talat1.a.jpg

تقديم به بچه هاي مرکز فرهنگي زنان
خبر ”اين سه زن....“ با نثري ساده و دلنشين روي سايت زنستان درج و به سرعت در همه‎ي سايت ها لينك داده شد. خبرگزاري ها، خبر دستگيري را دادند. اين چنين بود كه همه ناباورانه از دستگيري سه زن و بازجويي موقت 10 زن ديگر باخبر شدند.
واکنشي که دوستان، خانواده‎ ها و جامعه از خود نشان دادند، سه زن را شرمنده، و از طرفي شادمان از اين همدلي زنانه کرد که از همبستگي عميق و آگاهي فعالين جنبش زنان حكايت دارد.
سفر، همواره جذاب و پربار است، آن هم وسوسه‎ي سفري که با انگيزه آموختن، مشاهده كردن، ديدن، شنيدن، آشنايي و آگاهي با فرهنگ و سنت هاي کشور ديگر باشد و تجربه کردن براي زناني چون من که به‎صورت حرفه اي روزنامه نگار نيستند .
ما مي نويسيم نه به اين خاطر كه حرفه‎مان روزنامه‎نگاري است بلكه چون هستيم، چون دغدغه بودن و خوب زيستن و چگونه زيستن را داريم. سفر مي کنيم تا از لذت ديدن و با هم بودن بهره بگيريم. سفر مي کنيم تا از انديشه‎ها، فعاليت‎ها و زندگي هم جنسان ديگرمان در جوامع ديگر آگاه شويم . سبک و سنگين کنيم و در آخر، شناخت بيشتري بيابيم تا شايد بتوانيم همبستگي و صداي مستقل خود را به تمام زناني که از نابرابري در جوامع مردسالار در رنجند برسانيم.
يكي از بچه ها گفت : ”اخم هايت را باز كن!“ خنديدم، با خود گفتم: مسافرت دسته جمعي، نكند دعوايمان شود؟ نگاه‎شان كردم چقدر همه شان را دوست داشتم، چه شوري، چه قيل و قالي، فضاي فرودگاه بين‎المللي را پر نشاط كرده بودند و شايد اين شادي و نيز آزادي در ابراز شادماني براي آنهايي كه ما را زير نظر داشتند خوشايند نبود.
متصدي تحويل چمدان ها ناشيانه وقت را تلف مي كرد و چندين بار پرسيد: ببينم، همه‎‏ با هم هستيد؟
طي سال‎هايي که به تنهايي مسئول خود و خانواده کوچکم بودم، ياد گرفتم که براي زنده بودن، خواسته هايم و اعتراض هايم را در درون خود نگه ندارم، در انزوا نمانم و با تمام وجود اعلام كنم که من يک زنم با تمام مطالبات يک شهروند واقعي، يک شهروند مسئول. بارها و بارها با قلم الکن‎ام نوشته‎ و گفته‎ام خشونت حادثه نيست، خشونت محصول ناگزير جامعه‎ ي مردسالار و نتيجه قوانين تبعيض آميز است.
از عالم خيال به دنياي حال پرت شدم! دور و برمان پر بود از انبوه ماموران بي‎سيم به‎دست. سعي مي كنم به سفر بيانديشم و ناديده‎شان بگيرم: چه خوب است اگر واندانا شيوا را ببينيم، راستي آيا فرصت مي‎شود همه با هم به تاج محل برويم؟
ناگهان دوره مان کردند. حضورشان را علني كردند. مامورين پاسپورت ها را گرفتند، با امر و نهي. مردي با غيض گفت: ”برو آنطرف، موبايل ها خاموش“. مرد ديگري عكس گرفت. ”با هم حرف نزنيد، برويد داخل اتاق“. آن‎ها حرف خود را مي‎زنند و من از خيال به واقعيت در رفت و آمدم: تعريف خشونت، انواع خشونت، راهكارهاي خشونت، مخاطبان خشونت.... قرباني خشونت!
ـ کدامتان طلعت هستيد؟
شايد تصورشان از طلعت، رستم دستان جوان و نيرومند بود!؟ حالا در ميان چهارمرد که هيچ نمي گفتند، قرار گرفته بودم. با سماجت مي‎پرسيدم كجا مرا مي‎بريد، آن‎ها نيز با سماجت هيچ نمي‎گفتند. تا اين‎كه بالاخره مرد ديگري كه به‎نظر مي‎رسيد عاقل تر است گفت: ”حكم دستگيري و بازرسي خانه شما را داريم”.
حال داخل خانه‎ام، محل ”امني“ كه فكر مي‎كردم فقط مال خودم است، مات و مبهوت ايستاده ام، حتا اجازه رفتن به دستشويي خانه‎ي خودم را ندارم. آنها در پذيرائي نشستند. با خيال راحت اول كلوچه هاي خود را در آوردند و خوردند. اي كاش مهمان بودند و با توجه به تربيتي كه داشتم حتما برايشان چاي درست ‎مي‎كردم، اما آنها مهمان نبودند، بلكه ناخوانده به خانه ام كه امن ترين جا براي هر كسي است وارد شده بودند.
