mansooreh1a.jpg

لکن اگر خاک هند را باچشم خود مشاهده نمائي ودرباره طبيعت آن فکر کني و سنگ هاي گردي را که به هر عمقي که حفاري کني در خاک مشاهده مي شوند درنظرگيري .... ، سنگ هايي که نزديک کوه ها آنجايي که جريان رودخانه سريع است عظيم الجثه است ودرفاصله دورتر از کوه ها.... آنجا که آب نهرها جريان ملايم تري دارد کو چک تر مي باشد سنگ هايي که درنزديکي دريا و دهانه بحرها به شکل ماسه خورد شده است ،... و سپس در آنها صدف و خرمهره و گوش ماهي نهاده شده است ... اگر همه اين نکات را درنظرگيري ديگر نمي تواني از اين فکر امتناع ورزي که در قديم هندوستان دريايي بوده که بتدريج به وسيله رسوبات رودخانه هاي پر شده است...(2)

و حالاقرار بود که پا در اين درياي عجايب وشگفتي ها گذاري و درکنار آموزشي فشرده درباب اينترنت و روزنامه نگاري قطره اي ازاين بحرعظيم را مزه مزه کني و يک تجربه جديد را به کارنامه تجارب خويش بيافزايي .
از چند روز مانده به سفر آنچه که ابوريحان بيروني در کتابش ترسيم کرده بود با نقل هاي دوستاني که هند را ديده ويا در آن زاده و پرورده شده بودند مقايسه مي کردم و دل دل مي زدم که سرانجام "واندانا شيوا"(3) ، اکوفمينيست معروف هندي را خواهم ديد يانه وتجسم مي کردم که چطور مشتاقانه گوش خواهم سپارد به روايات او از تجاربش در باب آنچه که انجام داد تا که هواداري از طبيعت ومحيط زيست به يک جنبش اجتماعي بدل شود وپابه پاي جنبش زنان هند پيش رود. و چگونه در ملاقات احتمالي باخانم "يافا" رئيس انجمن نويسندگان و تصويرگران کودک و نوجوان هند سراغ از ردپاي کنوانسيون حقوق کودک در ادبيات راخواهم گرفت و چگونه نشانه هايي ازکتابخانه هاي سيار روستايي هند را پيدا خواهم کرد. و نيز اميدوار بودم که به بهانه مصاحبه فرنازبا "اروندراتي روي "(4) که از کمپين حمايت کرده به ديدار اين نويسنده بزرگ هندي که خدايش خالق چيزهاي کوچک است بروم ، و در بازگشت سرخوش از کسب فرصت هاي آموزشي و توريستي، دست پر و تازه نفس به جمع دوستان برگردم و "نه خسته " بگويم و پابه پايشان به ميدان بروم تا که در کنار هم تاريخ جنبش زنان را پر کنيم از تجربه ها و داستان هاي واقعي و سفرنامه ها و افسانه هاي جادويي زنان !!
غافل از آنکه هند، سفري بود که هرگز انجام نشد!! وغافل ازآنکه .....

"....به رودهاي هند تمساح باشد همچون "نيل" بدانجا که جاحظ سلامت قلب ودوري ازمعرفت مجاري رودها وصور درياها را چنين پنداشته است که نهر "مهران" شعبه اي است از "نيل". ....(5)

