اتاقي با يک ميز کار، دو صندلي روبرويش و مرد ميانسالي که نمي دانم کيست؟ از کجا آمده؟ چرا مانع سفر ما شده و براي چه من را سوال و جواب مي کند؟ رگبار سوال هايي که بر سرم مي بارد و نگراني براي آن سه دوستي که نمي دانيم کجا برده اند جايي براي فکر کردن به خودم و بديهي ترين حقوق شهروندي ام باقي نمي گذارد.
کل ماجرا آنقدر شفاف و ساده است که گمان مي کنم شايد اگر اصل ماجرا را بدانند سو تفاهم برطرف شود:«کجا مي رويد؟ چرا مي رويد؟ به دعوت که مي رويد؟ ...» چند بار اين سوال ها را تکرار مي کنند. کتبي، شفاهي، با جابجا کردن کلمات سوال و بعد هم که مرد ميانسال مي رود وماموري جوان تر جايش مي نشيند همه چيز را از اول مي پرسد و اين بار رنگ مو و فرم بيني و جثه و حالت مو را هم به سوال ها اضافه مي کند.
دارم بازجويي مي شوم. اما اصلا شبيه هيچ کدام از چيزهايي که درباره بازجويي خوانده و شنيده ام نيست. نه از اتاق تاريک و چراغي که نورش برود توي چشمانم خبري است و نه از مامور خشني که مدام سرم فرياد بکشد و تهديدم کند. همه چيز جور ديگري است از محل بازجويي گرفته تا ماموري که حالا از روي اطلاعاتي که از ما دارد مطمئنم مامور وزارت اطلاعات است.
مکان بازجويي همچنان زير زمين است. اما نه زير زمين تاريک و مخوف اوين يا اداره اماکن يا هر جاي ديگري. اينجا فرودگاه بين المللي امام خميني است. مدرن ترين فرودگاه کشور و من در يک اتاق تميز و روشن که درش هم باز است دارم سوال و جواب مي شوم. بازجوي محترم پشت ميز خودش نشسته و من هم درست روبروي او روي يک صندلي با روکش قرمز. جاي نشستنم را هم خودم انتخاب مي کنم و حتي مي توانم جايي بنشينم که با کمي سرک کشيدن ببينم ته سوال هاي تايپ شده اي که براي ما آماده شده و دست بازجويم است، نوشته اند "در صورت امکان از آنها دعوت به همکاري شود"، سرم سوت مي‎كشد.
نحوه دستگيري هم کاملا فرق کرده. مي گويم دستگيري براي اينکه آخر برگه اي که براي پر کردن مشخصات به من دادند، نوشته بود :«زمان و مکان دستگيري؟»، باز هم باور نکردم، حتي پرسيدم مگه ما دستگير شديم؟! ...براي آشنا شدن با شيوه هاي جديد کمي وقت لازم است، حالا ديگر وسط خيابان و وقت و بي وقت سراغ آدم نمي آيند، صبر مي کنند تا آدم بخواهد راهي سفر شود و آن وقت چه جايي بهتر از فرودگاه، مي شود آدم ها را خيلي محترمانه برد براي سوال و جواب و يا اصلا مثل آن سه نفر حکم بازداشت و تفتيش منزل و محل بازداشت را هم از قبل تهيه کرد و سر بزنگاه گيرشان آورد.
مي گويم خيلي محترمانه براي آنکه نه تنها يکبار هم سر من داد نزنند و هيچ توهيني نکردند بلکه بساط چاي و بيسکويت و ساندويچ و نوشابه هم به راه بود و اصلا مناقشه من و بازجويم سر خوردن و نخوردن اينها بود. او نگران من بود که کله سحري گرسنه ام و من نگران آن سه نفر بودم که نمي دانستنم چه بر سرشان آمده و چرا اينهمه مامور وزارت اطلاعات ريخته اند در فرودگاه و با چه مستمسک قانوني دارند اين رفتار را با ما مي کنند و اگر بنا بر بي قانوني است تا کجا قرار است بروند، و آنها به جاي پاسخگويي به ما چاي وشيريني تعارفمان مي کردند....
بازجويم هم اصلا شبيه آن کليشه هايي که از بازجو، آن هم بازجوي وزارت اطلاعات داريم نبود. اولي يک مرد ميانسال کت و شلوار پوشيده بود. خيلي مرتب. خيلي تميز. خيلي خوشرو. با سر و صورتي اصلاح شده و کفش هايي براق. رفتارش هم آنقدر خوب و مودبانه بود که همان لحظه اول همه ترسي که هميشه از بازجويي داشتم دود هوا شد، جه خوب که تصاوير وحشتناکي را که قبلا از آنها ساخته شده بود از خودشان مي زدايند، لابد آنها هم دانسته اند که افکار عمومي مولفه مهمي است.
بازجويي دوم به آن خوش پوشي نبود، اما آنقدر آرام بود که انگار کارمند بانک يا مسئول آموزش دانشکده مان است. فقط سوال هاي بي ربطي که با نهايت آرامش مي پرسد اذيتم مي کند: اول کلي اطلاعات راجع به حالت مو و قد و وزن و رنگ چشم و فرم بيني و جثه و مذهب و مسلک مي گيرد و بعد نوبت فعاليت هايم است، چه کاره ام؟ چه فعاليت هاي اجتماعي داشته ام؟ در محل کارم دقيقا چه مي کرده ام؟ در کدام سرويس کار مي کردم؟ در خانه که هستم چه مي کنم؟ همسفرانم را از کجا مي شناسم؟ قبلا کجاها رفته ام؟ چرا رفته ام؟ با که رفته ام؟ آنهايي که در سفر قبلي دعوتم کرده اند چه فعاليت هايي مي کنند؟وابسته به کجا بوده اند؟ ..... سرم گيج مي رود. نگران دوستانم هستم. چقدر معطل مي کند. با آرامش کامل. انگار مي خواهد وقت تلف کند. بدون عجله. مي رود، مي آيد، چاي تعارف مي کند و وسطش سوالي مي پرسد. و من هنوز نمي دانم چرا دارم جواب پس مي دهم؟
