jeld21.jpg

سیزده به در بود، ناهید بود، چمن ها سبز بود، لباس سبزها بودند، ستاره داشتند، خورشید داشتند. نگاهشان نفرت انگیز بود، بالای سرمان آبی بود. خدایا آبی بماند، سیاه نشود، باران نیاید، اگر باران نیاید، امضا می آید. خانواده بود، زن بود، مرد بود، جوان بود. زیر اندازها پهن بودند، بدمینتون، والیبال، قلقل کتری ها، آش رشته، لوبیا پلو، آجیل، تخمه، شیرینی، امضا. حرف حرف حرف، امضا. زن، مرد، جوان، لباس سبزها آمدند، رفتند، هرجا رفتیم، آمدند، خانواده، زن، زن چادری، زن غمگین، زن افسرده، زن تنها، زن با مرد، زن بی مرد، کتابچه، حقوق، حق، ما می خواهیم، باید بشود، ما تغییر می دهیم، باید تغییر دهیم، بیایید، شما هم. با هم. زنگ موبایل، زنگ زنگ آمفی تئاتر، شوهر سارا را بردند، کجا؟ نمی دانیم، چه کنیم؟ پارک ساعی، پارک ملت، چیتگر، اینجا سبز است، شادی است، تحرک است، همه هستند، هر جا بروی آسمان همین رنگ است. مرد آمد، خشمگین آمد، زن ترسید، من هم. بیانیه را گرفت، جواب سلام مرا نداد، بیانیه را خواند، پرت کرد، زن گفت برو. از مرد ترسیدم و از لباس سبزها به خاطر امضاهایی که داشتم، امانت بودند. «بس کن ما آزادیم، در به یاد آوردن خاموشی خانه ها آزادیم، در به یاد آوردن کلمات. اسامی، آدمیان، چه کسی گفته است از کنار کشیدن این همه پرده پشیمانیم.» *

مریم برگشت، به زن کتابچه داد. زن می خواندش؟ اگر مرد بزند، اگر دعوا شود.

«خاموش است زن

خسته است زن

زن- یک لحظه برمی گردد

پایانی ترین دامنه را با دست نشانم می دهد

هزاران مزار

هزاران زن

هزاران مگو»

صدای زنگ موبایل، پشت سر هم، نشنیده ام

خوشحالم، امضا، حرف، سن کیفری 9 سال است. چرا؟

دیه نصف است چرا؟

حق طلاق نداریم چرا؟

نمی توانیم شهادت بدهیم چرا؟

پروین زنگ زد. پیش جلوه نرو نیروی انتظامی آن جاست، دارند می برند آنها را. کجای پارک هستند؟ من نمی بینمشان. اینجا شلوغ است، کجا می برند؟ شوهر سارا کو؟ گم شده ام. لابه لای مردم، امضاها و گوش هایی که می شنوند، چشمهای حریص تشنه. کتابچه ها تمام شد، برگه های بیانیه پرشد، بچه ها را بردند، چرا؟ کجا؟ زن می گوید بنشین، می نشینم. آجیل، شکلات، شیرینی، راست می گویی چه کار کنیم؟ همیشه همین طور بوده؟ نباید باشد. نه نباید باشد، شیرینی بخور، دستت چی شده؟ سوخته؟ آخ بمیرم کجا را امضا کنم؟ موفق باشی، زنده باشی. ناهید را بردند. کجا؟ محبوبه را هم بردند. کجا؟ گفتند می خواهیم با شما حرف بزنیم. لباس سبزها آمدند. «چقدر سخت است، چیزی که به اشتباه زندگی اش خواندیم.» ما مسئول امنیت پارک هستیم. اما پارک آرام است، همه هستند، چه کسی جرات دارد آرامش با نشاط و سبز آنجا را به هم بریزد؟

کنار جمع شلوغ و پر خنده شان می نشینم. خاله خانم بی سواد است. بیانیه را بلند بلند می خوانم برایش. می گوید اسم مرا بنویس. می گویم امضا کن. بلد نیستم. خط بکش هر چه بلدی.
«و دلم نمی آید دیگر

این کلمه کوچک ساده را غلط بنویسم

زن خیلی خوب است»

دامادش هست، پسرش هم، یکی امضا می زند و دیگری نه. سمیه می آید. پلیس دارد از اینجا رد می شود، مراقب باش. به او که امضا می کند چه بگویم؟ مراقب باش؟ برگه را پنهان کن؟ از که؟ برای چه؟ مگر چه می کند؟ حقش است. می خواهد. باید بخواهد!