... سحرگاه شنبه درفرودگاه جمع شديم حس آشنا و مذموم "اضطراب" که درتمام سفرهاي خارجي هنگام خروج و ورود روح و روان اکثر فعالان اجتماعي را آزار ميدهد با من بود اما اين بار پررنگ تر.
به چهره يکايک دوستانم نگاه کردم با خودم فکرکردم سالهاي زيادي است که شادي سفر را به نگراني و دلهره خروج و ورود فروخته ايم و درذهنم جستجو مي کردم که اين به نقض کدام يک از مواد اعلاميه جهاني حقوق بشر مربوط مي شود ؟
همه چمدان به دست درصف تحويل بارايستاده ايم. معلوم نيست چرا با اينکه کارمندان سرجاي خود نشسته اند بار ما را تحويل نمي گيرند بقيه مسافران به صف کناري هدايت مي شوند مي پرسيم جرا بارها را تحويل نمي گيريد مي گويند منظريم همه شما بياييد بليط ها و پاسپورت هايتان را يک جا بگيريم!! جل الخالق !!! ماموران فرودگاه از کجا مي دانند که همه ما باهم هستيم و چند نفريم؟؟؟ ديگر مطمئن شده بودم که اتفاقي درشرف وقوع است. حالا ديگر همه آمده بودند مامورين اين‎بار مي گويند ريل خراب است صبر کنيد!!! زمان به به کندي مي گذشت مسافران همه رفته بودند و فقط مانده بود گروه ما. سرانجام جواني با ريش نرم و سياه زيرگوش کارمند فرودگاه چيزي گفت و بلافاصله ريل درست شد!! چندلحظه بعد اسامي سه نفر با صداي بلند اعلام شدکه بيايند و مشخصات چمدان‎شان را بدهند: طلعت تقي نيا ، منصوره شجاعي، فرنازسيفي . فرناز باصورت پرخنده و چشماني هشيار گفت: فهميدي چي شد ؟ گفتم: ماندني شديم ، ممنوع الخروج!! طلعت نگران نگاهمان کرد ! باخودم گفتم چه می کنند باما که ریک ته این جوییم ؟ هرجند که ممنوع الخروجی حق نیست اما ، مباد که ممنوع الورودمان کنند!. . مريم ساده و مهربان جلو آمد گفتم مريمي! طفلک مادرت ، تورا به دست من سپرده بود!! وبه گلناز که با بغض نگاهم مي کرد گفتم مرا بگو که چقدرحرف داشتم که با تو بزنم همه را گذاشته بودم براي سفر هند طلعت گفت بچه ها برويم. سه نفري جلو رفتيم و با حوصله و دقت مشخصات را برايشان توصيف کرديم که مبادا چمدان ها بدون ما به هند برود و ما بدون چمدان ها به "آنجا که عرب ني انداخت "!!
حالاديگر رسيده بوديم جلوي گمرک فرودگاه پاسپورت را جلويشان گذاشتم
- خروجي پرداخت کرده ايد؟
- بله!