ميزبان ما سايت اينترنتي شهرزاد نيوز بوده و سوالي که به زبان هاي مختلف تکرار مي شود نحوه ارتباط ما با شهرزاد نيوز و هماهنگي هاي سفر است.
مي گويم : «ماجرا خيلي ساده است. اين سايت نزديک به يکسال است فعاليت مي کند و مطالبش آنقدر متعادل و نرم بوده که حتي فيلتر هم نشده.براي همين دعوتشان را قبول کردم.» فايده اي ندارد....زبان مشترک نداريم. گفتن اينکه هماهنگي ها با اينترنت و ايميل بوده هم فايده اي ندارد. دنبال شبکه اي است که وجود ندارد. خسته شده ام آنقدر اين چند جمله را تکرار کرده ام......
نصيحتم مي کند که اينها مي خواهند از شما سواستفاده کنند و توطئه اي پشت اين ماجرا است. اصلا چرا شما را انتخاب کرده اند؟ چرا براي من دعوت نامه نيامده؟ حالا اين منم که حرف هايش را نمي فهمم. فقط مي توانم بگويم من فعال حوزه زنان بودم و اينها از روي نوشته هايم من را مي شناسند شما هم اگر در حوزه زنان بنويسي شايد برايت دعوت نامه بيايد.
وسط سوال وجواب هستيم که کارمند فرودگاه با يک مامور ديگر وارد اتاق مي شوند و از من مي خواهند بنويسم که با تمايل شخصي ام از اين سفر انصراف داده ام. به بازجوي جوان نگاه مي کنم و مي گويم: «با ميل شخصي که نبوده! الان هم هواپيما پرواز کرده»
جواب مي دهد: «مگر به شما نگفتند که مي توانيد برويد؟»
«گفتند مي توانيد برويد و اگر برويد در بازگشت از سفر مورد تعقيب قضايي قرار مي گيريد. ولي منتظرجواب من نماندند و از اتاق خارج شدند. بعد هم که شما آمديد.»
يک مامور با لباس نيروي انتظامي بالاي سرم ايستاده. مامور فرودگاه منتظر امضاي من است و آقاي بازجو مي گويد امضا کن. امضا مي کنم....
پاسپورتم و کامپيوتر فرودگاه مي گويند من از کشور خارج شده ام، همسفرانم در اتاقي اند که حق حرف زدن با هم را هم ندارند. فرناز و طلعت ومنصوره را با خودشان برده اند و آدمهايي که نمي دانم مامور کجا هستند مانع سفرم شده اند و دارند از من بازجويي مي کنند. احساس بي پناهي مي کنم. خيلي راحت حقوق شهروندي من را نقض کرده اند و هيچ از دستم برنمي آيد. اگر فقط خودم بودم، تا وقتي که نمي دانستم بر اساس چه قانوني از سفر منع شده ام، به هيچ سوالي پاسخ نمي دادم. اما حالا نگراني براي آن سه نفري که معلوم نيست کجايند و در دست چه کساني هستند آنقدر پررنگ است که مي خواهم هر چه زودتر بيرون بروم و بفهمم چه اتفاقي برايشان افتاده است. شايد اين اتاق در باز و بازجوي خوشرو و چاي و ساندويچ و پف فيل همه ماجرا نباشد. شايد حالا آن سه نفر در شرايط ديگري باشند. نگراني ام بيهوده نبود. بچه ها را به اوين برده بودند و ماموراني که با طلعت به خانه اش رفته بودند شبيه بازجوي من نبودند، بيشتر شبيه همان تصاوير کليشه اي بوده اند، همان تصاويري که بازجوي من ذهنم را از آنها دور کرده بود...پس هنوز هستند..
بالاخره تمام مي شود. چقدر گذشت؟ نمي دانم.... همه نوشته هايم را امضا مي کنم، انگشت مي زنم و پشت سر يک مامور راه مي افتم. زهره در اتاقي ديگر دارد بازجويي مي شود. بقيه بچه ها هنوز در همان اتاق منتظرند. مرا به مردي ميانسال تحويل مي دهند و جايي مي رويم که براي ورود به آن بايد زنگ زد و از پشت آيفون خبر داد. جايي که انگار با بقيه اتاق هاي فرودگاه فرق دارد. ياد اوين مي افتم و درهايي که مثل همين جا زنگ داشتند و آيفون و قفل.
در که پشت سرم بسته مي شود، سراغ چمدانم را مي گيرند. چشمانم دنبال چمدان هاي آن سه نفر است. نيستند... چمدانم را مي گردند. هرچند جز چند دست لباس و دمپايي و کيف چيزي ديگري ندارم. انگار مي توانم بروم. سفر خوبي بود!!!!! هنوز به وسط سالن نرسيده ام که پشيمان مي شوند. مي خواهند مرا به دوستانم تحويل دهند!!!! جايي براي تصميم من وجود ندارد صلاح مي دانند که منتظر بمانم تا کار دوستانم هم تمام شود. انتظاري که تا ساعت 2 بعد از ظهر طول مي کشد.