می گویم به خود «عاقل باش، سرپیچی کن از هر چه بود از هر چه هست. از درها و زدن ها و آدمی

از دستور گرفتن،

از گفتن ... از سکوت»

ناهید و محبوبه را بردند، بردند که حرف بزنند. رفتند که بگویند 63 درصد ورودی دانشگاه، نصف دیه؟ نصف ارث؟ یک هشتم ارث؟ ممنوع الخروجی؟ منع از تحصیل؟ منع از اشتغال؟ بگویند و بیایند ولی بردن شان، هنوز نیامدند. بگویند که ما پیش از تولد مادرانمان مرده بودیم. ما بعد از تولد دخترانمان زاده خواهیم شد. دیگر چه کارمان دارید؟

اما نیامدند، چشمانشان خیس بود بعد از روز وزرا ولی لبخند زدند برای ما که نهراسیم، نگرییم

سر در اوین نوشته بود بازداشتگاه اوین

همان جایی که وقتی آزاد شدیم خواندمش، بازجوهم آنجا بود. هم او که گفته بود با کمپین مشکلی نداریم، کارتان را بکنید، فقط تجمع نکنید. مطالبات شما برحق است، امضا هم مشکلی ندارد، تجمع نکنید، شلوغ نکنید. ولی ناهید را بردند، کجا؟ نمی دانم، چشمانش خیس بود.

«آخر این چه شکستن است که هر صبح به امید یکی غروب و هر غروب خیال صبحی دیگر شاید؟

یعنی بعد از این همه وزیدن و زمهریر

نمی دانید نجات نهایی پروانه

در تحمل پاییز نیست؟»

ناهید و محبوبه با دستبند از در رفتند به همان جایی که می دانم چگونه است ولی این بار تنهایند. هیچ

کس نیست

ولی ناهید

«خودت بگو

زنجیر اگر برای گسستن نبود

پس این همه دستهای بسته را

برای کدامین روز خسته آفریده اند؟»

گفتیم انفرادی می برندتان، گفتیم و درد کشیدیم، اما بردنتان، آنجایی که گفتی «آخر دنیاست، آخر دنیا را می شناسم، سیاه است و پر دود، همهمه و جیغ و فریاد. تیغ، شیشه، درد، قرص، خفگی ، تجاوز، وحشت ترس.

ناهید من زنان زیادی را آنجا جا گذاشته ام، میترا، ماندانا، مریم سعیده، ندا، شراره... در لابلای دود و داد، دیدی آنها را؟

میترا می خواست که دیگر پدرش به او تجاوز نکند، گمشد در خیابان های سرد تهران، خواست که مردان خیابان پدرش نباشند، خودش را کرد شبیه آنها. نه بار به خاطر پسر بودن دستگیر شد و هربار افتاد بند تنبیهی.

دستان ماندانا همه اش گوشت اضافه شد از بس که تیغ را به خود دید، نمی خواست حامل هروئین پدرش باشد ولی خیابان های شهر او را به بند یک راهنمایی کرد.

مریم ترسناک بود از بس که درد کشیده بود، فقر روستا او را فروخت به مردان پیر صیغه ای شهر و فرزندان بی پدر آورد برای فقر. مردانش هروئین دادند به او و حالا در بند تنبیهی است مگر که ترک کند.

ناهید ، محبوبه

« آنجا، یک زنی آنجاست

طاقت شنیدن مویه هایش در من نیست

نوحه نی است، غم قمری جوان»

می بینیدش، حتما می بینید، شما که بلندترین پروازها را می خواهید و به پای بر زمین مانده عادت نکرده اید. همه آنها را می بینید. به خاطر می سپارید و روزی چراغی خواهید برد برایشان. و من می دانم «او که جهانش از جسارت یک پشه کور کوچک تراست، هرگز لذت عبور از راه های ناآشنا را نخواهد چشید، سرپیچی کن پروانه خوش نشین یکی نسترن »

*اشعار از سید علی صالحی است.