مهر قرمز رنگي بافشار محکم دست مامور گمرک برروي گذرنامه ام حک شد، عينک نداشتم باديدن رنگ قرمز تصورکردم مهرممنوع الخروجي است اما اشتباه کرده بودم. مامور گفت: برويد آنطرف بايستيد، گفتم : پاسپورتم؟ گفت مگرهمه باهم نيستيد ؟ گفتم چطور؟ گفت همه برويد آنطرف بايستيد. چندنفري که به هم ملحق شديم ناگهان دوروبرمان پر شد از ماموران شخصي پوش بي سيم به دست و دست خالي؛ ريش دار و بي ريش ؛ سياه پوش وکت و شلوارپوش ؛ طلعت آرام گفت: چقدرمامور! ماموران گفتند :ساکت باهم حرف نزنيد. همه‎امان را به اتاقي راهنمايي کردند. تنگ هم نشستيم و ماموران بالاي سرمان ايستادند: حرف نباشد، موبايل ها خاموش روي ميز!
مدت زيادي درسکوت نشستيم ، دوباره سه اسم راخواندند و از بقيه جدايمان کردند. يکبار ديگر راجع به چمدان ها سوال شد و دستور حرکت صادرشد. چيزي حدود 14-15 مامور يا حتي بيشتر همراهيمان مي کردند به نظرم درفاصله خيلي نزديک صداي دوربين آمد برگشتم پشت سرم را نگاه کردم ماموري فيلمبرداري مي کرد و صدايي گفت : برگرد پشت سرت رانگاه نکن ، با خودم گفتم آمده بودم سفر که نگاه کنم ... و باز در ذهنم جستجو کردم که حق نگاه کردن به کدام يک ازمواد حقوق بشر مربوط مي شود؟
به محوطه بيروني رسيديم هرکدام ازمارا جداگانه دريک اتوميبيل نشاندند ويک راننده هم پشت فرمان قرار گرفت و بقيه ماموران دور و بر اتومبيل ها ايستاده و يا در رفت و آمد بودند پرسيدم ماجرا چيست؟ گفتند منتظر چمدان هايتان هستيم. گفتم کجا مي رويم گفتند توضيح مي دهيم گفتم و گفتم تا يکي ازماموران آمد صندلي جلونشست و حکم بازداشتم را نشان داد. حکم از چهارم بهمن قابل اجرا بود و دستور بازداشت و دستگيري و تفتيش و نهايتا انتقال به بند 209 زندان اوين بود. گفتم به چه جرمي گفتند بعدا تفهيم اتهام مي شويد. اصرار کردم تا گفت متهم به اقدام عليه امنيت عمومي ازطريق شرکت دريک دروه آموزشي !!! گفتم مگر نبايد ابتدا احضاريه بدهيد و بعد از بازجويي مشخص شود که بازداشت بکنيد يا خير ؟ گفتند نه اصلاچنين چيزي نيست! گفتم روال قانوني اش چيست؟ گفتند همين است که ما کرده ايم!!
هرچه به ذهنم فشار آوردم يادم نيامد که حقوق بشر دراين باره چه گفته است ؟ مامور پياده شد و من و راننده تنها مانديم کمي که دور و برماشين خلوت شد سرک کشيدم و فرناز را ديدم دستي به دوستي تکان دادم و لبخندي حاکي ازدلگرمي ميانمان رد وبدل شد. اتومبيل او که رفت تازه طلعت را ديدم براي او هم دستي تکان دادم و پنهاني بوسه‎اي هم" با مهر" فرستادم که اخم کرد يعني اين کارها را نکن!!
اتومبيل ها يکي پس از ديگري به راه افتادند در هر اتومبيل چهارمامور در کنار ما نشستند تا که اين سفر به کجا منتهي مي شد.....