مرا به اتاقي شبيه نمازخانه مي برند. گلناز در اتاق کناري دارد بازجويي مي شود. برايم دست تکان مي دهد. از او هم همان سوال هاي مشترک را پرسيده اند. همان ها که از قبل آماده و تايپ شده بود. بچه ها که يکي يکي مي آِيند معلوم مي شود سوال ها همان ها بوده با کمي جابجايي وچند سوال اضافه مثل اينکه چرا به حوزه زنان علاقمند شديد و تک نويسي در مورد بقيه بچه ها. و البته وعده گفتگوهاي!! بعدي.
از آن سه نفر خبري نداريم. آنقدر نگرانشان هستيم که يادمان رفته حالا بايد به هند رسيده باشيم و خانواده هايمان منتظر تماس ما هستند.
از مامورها سراغ طلعت و فرناز و منصوره را مي گيريم. مي گويند الان خانه شان هستند. قسم هم مي خورند. چند ساعت بعد است که مي فهميم راست گفته اند. بچه ها را برده بودند خانه.براي تفتيش منزل و توقيف کامپيوتر و دست نوشته هايشان. مامورها اما به ما نگفتند که بعد از خانه، آنها را به بند 209 اوين برده اند.
حالا مي توانيم برويم. نه به سفر...به خانه هايمان. قبل از رفتن همه مان را جمع مي کنند .مردي که انگار رئيسشان است، نصحيتمان مي کند که مراقب باشيم از ما و مطالبات بر حق مان سو استفاده نکنند و خدا را شکر کنيم که نگذاشته اند برويم سفر.
از او هم سراغ آن سه نفر را مي گيريم. مي گويد فردا آزادشان مي کنيم. مي پرسيم اگر نيامدند کجا سراغشان را بگيريم. سکوت مي کند. اصرار مي کنيم که لااقل بگوييد از طرف کجا بازداشت شده اند ما را به بيرون راهنمايي مي کند. هر کس با زبان خودش سراغ بچه ها را مي گيرد جواب هماني است که شنيده ايم.
تنها دلخوشي مان اين است که يکي از اين مامورها را زهره ارزني كه وكيل بچه ها بود شناخت: بازجوي پرونده نوشين احمدي و پروين اردلان، فريبا داودي و برخي ديگر از تجمع كنندگان 22 خرداد بوده و متوجه شديم که مامور وزارت اطلاعات است. اين تنها سرنخ قطعي ما از کل ماجرا است.
تلفن هايمان را که مي دهند تازه مي فهميم بچه ها کجايند و چه بر سرشان آمده و گيج مي شويم از اتفاقي که افتاده. چرا اوين؟ چرا بازداشت؟ مگر چه کرده اند؟ اگر هم بتوان مانع سفر شد، ديگر زندان چرا؟
هر چه فعاليت هاي اين سه نفر را مرور مي کنم هيچ بهانه اي براي بازداشتشان پيدا نمي کنم. در اين چند سال کلمه کلمه نوشته هايشان را خوانده ام. جز برابري و عدالت و رفع تبعيض چه خواسته اند مگر؟ بعد آزادي شان هم هر چه در سوال و جواب هايي که از آنها شده دقت کردم هيچ دليلي براي بازداشتشان نيافتم. به گمانم ماموراني که فرناز و طلعت و منصوره ما را بردند هم مثل من گيج شده بودند و نمي دانستند در برابر سالها فعاليت صادقانه و بي چشمداشت اين سه زن چه چيز را بهانه آن سلول انفرادي و چشم بند و لباس زندان کنند.


