nahidj.jpg
شنبه ساعت 5/6 صبح (هفتم بهمن ماه) روي صندلي هاي خاکستري فرودگاه که فضا را دو چندان مرده و بيروح کرده بود، نشسته بوديم و چشم به در و منتظر دوستان. جمع مان جمع شد و پروازمان کم.(کم لن يکن)
سنگيني فضاي فرودگاه سبکي چمدانهامان را جبران کرده بود. معطلي بيش از حد براي تحويل بار در فرودگاهي که نسبت به وسعتش، پرنده پر نمي زد، خسته و بي حوصله مان کرده بود. پچ پچ هاي بيسيم به دستان با کارکنان قسمت تحويل بار و صدور کارت پرواز 5071 به مقصد دهلي کنجکاوي ام را برنينگيخت چرا که شرکت در کارگاهي آموزشي آنهم کاملاً علني و شخصي و همينطور ديدن هند افسانه اي را کاري مخفي و غيرقانوني نمي دانستم.
بعد از تحويل بار به قسمت پاس کنترل رفتيم. خط زرد حريم پاس کنترل را که مي بايست "قرمز" ببينيم همان زرد ديديم و به نوبت براي مهر خروج ايستاديم. از دور خوردن مهر را بر روي پاسپورت يکديگر مي ديديم و همه را سبز تصور مي کرديم که نگو اين هم "قرمز" بود. تک و توک مسافران ديگر پاسپورت به دست براي سوار شدن به هواپيما هدايت شدند و ما به طرف زيرزمين هدايت شديم، بدون پاسپورت. که زحمت حمل پاسپورتهايمان را يکي از همان بيسيم به دستها کشيد و در چشم به هم زدني چندين برادر دلسوز که از قبل گويا کمين کرده بودند، دوره امان کردند و به اتاقي که دور تا دور مبلها و صندلي هاي زرد يا کرم چيده شده بود و ميز وسط روي فرشي آبي و کرم گذاشته شده بود، بردند. اتاق از طرف سالن يک در داشت و در ديگر به اتاق ديگري باز مي شد.
بلافاصله يکي شان ( که انگار افتخار اين مأموريت خطير!! به عهده اش بود) با تحکم گفت: "موبايلا رو ميز". يکي ديگر موبايل ها را از روي ميز برداشت و در حين اينکه آنها را به جيبهاي کتش سر مي داد گفت: "بقيه هم موبايلاشونو بدن". با شرمندگي!! گفتم ندارم. ديگري گفت: بهرحال اونايي که موبايل شون رو ندادن، خاموش کنن چون اگه زنگ بزنه ما ميفهميم. از اتاق خارج شدند. طولي نکشيد که دوباره چند تايي وارد اتاق شدند و طلعت و منصوره و فرناز را صدا کردند و آنها را از ما جدا کردند. طلعت که براي بردن کيفش برگشت، يکي از بچه ها پرسيد طلعت کجا ميبرندتون؟ طلعت با صدايي آرام و لحني پر از نگراني از وضعيت بچه ها ولي در عين حال مطمئن از اينکه هيچ کار غيرقانوني نکرده که مستحق چنين برخورد غيرقانوني باشد، گفت: "نميدونم". که از قديم گفته اند:"طلا که پاکه چه منتش به خاکه"
ساعتهاي اوليه را چند تايي وارد اتاق مي شدند بدون در زدن و اجازه خواستن که تذکر بدهند که حرف نزنيد و ساکت باشيد. بعد ما را به صبحانه اي که قرار بود در هواپيما به ما بدهند، در اتاق 3×4 متري زيرزمين، سکوت و نگراني دوستان جداشده امان مهمان کردند که انگار براي مهماني محبوس شده بوديم. گفتيم ميل نداريم، دوستانمان را کجا برديد؟ گفتند آنها در اتاق ديگري هستند، شما صبحانه ميل بفرماييد!! ناهيد گفت: اينا چيه؟ مگه مهمونيه؟ بدون هيچ جوابي، گذاشتند و رفتند.
زهره آب خواست، پارچ آب و چهار ليوان در سيني بلور روي ميز گذاشتند. فخري اجازه گرفت که سيگار بکشد، اجازه دادند ولي در مقابل اعتراض ما به اين حرکتشان، با لبخند مي گفتند: "خدا را شکر کنيد که موقع برگشتن بازداشت نشديد وگرنه به دادگاه قضايي معرفي مي شديد"!!

سرک کشيدنهاي ممتد اعصابم را خرد کرده بود. زهره نگران از نگراني همسرش آرام گفت کاش ميشد يه زنگ بزنم حتما نگران شده. مريم گفت تلفن که روي ميز هست ميخواي زنگ بزن!! به ثانيه نکشيد که يکي آمد و هر دو دستگاه تلفن را از فيش کشيد و جمع کرد و برد. ناهيد کنار زهره نشست ولي مانع اين کار شدند و گفتند جاي ديگر بنشيند، زهره را صدا کردند، بعد از چند دقيقه که برگشت گفت: "ميگن هرکي بخواد ميتونه بره هند ولي وقتي برگرده با برخورد بدتري مواجه ميشه".