بعد از خوردن، جستجوي همه‎ي زواياي خانه‎ام آغاز شد. خيلي دلم مي خواست بدانم كه به‎دنبال چه هستند. با دستان‎شان تمام زواياي خصوصي حريم خانه ام را جستجو کردند، کاويدند، پراکندند،... و همه چيز را به هم ريختند. هيچ‎ كجا را حتا از سرك كشيدن در يخچال‎ هم غافل نبودند. وقتي به‎ پول‎هايي كه در خانه‎ي هر كسي ممكن است يافت شود رسيدند، يکي شان گفت پولدار هم كه هستي. گفتم که اگر مانند زنان ديگر، به‎جاي پول، چندين انگشتر و گردنبند و النگوي طلا داشتم لابد ديگر به‎نظر شما در رديف پولدارها قرار نمي گرفتم. و زير لب گفتم: “چقدر پول نديده ايد؟“
دفترچه هاي حساب پس‎انداز، حساب سپرده‎‎، يك چك امانت دخترم در وجه حامل، مقداري سهام و ارز كه براي سفرهايم پس انداز كرده بودم، ياداشت ها و دست نوشته ها (عادتي كه نسل ما به نت برداري از مطالبي كه به‎نظر جالب است، دارد) و خلاصه هر چيز كوچكي بهانه‎اي براي پرسش‎هاي‎شان بود: اين چيست، اين مال كيست؟
نمي‎دانم چرا هر كدام از وسايلي را كه برمي‎داشتند همراه با آن‎ها از من عكس مي گرفتند! مسخره‎تر آن‎كه حتا از يك دست ورق بازي كهنه‎اي كه سال‎هاست داشتن آن را فراموش كرده بودم هم نگذشتند و به‎طرز تحقيرآميزي آن را در دست‎ام دادند درست يادم نيست كه با آن هم عكس ”يادگاري“ از من گرفتند يا نه!!! بعضي لحظه‎ ها حوصله ام از اين همه بازرسي سر مي رفت و كلافه و بي‎طاقت كمك مي كردم و مي گفتم اين ها به درد نمي خورد و براي‎شان توضيح مي‎دادم: جزوه آموزش زبان انگليسي است، جزوه حسابداريست، جزوه كامپيوتر است و... انگار كه بقيه چيزهايي كه جدا مي كردند براي بردن و كاوش كردن چيزهاي به‎درد بخوري بودند!
با خود فكر مي كردم مگر وسايل زندگي من چه چيز مهمي است كه خانه‎ام را در عرض 3-4 ساعت چنين پاشيده و درهم ريخته كرده‎اند. با خود مي‎گفتم كه آخر اين نوشته ها كه حتي بعضي وقت ها نمي‎دانم براي چه نگه شان داشته‎آم به چه درد آن‎ها مي خورد؟
سعي كردم دوباره به رويا و سفر به زيبايي‎هاي هند باز گردم ولي ديگر با وجود 4 مرد غريبه در خانه‎ام امكان‎پذير نبود. اصرارهايم براي تلفن و خبر دادن به خانواده ام بي ثمر ماند.
در موقع اتمام بازرسي چندين ساعته، هنگام خروج از خانه با فرياد يكي از همسايه‎هاي خود را صدا كردم و گفتم كه به دخترم خبر بدهد. مردي كه به‎نظر سر گروه مي‎آمد به‎شدت عصباني بود. مرا به داخل ماشين برد (نزديك بود مرا هل دهد) و با مرد همسايه مدتي صحبت كرد.
داخل ماشين نشستم. دو مرد در عقب ماشين به همراهم نشستند و يكي از آن‎ها كيف و كتابي را به من داد تا آن‎را بين خود و مردي كه كنارم نشسته بود حايل بكنم. مرد همسايه مستاصل نگاهم مي كرد و گفت: ”خدا خودش كمك مي كند“ و من با تكان دادن سر و صورت سعي كردم از شدت نگراني‎اش بكاهم. مردي كه سر گروه بود گفت: “چرا خبر دادي؟“ گفتم: ”چرا خبر ندهم؟ چهار مرد به مدت 3-4 ساعت داخل خانه‎ام بوده‎اند، فكر نمي كنيد اين كار درست نباشد، چقدر از شما خواستم كه اجازه بدهيد يكي از اعضاي خانواده ام را خبر كنم؟ شما حتي اجازه دستشويي رفتن در خانه خودم را به من نداديد؟ اما خودتان به دفعات دستشويي رفتيد“
طي راه تا زندان اوين بدون حرف ديگري، دوباره به افكار خودم بازگشتم، جايي كه ديگر دست آن‎ها مانند كمدهاي لباس‎ام و قفسه‎هاي كتاب‎ام نمي‎توانست به آن برسد...
در قوانين فعلي، براي ما زن‎ها سفر به خارج از كشور با اجازه شوهر ممكن است، اين درحالي‎ است كه سفر به خارج ازکشور، يكي از حقوق اوليه و ابتدايي هر شهروندي است؟ شرکت در دوره هاي آموزشي، حضور در سمينارها، سفر كردن و... براي ما زنان در اين مملكت، علاوه بر مراحل قانوني و اجازه از مردان خانواده، به اجازه از دولت مردان هم احتياج دارد!!