nahid12.jpg

صبح شنبه هفتم بهمن ماه 1385 ساعت 5 صبح از خواب بيدار مي شوم.. چمدانم را شب پيش بسته ام. از خانواده و دوستانم خداحافظي کرده ام و تاکسي را براي ساعت 5.30 دقيقه خبر کرده ام.همسرم تا دم در با من مي آيد. خداحافظي کوتاهي با هم مي کنيم. دوهفته که اين حرف ها را ندارد.

با طلعت و فخري قرار داشتم. فرودگاه جديد خارج از شهر است و احساس خوبي از تنها رفتن ندارم. طلعت ساعت 5.45 دقيقه منتظر ما ست. کمي خسته به نظر مي رسد. استرس مانع خوابش بوده است. از مشکلات مرکز صحبت مي کنيم. به ياد سخن يک فمينيست مراکشي مي افتم. براي او کار زنان مثل تراشيدن سنگ است و براي من راه رفتن بر لبه تيغ.

به فرودگاه مي رسيم. برخي از بچه ها را مي بينم و برخي ديگر کم کم مي رسند. خوشحالم. برخلاف ديگران هيچ استرسي ندارم. بر خلاف سفرهاي قبليم که با اشک از خانواده و دوستانم جدا شده ام. امروز خوشحالم. با بهترين دوستانم به سفر مي روم. هند را مي بينم. در يک کارگاه آموزشي شرکت مي کنم و بعد از دوهفته به خانه ام برمي گردم. کوتاهي اين سفر برايم لذت بخش است.

ساک هايمان را با هم به قسمت بار تحويل مي دهيم . پاسپورت ها و بليت هايمان را با هم مي گيرند. مي گويند که در حال تنظيم صندلي هايمان کنار هم هستند و به همين دليل کارمان کمي طول مي کشد. آخر سر از طلعت و منصوره و فرناز، شکل ساک هايشان را مي پرسند. کمي عجيب به نظر مي رسد.
مامور، پاسپورت و برگه عوارض خروجي را از من و زهر ه مي گيرد و مهر خروج را در پاسپورت هايمان مي زند ولي پاسپورت هايمان را به مردي که کنار گيشه منتظر ماست، مي دهد.