....." که به خاک هند "گنده" فراوان است و بالاخص به حوالی"گنگ " برهیئت گاومیش و سیاه پوست و مفلس که آنرا غبغب هائی است و خوددارای سه حفره است درهر قائمه ای از آن صفری یگانه کبیر تاپیش و دم آن کوتاه بود و چشم هایش ازمحل معهود پایین تر افتاده به صورت و برکنار بینی آن شاخی باشد یکانه منعطف به بالا و براهمه از گوشت آن میخورند به تنهایی "..(6)

به خانه رسيديم پسرم متعجب در را باز کرد و تفتيش و جستجو آغازشد. و آنجا بود که فهميدم حتي هر تکه کاغذ کوچکي که فقط دست خط من باشد و يا نام من تاچه حد مي تواند مهم و ارزشمند جلوه کند چه برسد به اسناد و مدارک رسمي و حقوقي و غير حقوقي.... در مقابل اعتراض من يکي از اعضاي تيم گفت: "هرکسي خربزه مي خوره پاي لرزش هم مي شينه" ... در جوابش گفتم : خربزه اي که من خوردم سراسر شيريني بوده و شيريني اش هم نصيب همه ما مي شود وقتي همسر و خواهر و مادر شما به حق خود برسند شما هم از آن بهره مي بريد... اما احساس کردم که تا خواستم وارد اين مقوله شوم يکي از آنها تذکر داد که بحثي در اين موارد نشود.
به هرحال عليرغم جلوگيري تيم عمليات از انجام مکالمه تلفني پسرم با پروين اردلان، که در همان لحظه به خانه ما زنگ زده بود، نمي دانم تاثير تذکرات پي در پي من بود يا که رعايت اصول حقوق بشر از سوي تيم عمليات ویا هردو ، که هيچ گونه بي احترامي و عدول ازموازين نسبت به بقيه افراد خانه اتفاق نيافتاد به ويژه درمورد وسايل شخصي پسرم و حتي کامپيوترش. و نوشتن شماره تلفن خانم عبادي و خانم ستوده براي او که تلفن کند به آنها که وکلاي فعالان جنبش زنان هستند و... اما به هرحال حرکت ضدحقوق بشري اتفاق افتاده بود: بازداشت بدون احضاريه و بدون دليل!!
آن زمان فقط به فکر اسناد وسایلی بودم که در مقابل چشمانم بی دلیل مورد جستجو قرار می گرفت و خارج می شد: انبوهی از یاد داشت‎های کاری و شخصي و نوشته های نیمه تمام و اسناد مالی مثل برگه سپرده ثابت و،دفترچه حساب بانكي خودم و دیگر افراد خانواده، تقویم و سررسید، دفترهای تلفن ؛ کارت حقوق ، کاست های کتاب گویا مربوط به نابینایان ، کاست های مصاحبه ، و... پس از آن فکر کردم که ماجرا تما م شد اما گفتند باید به کتابخانه هم برویم توضیح دادم که كتابخانه از مركز فرهنگي زنان جدا شده است و ما اكنون در حال جستجوي محلي اجاره‎اي براي مركز هستيم. و بازهم پافشاری کردم که کتابخانه متعلق به مردم است متعلق به یکایک زنان و بعضا مردانی که با کمک های کوچک و بزرگ خویش آنجا را ساخته و تجهیز کرده اند حتی توضیح دادم که من هم مانند بقیه سهم کوچکی دارم که باهفته ای یکی دوروزکارکردن درآنجا این دین را ادا می کنم ¸ اما گویا رویکرد ”مامور یت و معذوریت “.، رویکرد غالب بود . كتابخانه هم مقابل چشمان من و يكي ديگر از اعضاي كتابخانه، مورد تفتیش قرار گرفت . بخشي از مدارك مركز فرهنگي را كه هنوز در كتابخانه درانتظار پيدا شدن محلی مناسب معطل مانده بود، باخود بردند و همين‎طور كيس كامپيوتر مركز، کاست، سی‎دی، دی وی دی ، فیلم ویدیو ، صورت جلسات ”مركز فرهنگي زنان“، صورت جلسات هيئت امناي جايزه كتاب، زونکن های گزارشات و مقالات مختلف، دفاتر و نامه های مربوط به مركز وکتابخانه و...... اما هنوز نمی دانستم که در همان لحظات خانه طلعت را هم مورد تفتیش قرار داده و بخشي از اسناد و مدارك مركز كه نزد او بود و حتی مهر مرکز فرهنگی زنان را نیز با خود برده اند.

پس ازپايان عمليات تفتيش و بازرسي و جمع کردن حجم انبوهي از اسناد و اوراق به سمت اوین حرکت کردیم....... . ميزان آلودگي هوا به حدي بود که 50 متري خودرا هم نمي ديدي چه رسد به کوههاي البرز مرکزي و قله "چين کلاغ" که مسير صعودش از ديواره هاي زندان اوين مي گذرد و بي عبوراز آنجا، فتح اش ميسر نيست !!
گفتم : چقدر هوا آلوده است.!
يکي از آنها که گويا هدايت گروه را به عهده داشت، گفت: درعوض ما ييلاقي داريم به نام اوين که آلودگي هوايش کمتراست!! و برايتان بدنيست. لباس گرم هم که برداشتيد.
گفتم : مگر قرار است چه مدت بمانم؟
گفت: قرار بود چه مدت درهند بماني؟
گفتم: دوهفته.
گفت: خب حالا لااقل يک هفته اش را ميهمان ما باش!
ودیگر راه بود و چشم انداز قله های البرز مرکزی... ..