تقريبا 20 دقيقه مانده بود به 9 و 10 دقيقه که وقت پرواز بود. دوباره چند تايي وارد اتاق شدند و گفتند روي اين کاغذ ها بنويسيد که از ادامه سفر منصرف شده ايد. گفتيم ما که منصرف نشديم شما نگذاشتيد برويم. گفتند ميتوانيد برويد، شما ممنوعيتي براي خروج نداريد ولي وقتي برگرديد .... گفتيم يا با دوستانمان مي رويم يا هيچکدام نمي رويم. گفتند به صلاحتان نيست که برويد. گفتيم هزينه بليط و خروجي مان چه مي شود؟ يکي شان که کت کرم رنگ داشت گفت: "خدا را شکر کنيد که فقط پول بليط و خروجي را متضرر شديد". يکي ديگر گفت که به شرکت ماهان مراجعه کنيد شايد... بهرحال مجبور شديم بنويسيم که به اين سفر نمي رويم.
سکوت اتاق، نگراني از وضعيت طلعت، منصوره و فرناز، تجربه تلخي که از قبل داشتم، طولاني شدن بيش از حد بازداشت الکي، بي خوابي چند شب گذشته به خاطر آماده کردن غذا و تمهيداتي که بتواند دو هفته غيبتم را از خانه موجه کند و سرزدن به خواهربيمار و مادر و پدر پيرم براي خداحافظي و .... مرا به شدت خواب آلود و بي رمق کرده بود.
يکي يکي بچه ها را صدا کردند براي بازجويي! تا اينکه من و زارا مانده بوديم و ميز پر از ساندويچ، آب ميوه، نوشابه و چيپس و پفيلا و البته يک پارچ آب با چهار ليوان!! زارا گفت مثل اينکه اصلا ما را به حساب نياوردند؟ گفتم شايد يادشان رفته که ما هم هستيم. بالاخره در باز شد و يکي مان را خواستند، زارا رفت و بعد از چند دقيقه يکي از بازجوها آمد و در همان اتاق از من بازجويي کرد:
فرم تايپ شده مشخصات را روي ميز گذاشت و گفت پر کنم. پر کردم البته نميدانستم جثه ام ريزه است يا نه؟ رنگ مويم سفيد است يا قهوه اي؟ اگر راستش را بنويسم که سفيد است ولي اگر نه، قهوه اي. چه کساني خبر دارند که مسافرت ميروي؟ خانواده ام . تا به حال بازداشت شده اي؟ خط تيره. .....
نوبت به بازجويي کتبي رسيد. سؤالي مي نوشت و جواب ميخواست. کجا ميرفتيد و براي چه؟ شهرزاد نيوز را ميشناسيد؟ مينا سعدادي کيست؟ چند بار و به کدام کشورها رفتيد؟ آيا تا بحال در کارگاه آموزشي شرکت کرده ايد؟
براي هر سؤال هر چقدر دلت ميخواست جاي جواب داشت، ولي آنقدر از اتلاف وقت، چرايي بازداشت، گرفتن دست نوشته مبني بر انصراف از سفر، خستگي مفرط، نگراني از وضعيت طلعت، منصوره و فرناز و البته خواب آلودگيم، شاکي بودم که جوابهايم از کلمه تجاوز نکرد. البته آخر وقت بود و بازجو هم عجله داشت که زودتر سر و ته قضيه را هم بياورد در نتيجه به جوابهاي کوتاه اکتفا کرد و با دلسوزي نصيحتم کرد که آنها (شهرزاد نيوز) از شما سوءاستفاده مي کنند و به اهداف خود مي رسند و از اين حرفها. نگاهي به من انداخت و انگار مرا هم سن مادرش يافت و گفت چرا شهرزاد نيوز از مادر من دعوت نکرد که در اين کارگاه شرکت کند و از شما دعوت کرد؟ گفتم مگر مادر شما هم به مسائل زنان علاقه دارد؟ من تمام سايت هاي زنان را ميخوانم و اگر دعوتم کنند بدم نمي آيد که بروم. هم چيزي ياد مي گيرم و هم گردشي مي کنم.
و بالاخره بازهم به قول قديمي ها: نفهميدم قسم حضرت عباس را باور کنم يا دم خروس؟! چون از طرفي برخوردشان با احترام و محتاط و بدون خشونت و از طرف ديگر مانع خروج ما شده بودند و ساعتها ما را در آن اتاق نگه داشته بودند و دليل و توجيه منطقي براي اين بازداشتشان ارائه ندادند بجز همان جمله ي خيرخواهانه! "خدا را شکر کنيد که نگذاشتيم برويد وگرنه .....".
هنوز برايم سؤال است که چرا چندتايي وارد اتاق ميشدند؟ آيا از زنان محبوس شده مي ترسيدند؟ آيا با اين کار ميخواستند بگويند که تعداد ما بيشتر است حواستان جمع باشد؟ آيا ..... . ولي بهرحال اين را خوب ميدانم که آنها بجز ممانعت از سفرمان، بجز حبس کردنمان، بجز نصيحت کردنمان، بجز نگران کردنمان براي يکديگر، بجز اينکه بي دليل بازجويي مان کردند، بجز اينکه رفتن به يک کارگاه آموزشي را جرم ما دانستند و بجز گرفتن دستخط خودمان براي انصراف از سفر هيچ کار غيرقانوني، غيراخلاقي و غير انساني نکردند!!.