هر کدام از ما را مردي همراهي مي کند و از پله ها پايين مي رويم. ما را وارد اتاقي مبله مي کنند. از زهره مي پرسم، چه اتفاقي افتاده است؟ به ما امر مي شود که با هم سخن نگوييم و از من مي خواهند که کنار زهره ننشينم. پاسپورت هايمان در دست مردي است که با دقت برگ هايش را زيرو رو مي کند. بچه ها کم کم مي رسند، با نگاه مضطرب و متعجب! از ما با لحن آمرانه و پرخاشجويانه اي خواسته مي شود که با هم حرف نزنيم. زهره تشنه است. از آنها آب مي خواهد. براي همه آب مي آورند. بعد از مدتي کمي بيسکويت هم مي آورند. در را باز و بسته مي کنند و از ما مي خواهند که با هم حرف نزنيم. برخي از بچه ها کمي عصبي هستند ولي بقيه ظاهرا آرامند.

طلعت، فرناز و منصوره را پيش از همه صدا مي زنند. از مردان لباس شخصي سراغ دوستانمان را مي گيريم.جواب هاي سربالا مي دهند. زهره را صدا مي کنند و از طرف خودشان به او وکالت مي دهند که به ما اعلام کند: ما ممنوع الخروج نيستيم ولي در صورت ادامه سفر، بايد منتظر عواقبش باشيم. به ما مي گويد که دوستانمان(طلعت، منصوره و فرناز) از ادامه اين سفر محروم هستند. بحث بين بچه ها در مي گيرد. هيچ کدام از ما پيش از اين به مسئله فکر نکرده ايم. تصميم گيري چندان ساده نيست. ادامه سفر بدون دوستانمان دشوار است. نگراني براي دوستانمان سفر را برايمان تلخ خواهد کرد واز طرف ديگر، بازجوها مي گويند، ادامه سفر، ما را با مشکلات قضايي روبرو خواهد کرد.

بالاخره تصميم مي گيريم که از ادمه سفر منصرف شويم. يکي از ماموران امنيتي مي آيد و توضيح مي دهد که از نظر قانوني ما ممنوع الخروج نيستيم و مي توانيم سوار هواپيما شويم ولي در بازگشت بايد پاسخگو باشيم. از ما مي خواهد که در ورقه اي تمايل شخصي خود را به انصراف از سفر اعلام کنيم. در برگه، انصراف خود از سفر را اعلام مي کنم ولي از ميل شخصي حرفي به ميان نمي آورم. بعد از مدتي مريم حسين خواه را صدا مي کنند، بعد گلناز و هم زمان زهره را نيز صدا مي کنند. فخري مي خواهد سيگار بکشد. اجازه مي دهند. با چند تا از بچه ها به دستشويي مي رويم، البته براي دستشويي رفتن هم بايد کسب تکليف کرد. ديگر، بچه ها را با نام صدا نمي کنند. اول فخري را مي برند. و بعد به ما مي گويند کسي که بيشتر عجله دارد، با بازجو برود. نگاهي به بچه ها مي کنم و با بازجو وارد اتاق کناري مي شوم. بازجو فرمي به من مي دهد. مشخصات شخصي را خواسته اند. تاريخ تولد، نام پدر، شماره شناسنامه، محل تولد، ميزان تحصيلات، وضعيت تاهل و فرم و شکل مو و بيني و قد و ... انگار که کار آن ها را هم ما بايد انجام دهيم!

در فرم از اعضاي خانواده پرسيد ه اند. و علت و مکان دستگيري را از ما سوال کرده اند. به بازجو مي گويم که اين قسمت را شما بايد پرکنيد.
بازجو ورقه را از من مي گيرد. به اطلاعات آن نگاهي مي اندازد. از من در مورد مکان تولدم(دشتستان) مي پرسد و اين که دشتستان به کدام استان کشور تعلق دارد؟ به او مي گويم، اطلاعات جغرافيايي اش ضعيف است و دشتستان در استان بوشهر واقع است.

به سن پدر و مادرم نگاهي مي اندازد و مي گويد، سن واقعي مادرم نمي تواند اين طور باشد، چرا که در قديم زن و شوهرها با هم اختلاف سني داشته اند. به او مي گويم، سن هر دو واقعي است و هردو 77 ساله هستند. از او مي پرسم آيا از اين که پدر من همسري جوان تر ندارد، ناراحت است؟

از مهريه ام مي پرسد. به او مي گويم مهريه ام يک جلد قرآن، يک جلد حافظ و چند شاخه گل است.
مي گويد: در اين صورت به جاي حقوق زنان، بايد از حقوق مردان دفاع کنم. مي گويم: برابري زن و مرد به نفع هر دو جنس است.