آيا گمانه زني ها و اتهام ها و مانع شدن افراد براي رفتن به خارج از كشور، هدفي غير از محدود کردن و به انزوا کشاندن زنان و فعاليت هاي حق طلبانه آنها دارد ؟ آيا شرکت در سفرها و نوشتن در سايت هاي فارسي زبان و مصاحبه ها، به جز روزنه و تريبوني براي ابراز مشكلات و رنج‎ها مي تواند چيز بيشتري باشد؟ ما به‎عنوان فعالان حوزه زنان، با انگيزه آشنايي با نوع حرکت همتايان‎مان در ديگر كشورها، و آشنايي با انديشه‎هاي آنان و نيز وسوسه‎ي سفر كردن و ديدن چيزهاي جديد، چرا نبايد از چنين موقعيت هايي استفاده کنيم؟
چنين رفت و آمدهايي بين فعالان جنبش‎هاي زنان در كشورهاي مختلف حتي در كشور خودمان هم ، خيلي طبيعي و بديهي است و راهي براي پيدا کردن و تقويت روابط داخلي و بين المللي در چهارچوب قوانين حقوق بشري است. تا تجربه هايي را كه از سفر و آشنايي با ديگر فعالان زن به دست مي آوريم، خود بدون نصيحت‎گراني كه انگار صلاح ما را بهتر از خود ما مي‎دانند، محک بزنيم و با زنان موفق در کشورهاي ديگر آشنا شويم .
البته در اين ميان، منزوي کردن زنان مسئله جديدي نيست. صدها سال است كه پدران، شوهران و مردان خانواده و ايل و تبار هميشه اين کار ”مهم“ و مسئوليت مردانه‎شان را انجام داده و مي‎دهند، آن هم گاهي با خشونت و گاهي بي‎خشونت و گاهي از سر ”دلسوزي“ و گاهي با ”تحكم“ و محدوديت براي نشنيدن و نديدن فضاهاي بزرگ و بازتر،. آري، سنت ديرپايي است كه نه تنها خانواده‎ها كه دولت‎ها هم در ”حق” زنان هميشه انجام داده‎اند. و اين اتفاق اخير نيز در واقع ادامه‎ ي همان فرهنگ بازدارنده‎ي سنتي است كه نمي‎خواهد زنان ”بدانند“ و ”ببينند“ و ”بشنوند“ و خودشان به‎طور مستقل ”فكر“ و انتخاب كنند.
حال كه به اين ماجرا نگاه مي‎كنم مي‎بينم به همه چيز فکر مي کردم جز اين که اين سفر، اتهام ”اقدام عليه امنيت ملي“ را برايم به ارمغان بياورد . آيا تمام کساني که به شان اتهام عليه امنيت ملي زده‎اند دچار همين گمانه زني ها بوده‎اند؟ خيلي ساده انگارانه و خوش بينانه است که فکر کنيم، اين همه هزينه و برو و بيا و بگير و ببند صرفا براي جلوگيري از يك سفر باشد؟ بلكه به‎نظر مي‎رسد پيش از هرچيز، جلوگيري از ارتباط بين جنبش‎هاي اجتماعي و منزوي كردن زنان فعال است.
حال من يک زنم با اتهام اقدام عليه امنيت ملي، بدون شناسنامه ، بدون پاسپورت ، بدون اندوخته هايم، اما هويت من در شناسنامه هاي قراردادي و مالي خلاصه نشده است كه با گرفتن آن‎ها بتوانند هويت مرا نفي كنند. همان‎طور كه با مصادره‎ي ”مهر“ مركز فرهنگي و مدارك و اسناد مركز نمي‎توانند هويت جمعي زنانه‎ي ما را نفي كنند. پاسپورت و شناسنامه و حساب‎هاي بانكي و دست نوشته‎هايم همه از آن‎ شما باد، هويت من در فعاليت‎هايي است كه انجام مي‎دهم و نه در اوراقي كه دولت‎ها براي‎مان صادر كرده‎اند.
من يک زن از تبار همان زناني هستم كه از خشونت، از نابرابري، از تبعيض و ظلم و بي‎‎عدالتي، بيزار و در رنجند. از جنس همان زناني كه با تحمل انواع تبعيض هاي شخصي و اجتماعي زيسته اند و همه‎ي آن‎ها را با پوست و گوشت خود لمس كرده‎اند. از تبار همان زناني كه تفكر مستقل‎شان را از هر قدرت مافوقي، حفظ كرده‎اند و حركت‎ و فعاليت‎شان را بدون هيچ چشم داشت مالي ادامه داده‎اند ، و پايبندي‎شان به دايره انساني را با هم دلي و اخلاق حفظ كرده ا ند.
و سر انجام: من يك زن‎ام، از سلول 13 يا نمي‎دانم 113 بند 209 اوين، كه سلول را روبيدم و به بازجوي مودب مرد خود گفتم سلول انفرادي را براي زنداني بعدي تميز جارو كرده‎ام!