elnaz-ansari.jpg

ما يك زن نيستيم؛ ما همه زنانيم

تجسم جهاني بي زندان، جهاني كه سهم همه از خيابان هاي زمين يك اندازه است؛ تجسم كتاب قانوني كه جنسیت در آن تبصره نيست ؛ تجسم جهاني ديگر بي صداي بمب ؛بي ضربه باتوم، بي كودك گرسنه، خالي از زن كتك خورده ... تصوير جهان سبزي كه تبر با دست و درخت بيگانه است و گرسنگي در تاريخ كز كرده... تجسم دنيايي كه برابري شرط بقاست در آيين هر قبيله و هر انسان آيينه اي است در برابر ديگري تا تكثير شود برابري ... . تصوير خود و فرزندانمان را خواب ديده بوده بوديم خواب ديده بوديم سال ها و خواب خوش بود حتي در ميان ديوارهاي تازه رنگ خورده ي اوين. برابري روياي همه ما بود كه اتهامي شد آنچنان بي عدل .... آه اگر اين قوانين كمي عادل بودند.

33 زن در همسايگي هم خوانديم. زمان همسايگي كمتر از آن بود كه حالا برايش ترانه بسازيم. اگر قرار بود همه قرار در همسايگي هم بگيريم دست كم اوين لازم داشتيم. پس اول كار بگويم ما 33 نفر نيستيم؛ ما همه زن هاييم و از همه زنان تنها 33 تايمان از سر اتفاق همسايه شديم. همسايگي كوتاهي كه سرنوشت جنبش زنان ايران دستخوش تغيير كرد و سرود همبستگي را نه از زبان كه از دل به حنجره ها راند.

از ميان هزاران خواب زده برابري و رهايي 33 تامان همراه شديم و از پيچ پرخاطره اوين گذشتيم. كنار هم مانديم؛ خوانديم؛ نگران شديم تنهايي شهلا را در سلول انفرادي اش. سر دردهاي پروين را درد كشيديم؛ تشنج هاي مهناز را نعره شديم، تاريك شديم در پشت چشم بندها ... هر چه بود زندان بود و به قاعده ي بازي كه برابري و آزادي را به برد و باخت مي گذارند، بازيگران نيكي بوديم.

گفتني اگر چيزكي باشد از آن چند روز گفته اند اما آنچه هوشياري بود و مستي آزادي ؛ صداهايي بود كه حالا از هر سرود و ترانه اي مرا خوش تر است. گنجينه بي بديل من اينك يك نوار كاست است پر از صداي دوستاني كه در آخرين روز پشت ديوار اوين ايستاديم. دوست عزيزي كه نام اش را يكي از برادران اوين "آقاي اعتماد" گذاشت از هر رها شده اي اين سئوال را پرسيد: ‹ اولين جمله اي كه به ذهن ات مي رسد بگو› . يكي دو نفر از دستمان در رفت. سه يار ديگرمان ( ژيلا بني يعقوب،شادي صدر و محبوبه عباسقلي زاده) هم كه در آن شادي و اضطراب نبودند. باقي هم كه پيش از ما ريه پر كرده بودند در هواي رهايي.

و فردا روز ديگري است

نوشين است كه كنارم نشسته در پيكان سفيد رنگي كه در سرماي اوين شيشه هايش يخ زده. از بازداشتگاه وزرا تا همين لحظه آزادي هربار هم را ديده ايم ياد سيگارهاي عزيزي افتاديم كه توي كوله پشتي من بي كس و بي كار مانده اند. نوشين با همان خنده هاي اندك اما دوست داشتني اش با همان ايمان و آرامش مسري اش. سيگارها را تقسيم مي كنم با فندك ها. دلم مي خواهد همانجا بگويم كه چقدر دوست اش دارم و چه غنيمتي است براي ما. مي خواهم بگويم كه نسل پنجمي جنبشي هستم كه مادرانگي آن در رگ هاي اوست. حالا صدايش مي پيچد در گوشم در ميان همهمه ي بوسه ها و آغوش ها در جوابي كه مي خواست اولين جمله را از زبان نوشين احمدي خراساني بپرسد: ‹ خوشحالم و 8 مارس را تبريك مي گم. اميدوارم تجمع فردا هم خوب برگزار شود› چه كسي مي دانست تجمع 8 مارس بار ديگر به ضربه هاي باتوم نواخته خواهد شد؟

حالا صداي پروين اردلان است. صداي پروين سرشاري يقين است و باور. انگار قرار نيست اسم اين دو از هم دور باشد. پروين و نوشين اولين فمنيست هايي بودند كه شناختم. اين چند روز هر بار كه ديدم اش چشمان اش خود درد بود. با اينهمه به روي مبارك نمي آورد و هربار تلاشي براي رهايي دوستان بيمار مي كرديم آنچنان خودش را قاطي ديگران مي كرد كه انگار بيماري ربطي به او ندارد. پاسخ پروين نزديك هماني است كه نوشين گفت"‹ الان بامداد 8 مارس است و من اين روز را تبريك مي گويم. اميدوار تجمع هم خوب برگزار شود. اينجا هم در مجموع خيلي سخت نبود شاید چون با هم بودیم؛ هرچند بازداشت ما غير قانوني بود. متاسفم كه همه آزاد نشدند.› گفتني ها كم نيست با اينهمه پروين مي گويد كه حالا بهتر است ادامه ندهد.

