untitleda.jpg

چند ماهی بیشتر نیست که باجنبش زنان به طور جدی آشنا شده ام. کمپین یک میلیون امضا راهی بود برای ورود من به عرصه فعالیت در حوزه زنان. من
خیلی زود زندان را تجربه کردم و اکنون که یک ماهی از چند روزی که در زندان بودم می گذرد می خواهم از دور به آن نگاه کنم ودرباره اش بنویسم.

از زندان که آزاد شدیم همه از همدلی ها گفتیم، از با هم بودن ها، از این که فضای سنگین بند 209 را تاحدودی شکستیم و گاه نگهبان ها را مستاصل کردیم. از لحظاتی گفتیم که پاسخ های یکسان مان به سوال های بازجو ها، آنها را کلافه می کرد و راست گویی مان قوی ترمان می کرد گرچه باورشان نمی شد...

نمی دانم چطور باید بنویسم که این همه خوبی برای من که تازه قدم در این راه گذاشته بودم چقدر ارزشمند بود، چقدر خوشحال بودم که آشنایی با جنبش زنان دوستی های زیادی را برایم پدید آورد. چقدر به یکدیگر نزدیک شدیم و چقدر همدل شده بودیم که با درد یکی همه مان به درد می آمدیم و فریاد ...

آیا براستی همه اش همین بود؟ با همه این واقعیت ها، اکنون که به آن روزها فکر می کنم احساس می کنم برخی حرف ها و حس ها در این میان گم شد و بیان نشد. چیزهایی هم بود که گفته نشد و دیده نشد. نمی دانم شاید این احساس ها تنها تجربه شخصی من بوده که بسیار در این زمینه بی تجربه بودم، شاید دیگری چنین احساسی را نداشته است...

اما من می خواهم اعتراف کنم

اعتراف کنم که وقتی پلیس با ضربه های باتوم به پاهای ما می کوبید من ترسیدم. وقتی به سمت مینی بوس هل داده شدم دلهره ای در دلم افتاد. در بازداشتگاه وزرا دلنگرانی رهایم نکرد. شاید اگر آنقدر فکرم مشغول نبود با آن شدت از پله ها نمی افتادم که هنوز دردش را در تنم احساس کنم.

اعتراف کنم که در ماشینی که ما را به سمت اوین می برد یک دل سیر گریه کردم، هر چند چرایش را نمی دانستم ...

اعتراف کنم که وقتی از زیر چشم بند در گوشه راهروی زندان به پاهای مردهای غریبه ای خیره شده بودم که می رفتند و می آمدند و گاه فریاد می کشیدند ترسیده بودم.

زندان خوب بود همبستگی مان را زیاد کرد و استقامت و ایمان مان را ...

اما زندان بد است ...

بد است به خاطر صدای دمپایی های مردی که روی زمین کشیده می شود و فضا را پر می کند.

بد است به خاطر پرده ای که بازداشتگاه زنان را از دیگر فضاها جدا می کند، پرده ی زنانه مردانه سازی که طرحش در ذهنم حک شده است.

بد است به خاطر دیدن صحنه ای که دوستت را با چشم بند و چادری سرمه ای بر سر می برند و دلت ریش ریش می شود و وقتی آرام می پرسی چندمین بار است می روی؟ می شنوی : سومین بار...

بد است به خاطر دیدن چهره دوستی که چادر سرمه ای به سر نگاهی آشنا را درسلولی که در آن به طور موقت باز مانده جستجو می کند و تو بوسه ای از دور برایش می فرستی و بغضت را فرومی خوری...

بد است به خاطر شب هایی که تا صبح زیر پتویی کثیف می لرزی و نگران دوستت هستی که سرما نخورد و خدا کند خوب بخوابد...

بد است به خاطر سرفه های شبانه ای که امانت را می برد و گریه ات می گیرد از اینکه چقدر همه را اذیت می کنی.

بد است به خاطر وقتی که به یاد عزیزانت می افتی سکوت می کنی و بعد چشمانت را می بندی و می گویی :«بچه ها بیایید "تداعی" بازی کنیم، هر کی یه کلمه بگه و به ترتیب هر چی به ذهنمان رسید بگیم» و از امید به دلتنگی می رسی و از دلتنگی به مقاومت و هزار بار تکرارشان می کنی وبغض هایت را قورت می دهی...

بد است به خاطر اتاق سردی که در آن می لرزی و صندلی ای که شبیه صندلی مدرسه است اما در جای خودش یعنی مدرسه نیست. روی آن نشسته ای و از زیر چشم بند تنها کفش های سیاهی را می بینی که می آیند و می روند، دورت می زنند و از بالای سرت رد می شوند و دلت را می لرزانند...

بد است به خاطر بیداری های شبانه برای پاسخ به سوال هایی که هزار بار پاسخ داده ای و لبانت را
می گزی که خوابت نبرد و دستت را مشت می کنی تا یادش باشد توان نوشتن را از دست ندهد و محکم می گذاریش روی پایت که کسی لرزشش را نبیند...

بد است به خاطر اتاقی که پر است از فریاد، تحقیر، توهین و تهدید...

بد است به خاطر وقتی که آزاد می شوی و خودت را در آغوش عزیزانت رها می کنی و می گریی و نمی دانی برای چه؛ ولی می دانی که چه رنجی را کشیده اند پشت این دیوار های بلند...

بله! زندان بد است. من در 25 سالگی تجربه اش کردم و دوستانم در 20 و 21 سالگی. واقعا اگر به یک دختر هم سن ما در اروپا بگویند یک هفته باید در زندان باشد چه احساسی خواهد داشت؟ پاسخ او را نمی دانم اما پاسخ دوست 21 ساله ام را می دانم : پوزخند می زند.

ما خیلی زود با زندان، بازجو ، بازجویی و ترس هایش آشنا شدیم و تجربه شان کردیم.
از خود می پرسم چه چیزی برای از دست دادن دارم؟
من راه زندان را زود یاد گرفتم. زود یادم دادند و حالا می خواهم بدانم چه چیزی در بیرون از زندان دارم که از دست بدهم اگر به خاطر خواستن برابری به اقدام علیه امنیت ملی متهم شوم و برای هدفم، هدفی که به آن ایمان دارم، به حبس محکوم.

بله من خانواده ام را دارم و دوستانم را ... اما هدفی هم دارم که به آن ایمان دارم. من می دانم ایمان یعنی چه و به خاطرش چه ها می توان کرد.
آقایان قاضی، بازجو و دیگران! شما چطور ؟ شما که متهم مان می کنید! آیا شما هم به کارهایتان ایمان دارید؟!