روي ورقه سفيدي، سوال‎هايش را مي نويسد. اولين سوال از من مي خواهد كه بيوگرافي ام را شرح دهم. از او مي پرسم، مگر نه اين که در فرمي که اول به من داده است، همه اطلاعات درخواست شده است. بيوگرافي نوشتن يعني چه؟

بيوگرافي ام را مي نويسم. اينکه 34 سال دارم. در سال 1376 ازدواج کرده ام. دبيرستانم را در بوشهر تمام کرده ام. ليسانسم و فوق ليسانسم را از فلان دانشگاه گرفته ام و دوره دكتراي جامعه‎ شناسي را هم اكنون دارم مي‎گذارم و سپس توضيح مي‎دهم تا کنون چه کار هايي کرده ام.

مي گويد که از نظر او ليسانس و فوق ليسانس، يعني سواد خواندن و نوشتن. مي گويم، خوشحالم که در کشور من داشتن فوق ليسانس سواد خواندن و نوشتن محسوب مي شود.

از فعاليت هاي اجتماعي و سياسي ام مي پرسد و اينکه با چه افرادي تاکنون همكاري کرده ام؟ مي گويم که از کودکي تبعيض بين دختر و پسر را حس کرده ام. به برابري زن و مرد معتقدم و با هرکس که به برابري معتقد باشد،مي توانم کار کنم. مي گويم که مسئله زنان براي من ايدئولوژيک نيست و از هر تريبوني براي عمومي کردن مسئله برابري مي توان استفاده کرد. مي گويم که در مورد ديگران نمي توانم بنويسم، چون نوشتن از ديگران را كار غير اخلاقي مي‎ دانم.

مي گويد که از شما نخواستيم که در مورد ديگران بنويسيد. من هم به او سوال را يادآوري مي کنم.
او همچينن از سايت شهرزاد نيوز مي پرسد، اين که چگونه به اين سفر دعوت شده ايم و از انگيزه هاي دعوت کنندگان سوال مي‎كند.

مي گويد که با بخشي از مطالبات ما موافق است. و لي کساني هستند که مي خواهند از مطالبات ما ”سوء استفاده“ کنند. همان داستان هميشگي سوء استفاده دشمن از ما!

مي گويد به تعامل اعتقاد دارد و مي خواهد که در فرصت هاي ديگر با ما تعامل داشته باشد. مي گويد که اگر مايل باشم، با ما تماس مي گيرد تا در لابي يک هتل و يا جاي ديگر، با هم گفتگو کنيم. مي گويم که مايل به اين كار نيستم. به او مي گويم که اگر سايت هاي ما را فيلتر نکنند، مي توانند از نظرات ما به‎ راحتي با خبر شوند. مي گويم، تعامل و گفتگو در يک رابطه‎ي برابر ممکن است اما رابطه ما نابرابر است. مي گويد :چرا نابرابر است. مي گويم : من اين طرف ميز هستم و شما آن طرف ميز. مي گويد من مي توانم به اين طرف ميز بيايم. مي گويم: منظور من شکل صوري رابطه نيست. مناسبات نابرابر است.

سوال هاي ديگري مي پرسد. سعي مي کنم با او وارد بحث درباره حقوق زنان بشوم و از اهداف كمپين يك ميليون امضاء دفاع كنم. با اينکه مايل به بحث بر سر حقوق زنان نيست ولي پافشاري مي كنم و از حقوق زنان مي گويم. از انتقادهايم به شرايط حاضر مي گويم. او ايران را بسيار امن مي داند، من اما از تجارب شخصي ام و حس ناامني ام در مملكت ام مي گويم.