آسيه اميني را چند وقتي است كه مي شناسم. مجال گفت و گو بيش از حرف هاي مربوط به كار نبود. هر چند كار كردن با او براي من سخت بود اما حاضرم تا آخر عمرم همبند او باشم. تمام مدت نگران دوستانش بود. لحظه آزادي هم اين تنها حرفي بود كه زد: ‹ نگران محبوبه و ژيلا و شادي هستم. همين.› او همچنان نگراني اش را دارد. آزادي ژيلا هم باري از دوشش كم نكرده است. او در وبلاگ اش نوشت كه بدون شادي و محبوبه امسال عيد ندارد.

فمنيست هاي رقاص

همه صداهاي اين نوار آشناست. همه را مي شناسم. اما حالا اين صداي غريبه است كه خودش را جا داده در ميان هم آوازهاي آشنا. شايد يكي از بازجوها بوده. همه را مي شناسد. مي گويد: ‹ به شما كه خوش مي گذشت؛ تمام مدتي كه اينجا بوديد زديد و رقصيديد›. يك لحظه همه بچه ها را مجسم مي كنم كه دارند توي سلول ها مي رقصند و دلم مي خواهد غش غش بخندم. حالا محبوبه حسين زاده با آن لحن حاضر جواب بامزه و آن منطق فوق حقوق بشري اش به آقاي غريبه مي گويد: ‹ واقعا كه خوش گذشت! مخصوصا كه به خاطر هر چيز كوچكي ساعت ها به در مي زديم. با آن غذاهاي خوشمزه تان... صداي ديگري ادامه مي دهد: الان هم دو روزه غذا نخورديم. البته «اعتصاب غذا» نكرديم ها! ›

آقاي غريبه شاكي شده و سعي مي كند جسارت ما را در خنده هاي ساختگي اش كم رنگ كند:‹ حالا يه كاري مي كند من بگم چطور مي زديد و مي رقصيديد. الان همه تون مي ريد مصاحبه مي كنيد و مي گيد ما مبارزه كرديم. بزاريد بگم كه مبارزه شما فقط رقصيدن بود›. مي خواهيم سرود بخوانيم كه لبخند تصنعي آقا مي رود رد كارش:‹نخونيد. برتون مي گردونم بالا. بريد فردا تو خيابون بخونيد›. يعني نمي دانست كه فردا زير ضرب باتوم كسي آواز زن نخواهد خواند؟

اشك ها و لبخندها

اين صداي زارا ست. شاد و زنده. امجديان از آن آدم هايي است كه وجودشان در زندان طلا است. گاهي فكر مي كني همه دنيا با همه مصبيت هايش در چشم زارا فقط يك كمدي است: " خيلي خوش گذشت. فكر مي كنم دوباره برگرديم"
مهناز صاحب عجيب ترين حنجره دنياست. انگار بغض قرن ها را در گلو دارد. براي اولين بار در ماشيني ديدم اش كه ما را به "وزرا" مي برد. مهناز يكي از بچه هايي بود كه با هر ترمز استخوان هايمان روي هم ترق ترق مي كرد. همه نگران سلامتي اش بوديم و لحظه آخر به خاطر يك sms زود هنگام آزادي اش داشت عقب مي افتاد. حالا هم اولين جمله آزادي اش اين است: ‹ الان نه! به اندازه كافي حالم را گرفتن. همين الان داشتن برم مي گردوندن›.

‹من خيلي خوشحالم كه آزاد شديم و واقعا اين برخورد با فعالان جنبش زنان اصلا درست نبود . در هر صورت همه بايد هزينه بدهيم ولي اين برخوردهاي خشونت آميز و خشونت طلبانه در واكنش به حركت هاي مسالمت آميز اصلا درست نيست و اميدوارم كه دوستان امنيتي ما تحمل بيشتري داشته باشند .› اين جمله را چه كسي بهتر از سوسن طهماسبي مي تواند ادا كند؟ سوسن با ان شور زندگي و با آن سرزندگي خاص خودش همراه ما مي شود بعد از رهايي براي استقبال از پدر و مادرش كه نديده مي شود حدس زد كه پيرند و حتما نگران دختري كه دور از آنها در سرزمين مادري اش به زندان مي رود.

