یک ماه از آزادی صغری می گذرد ، اما خبرها دهشتناک اند . نامه ی اجرای حکم صادر شده است و طبق قانون صغری باید در اسرع وقت برای اجرای حکم اعدام اش به زندان برگردد.
باور کردنی نیست اما تنها مرگ صغری که کودکی و جوانی اش فنا شده است ، زخم قلب شاکیانش را التیام می بخشد !
به سراغ صغري كه مي روم با مهربانی روستاییان و جنگل نشینان گیلانی به استقبالم مي ايند و به گفتگو مي نشينيم . پیرمرد لاغراندام ،با موهایی سفید و چشمانی درخشان از گذشته ی دور جنگل نشینی اش می گوید . از بیست و چند سال پیش که آتش ،هستی نداشته شان را نابود کرد. پیرمرد گوشه ی پیراهن اش را بالا می زند و جای زخم های هولناک آتش سوزی بر پیکرش را نشانمان می دهد .
جنگل نشینان گیلانی از محروم ترین اهالی این استان اند . آنها اغلب بی آنکه سهمی از چارپا ویا زمین داشته باشند در حاشیه ی جنگل کومه ای می سازند و قوت غالب شان را از جنگل تامین می کنند . و پیرمرد که آتش نه تنها کومه اش که سلامتی اش را نیز از او گرفته بود چاره ای نداشت جز انجام آن کاری که آن روزها مرسوم بوده است .
معتمدین محل دخترکان خردسال روستایی و جنگل نشین را برای خدمتکاری به خانه ی خانواده های متوسط الحال و مرفه شهری می سپردند و روستاییان عیالوار که با فرستادن دخترکان خردسالشان گشایش هر چند اندکی در معاششان پدید می آمد ، گاه حتی تا ماهها نیز کودکانشان را نمی دیدند !
و صغری دومین دخترش بود و پیرمرد ترجیح داده بود دخترک بزرگتر تازه بالغ اش در خانه بماند و صغرای 9 ساله به خدمتکاری برود تا شاید مصون تر باشد !و صغری دخترک لاغر کوچک اندام از حاشیه ی جنگل های گیلان به واسطه یکی از همین معتمدین به خانه ای پرتاب می شود که سرنوشت شوم اش چند سال بعد در آن خانه رقم می خورد و به اتهام قتل کودک خانواده به مرگ محکوم می شود .
و کسی می گوید این معامله ای بود که نمی شد از آن سرباززد : فدا کردن یک فرزند برای بقای دیگر فرزندان ...و مگر نه اینکه پیرزن وقتی از شمار فرزندان اش پرسیدم از شش فرزند سخن گفت و نه هفت فرزند ...!و کسی چه می داند شاید او از همان روز تلخی که دخترک زیباروی لاغر اندام اش را به جای اینکه راهی دبستانی کند به سوی سرنوشت تلخ اش روانه کرد ، از شمار فرزندان اش یکی را کم شده پنداشت .
در جستجوی عکسی از کودکی شوم اش شناسنامه اش را خواسته ام ، نشانم می دهند . رنگ و رو رفته است با نشانی که سالهاست بی اعتبار است . مبهوت مانده ام ،کسی به خود زحمت معتبر کردن شناسنامه ی صغری را نداده است ،... دلم می گیرد .با خود می اندیشم شاید اولین بار که جلوی دوربین عکاسی نشست چادر آبی زندان بر سر داشت با ترازوهایی سفید و پلاکی بر گردن .
راستی شماره ی پرونده اش چند بود ؟ هنوز کارمندان دادگستری به یادش می آورند . نام اش را که می گویم شماره ی پرونده اش را از حفظ برایم می گویند و نکات برجسته ی پرونده اش را "محکوم به قصاص نفس است . از 13 سالگی در زندان است و در 17 سالگی یکبار به پای چوبه ی دار رفته است ، و حال 31 ساله است . آذر 86 وارد هجدهمین سال حبس اش می شود ". و سرگیجه ی این مجازات تلخ و هولناک برای اتهامی که صغری بارها در رد آن سخن گفته است التیام اندکی می یابد . قاضی پرونده با اذعان به وجود نکاتی مهم در پرونده و بنا بر ملاحظات قانونی و به درخواست وکیل پرونده حکم به آزادی با قرار وثیقه می دهد .
به دیدنش می روم به خانه ای غنوده در حاشیه ی جنگل و محصور در میان کوه و رودخانه و جنگل و مزرعه . و صغری از از غروب های دلگیرش می گوید ،آه می کشد " شوخی نیست ،18 سال انتظار مرگ ". دیگر سخن گفتن به لهجه ی مادری را از یاد برده است . دستانش را می فشارم به او اطمینان می دهم که کابوس های تلخ اش پایان گرفته است . برایم از سالهای زندان می گوید . او حتی از شاکیان اش نیز به خوبی یاد می کند .
می گوید که می خواهد درس بخواند می گوید که دوره ی تکمیلی نهضت سواد آموزی را در زندان گذرانده است ، و ته صدایش امید کمرنگ اش به "تشکیل زندگی و ازدواج "دلگرم ام می کند . به او قول می دهم برایش کتاب و جزوه ببرم و با او به آموزش پرورش سر بزنم تا بتواند در مدرسه ای ثبت نام کند و او آه می کشد "شوخی نیست ! 18 سال زندان "
به بدرقه ام می آید و در لحظه ی وداع دستانم را می فشارد هنوز آزادی اش را باور نکرده است و گاه می اندیشد اینها همه در خواب رخ داده است . و با ترسی که صدایش را می لرزاند می خواهد به او صادقانه بگویم که حکم اجرا نخواهد شد ...

Comments

تکاندهنده‌ است وقتی زنان در سرزمین ما بخاطر ایهامات واهی اینجنین مجازات شوند. کارت عالی بود

Post a comment