بازجويي تمام مي شود. مرا به طبقه بالا همراهي مي کند. در آن جا مردان ديگري حضور دارند و در اطاقي، بازجويي از نرگس طيبات ادامه دارد. از من مي خواهند که چمدانم را به آنها نشان دهم. چمدانم را مي گردند. از اين که يک مرد غريبه چمدانم را بگردد و لباس هاي زير و نوار بهداشتيم را ببيند، حس خوبي ندارم. به او مي گويم کمي حيا داشته باشد. کتاب ها و کلاسورم برايشان مسئله ساز است. مي خواهند آن ها را نگاه دارند. مي گويم که بازجوي من مي داند که من دانشجو هستم و کتاب هاي درسي ام را به همراه دارم. به بازجويم زنگ مي زنند. او مي گويد که ايرادي ندارد و مي توانم کتاب ها و جزو ه هايم را نگاه دارم. چمدانم را مي بندم. به اتاقي مي روم که شبيه نمازخانه است. تلويزيوني در اتاق وجود دارد که در حال پخش عزاداري است. براي نشستن بر روي چند مبلي که در اتاق وجود دارد، بايد کفش هايم را بيرون بياورم. بيشتر بچه ها در اتاق هستند. با هم صحبت مي کنيم. بچه ها نگران هستند. نگران طلعت و فرناز و منصوره.

بعد از نيم ساعت دوباره مرا صدا مي کنند. مي خواهند دوباره وسايلم را بگردند. به مرد مي گويم در قرن 21 كه نمونه هاي همه اين كتاب ها و جزوات در اينترنت و همه جا يافت مي شود هنوز برايشان کتاب و جزوه مسئله ساز است؟ کتاب هايم را مي خواهد نگاه دارد. کتاب هاي به زبان فرانسه که تهيه اش در ايران چندان آسان نيست. عنوان کتاب را برايش ترجمه مي کنم. «زنان، جنسيت و جامعه» . مي پرسد، اين کتاب به فارسي ترجمه شده است. مي گويم که کتاب در سال 2005 منتشر شده است و تاکنون ترجمه نشده است. راستي اگر چنين کتابي به اين سرعت در کشورمن ترجمه مي شد که جهان سومي نبوديم.

به يک سي دي برنامه حساس شده اند. مي گويم که سي دي برنامه است و حاوي مطالب خاصي نيست. جلوي مرد، همه وسايل کيفم را به بيرون مي ريزم. حس خوبي ندارم. گشتن من راضي اش نمي کند. همکار زنش را صدا مي کند. بايد منتظر زن باقي بمانيم. بعد از 10 دقيقه زن مي رسد. لباس سبزنيروي انتظامي زير چادرش پوشيده است. تمام وسايلم را با دقت مي گردد. دفترچه، کتاب، جزوه، کارت هاي سايت کمپين، دفترچه هاي کمپين، قرص، باطري، سي دي و غيره را به کناري مي گذارد و لباس هايم را به کناري. حتي سر خميردندان را بر مي دارد. به او مي گويم آقايان در کيف من به دنبال مواد مخدر نيستند. آن ها به دنبال نوشته هستند.مي گويد وظيفه اش را انجام مي دهد.
همه تنم را مي گردد. در حالي که دامنم را بالا زده است. همکار مردش بدون در زدن، در را باز مي کند. سرش جيغ ميکشم و مي گويم، مثلا شما مسلمان هستيد.

وسايل مشکوک را به بيرون مي برند، تمام مدت در حال اعتراض هستم و با آن‎ها صحبت مي‎ كنم. کتاب هايم را مي خواهم. بالاخره وسايلم را به جز سي دي بر مي گردانند. خوشحال مي شوم. متوجه نمي شوم که چه چيزهايي را از ميان آن ها برداشته اند. ولي شب متوجه مي شوم که دست نوشته هايم نيست.

سي دي را براي بررسي بيشتر، نگاه داشته اند. مي گويم سي دي را نمي خواهم. مي توانم مثل آن را دوباره بخرم. مي گويم شما به ما ضرر هنگفتي زده ايد و اين هم رويش.

در تمام مدت، برخورد چماق و هويج را هم زمان مي بينم. به شکلي کليشه اي يکي نقش بازجوي مهربان و ديگري نقش بازجوي خشن را بازي مي کنند. بچه ها نگران ضرر و خسارت هاي مالي هستند. برخي از ما دانشجوييم و پرداخت پول بليت و عوارض خروج، به گرده امان سنگيني مي کند. ولي هر بار که از نحوه جبران ضررهايمان مي پرسيم، جواب هاي سربالا مي دهند.در آخر همه بچه ها در اتاق جمع شده اند. بازجوي من مي خواهد با همه صحبت کند. او مي گويد که مطالبات ما بر حق است و با بخشي از آن ها موافق است؛ اما کساني هستند که مي خواهند از ما سوء استفاده کنند. مي گويد که ما با شرکت در اين کارگاه ها، آب به آسياب دشمن مي ريزيم.