آشنايان ديرين اوين

صداي رضوان مقدم تازه پيچبده توي نوار كه شادمانه مي گويد:‹ خيلي خوشحالم؛ از اين همبستگي بچه ها خيلي خوشحالم› كه ولوله به پا مي شود. نام شهلا توي دهن ها مي پيچد. شهلا انتصاري را از روز اول كسي نديد و تنها دل به صداي محكم اش خوش كرديم در آن چند روز. يكي از دو خواهرش دو روز هم سلول ما بود و چه نگران خواهر بزرگ تر. هر بار كه به هر دليل در آهني گشوده مي شد مي رفت سراغ خواهرش را بگيرد از زندانبان. تاكيد مي كرد كه فشار خون شهلا بالاست و اصلا مگر فرقي هم داشت براي زندانبان؟

فاطمه گوارايي هم از آنهايي بود كه نمي شد پيشش گلايه اي از زندان كرد. وقتي بداني كسي كنار توست كه زندان اوين را در سال هاي سياه دهه 60 ديده عاقلانه اين است كه لب به گله باز نكني . در اين چند روز لب تر نكردم در سلولي كه سقف و ديوار مشتركمان بود و البته به نگاه هاي مهربان اش بر صورت ناهيد كشاورز هم حسادت كردم. وقتي از سر دردهاي او به قاضي حداد گقتم گفت كه 10 سال است گوارايي را مي شناسد و حال گوارايي بهتر از ماست كه بين 33 نفرمان دو نفر مبتلا به ام اس داريم و باقي هم مشكل رواني و اعصاب دارند! گوارايي هم پشت ديوارها مي گويد:‹ تجربه ي خيلي خوبي بود. بعد از سالها زندان واقعا دلم تنگ شده بود. مي خواستم ببينم اين 209 اصلا چه جور جايي است›.

تا صحبت هاي اين آشناي اوين تمام شود شهلا هم از آغوش هايي كه مهربانانه له اش مي كرد خلاص شده و با آن تجربه و خونسردي ذاتي اش مي گويد:‹ من فكر نمي كنم اصلا لزومي داشت كه يك چنين برخوردي بكنند. براي اينكه اصلا اتفاقي نيافتاده بود. اين يك همدلي و همبستگي زنانه بود كه ناشي از روحيه مسالمت جوبانه زنان مي شد. اينكه ديگر نيازي به اينهمه اعمال خشونت نداشت ›. انتصاري در همان "وزرا" روحيه مبارز و صلح طلب اش را نشان داد. در كمتر از دو ساعت همه چيز را عوض كرد. فريادهاي اوليه مسئول بازداشتگاه فرو نشست و ماموران و پليس زن به جمع ما آمدند تا در باره كمپين 1 ميليون امضا بشنوند. اگر يك شب آنجا مي مانديم حتما كارگاه آموزشي هم برگزار مي شد. رابطه شهلا تا جايي پيش رفت كه زندان بان را به اسم صدا مي كرد و خانم هم مي گفت: بله عزيزم! بيچاره مسئولين اين بازداشتگاه تا به حال همچين زنان هايي نديده بودند و همين شد كه در حالي كه قربان صدقه مان مي رفتند اجازه مي دادند چاي دم كنيم. احتمالا اگر مبارزان عزيز كمي در شستن توالت تعلل مي كردند خود رئيس بازداشتگاه توالت ها را هم مي شست.

آخرين صدا مال زني است كه ملاحت و زيبايي موهاي نقره اي اش هوش از سر مي برد. باور نمي كردم مينو مرتاضي لنگرودي تا اين حد شوخ و شاد باشد. صدايش را بارها در مصاحبه هاي رسمي شنيده بودم و اصلا نمي توانستم با صدايي كه در زندان مي شنيدم و بعد شليك خنده هم سلولي هايش را به هوا مي فرستاد تطبيق دهم. حالا هم دارد مصاحبه مي كند و همان مرضيه مرتاضي رسمي است: ‹ به هر حال براي ساخت جامعه مدني اين كمترين هزينه هايي است كه مي توانيم بپردازيم. در واقع در همين برخوردهاست كه حاكميت هم ياد مي گيرد رفتار خود را اصلاح كند. حاكميت بايد بداند كه قصد ما ساختن جامعه اي است كه در آن زور و ستم نباشد و بتوانيم با گفت و گو در كنار هم زندگي كنيم. › نمي دانم اگر مي دانست قرار است چند ساعت بعد در ميدان بهارستان باتوم باران شود باز با چنين قاطعيتي از لزوم گفت و گو حرف مي زد يا نه؟ به هر حال وجود او هم گوهري بود در زندان و بيرون از آن هم هست. با تمام نقدها كنار ما ماندند و با ما خواندند به رسم دلدادگي به رهايي.

نمي دانم صداي ناهيد كشاورز چرا نيست در اين نوار گران قيمتم. ناهيد هم سلول ديگرم بود و چه استوار و قاطع. ديگران هم بودند. ياران هميشه كه آمده بودند به استقبال. صداي ناهيد جعفري هم نبود با دهان پر خون و پاهاي كبوداش. عده اي هم پيش از ما رفته بودند و رهايي شان را شكر كرده بوديم. سه نفر هم ماندند يكي ژيلا كه آزاد شد و ديگري محبوبه و شادي كه بعدتر آزاد شدند.

هر چه بود اين شرح يك نوار است. شرح صداهايي كه آزادي و برابري در آن موج مي زند چه در زندان و چه بيرون از آن. صداي ما را هيچ ديواري تاب نمي آورد به سد كردن. ديوارها به زودي مي فهمند كه ما بسياريم و برابري حق ماست!