حرف هايش آنقدر کليشه اي است که حوصله بحث کردن نداريم. اگر مطالبات ما به خصوص خواسته هاي مان در كمپين يك ميليون امضاء واقعا برحق است آيا طرح آن ها در جامعه آب به آسياب دشمن مي ريزد يا نقض و پايمال كردن آن ها؟

به بازجو مي گويم که امروز معناي تعامل را ياد گرفتم. مي گويم که چرا دوباره کيف مرا گشتند، مگر شما نگفته بوديد، که مي توانم وسايلم را داشته باشم. مي گويد که مي توانستم به او زنگ بزنم.
مي گويم که در اين جا يکي نقش هويج را بازي مي کند و يکي چماق، و هويج و چماق را به بچه هاي ديگر نشان مي دهم.

بالاخره کار ما آن جا تمام مي شود.ساعت 2 در محوطه فرودگاه مي فهميم که بچه ها دستگير شده اند. خانه هايشان مورد بازرسي قرار گرفته، كليه ي وسايل شخصي شان ضبط شده و به بند 209 اوين منتقل شده اند... روز سختي را در پيش داريم.

وقتي به روزي که پشت سر گذاشته ايم نگاه مي کنم، مي بينم که مهمترين مسئله در مواجهه با چنين وضعيتي، حفظ خونسردي است. ما خطايي مرتکب نشده ايم. سفر به خارج از کشور و شرکت در يک کارگاه آموزش روزنامه نگاري، عملي مجرمانه نيست. مهمترين مسئله حفظ خونسردي و دادن روحيه به همديگر است. در چنين شرايطي با دادن شجاعت به يکديگر مي توانيم هم روحيه جمع را بالا ببريم و هم در شرايط آرامتر به بحث بپردازيم. تجربه خوبي براي همه ما بود.
ما مي دانيم که برحقيم، خواسته هاي مان براي كسب حقوق برابر، و تلاش دسته جمعي مان در كمپين يك ميليون امضاء بر حق است و كارهاي فرهنگي در مركز فرهنگي همه كارهايي است كه عاشقانه انجام مي دهيم و همه زندگي مان شده است، خطايي مرتکب نشده ايم و در شرايط امروز ايران آنها نمي توانند ما را يکسره نفي کنند. تجربه به من مي گويد كه بايد وارد بحث شد. از حقانيت خود دفاع کرد و به آن ها نشان داد که ما مي توانيم از فعاليت هايمان دفاع کنيم. چون به خلاف تهمت بازجوها ما بچه هاي خردسال يا آدم هاي ساده لوحي نيستيم که بتوان از ما سوءاستفاده کرد. سفر به هند، در چارچوب برنامه هاي ما براي آشنايي با جنبش جهاني زنان است. ما مي خواهيم از زنان فعال و حق طلب در ديگر نقاط دنيا بياموزيم، ارتباط هاي داخلي و بين المللي مان را گسترش دهيم و آن را اتفاقا حق فردي و جمعي خود مي دانيم.

من از ادامه سفر منصرف شدم اما رفتن به اين سفر را حق خود مي دانم. امکان شرکت در چنين سفرهايي نه تنها يک حق فردي است، بلکه براي ما روزنه اي برا ي ارتباط با جنبش جهاني زنان است. وظيفه ما فعالان جنبش زنان، انگيزه يابي فعالان ديگر در ايران يا همتايان مان در كشورهاي ديگر در مبارزه با مردسالاري نيست. مردسالاري بسيار گسترده است و مبارزه با آن به تلاش هر چه بيشتر افراد، نياز دارد.در مبارزه براي حقوق زنان، خط قرمز من، حفظ منافع زنان است. گرچه در شرايط متفاوت، مجبور به اتخاذ روش هاي متفاوت برا ي حفظ اين منافع هستيم. زيرا توان و انرژي ما محدود است و اولويت هاي مشخص هم داريم. بنابراين اگر از سفر منصرف شدم، براي اين است که نمي دانستم وقتي برمي گرديم آيا توان کافي براي مواجهه با فشارهاي احتمالي و بازجويي هاي بيشتر را داريم يا نه، ولي در درست بودن انتخابي که کرده بودم، شکي نداشتم.