....."و درداخل "کشمير" بفاصله دوياسه روز از قصبه بسوي کوهها " بلور" است که خانه بتي است چوبي که "شارد" ميخوانندش و معظم است و مقصود." (7)

کم کم نزديک مي شديم، مسير کوه پنج شنبه ها ، تحصن هاي پشت در، يادها وخاطره ها ،بهمن 57 و مقايسه اش با بهمن 85،.... ازدرگذشتيم ووارد شديم . طاقت نياوردم گفتم : يک بارديگر اوين!! گفتند : پس قبلاهم آمده بودي؟ گفتم : بله 22 بهمن 57 آمده بودم که اوين را آزاد کنم!!! گويا اين حرف به گوش بازجوها هم رسيده بود چون درپايان بازجويي گفتند باز هم قصد آزاد کردن اوين را داري؟ گفتم اين بار قصد آزاد کردن خودمان يعني زنان را داريم!!
پيش از آن که ازماشين پياده شويم چشم بند طوسي رنگ کثيفي به من دادند و گفتند به چشمانت بزن و بعد کلاه تريکوي سياهي که يک سرش دردست من بود و سرديگرش دردست ماموري که قراربود مرا تابند 209 هدايت کند. يکي دوبار نزديک بود زمين بخورم تا بالاخره رسيديم به جايي که مامور گفت روبه ديوار بايست ودستت را روي ديوار بگذار تاخواهران بند تحويلت بگيرند.نميدانم چرا بي جهت منتظر و نگران ضربه اي بودم که ناگهان برسرم بخورد!! زن زندانبان بند 209 آمد و دستم را گرفت ذوق زده شده بودم که ديگر نيازي به کلاه نيست و محرم و نامحرمي تمام شد بازوانش را محکم با دست هايم گرفتم چقدر بدنش با بدنم مانوس بود از يک جنس نبوديم اما همجنس بوديم. مي توانست دخترم باشد يا خواهرم يا رفيقم ، افسوس...

بعد از گرفتن چندين عکس بي چشم بند ، باچشم بند، بيرون سلول ، داخل سلول،و.. ...من و زندانبانم تنها شديم پس از بازرسي هاي اوليه کامل بدني ، نوبت تحويل وسايل بهداشتي و شخصي بود که باخودداشتم که همه را گرفتند به جز شيشه آب و نان و شوکلاتي که پسرم در آخرين لحظات تفتيش خانه به من داد که همراهم باشد براي پيشگيري ازسردرد. و من هم اين دو هديه عزيزو مقدس را با اصرار نگهداشتم و تحويل ندادم. بعد نوبت به لباس زندان رسيد که نپوشيدم و گفتم که در لباس هاي خودم راحت ترم و از قارچ و ميکرب مي ترسم. و آنها نیزموافقت کردند و ديگر تنهايي بود وجستجو در چرايي براي صرف اين همه نيرو و وقت وهزينه مملکتي براي توليد ارعاب ووحشت ميان زناني که به جاي استراحت ، تفريح، کسب در آمد بي دردسر ،و... کمرخدمت درراه ايجاد برابري و عدالت بسته اند؟
فورا به تنظيم ذهن پريشان و پرسوال خويش پرداختم ..... وقتي که نگاه آموزشي و کسب تجربه داشته باشي حتي درسلول انفرادي نيزتبديل به بچه مدرسه اي مي شوي!! به ياد توصيه هاي خانم عبادي افتادم و به ياد خاطرات دوستان جنبش زنان که در يکي دوسال اخير مشتري پر و پا قرص جلسات بازجويي بودند و شروع کردم به مرور....ابتدا اميد به اينکه فردا آزاد مي‎شوم با اعتماد به تلاش هايي که ايمان داشتم يکايک اعضاي جنبش زنان را درهمان لحظات درگيرکرده است ؛ سپس برنامه ريزي براي يک هفته ماندن ؛ و سرانجام آمادگي شروع يک زندگي يک ماهه و حتي بيشتر با توجه به وضعيت بهداشت ، تغذيه ، ورزش ، تنظيم ذهني و...هرچند که به تجربه ميدانستم جنبش زنان طاقت تحمل دربند بودن هيچيک از اعضايش را نخواهد داشت وبیرون قیامتی است حالا ابتدا شروع کردم به سياحت مگرنه اينکه مسافر بودم و به سفر آمده بودم؟ ......

......" و" بهوتيشر" اول حد" تبت" است وبدان زبان و لباس وصورت ديگرگون ميگردد و از آن تا "راس العقبه بزرگ " بيست فرسنگ است و ازقلهِ آن خاک هند سياه درچشم مي آيد به زير سوسماران و کوه هايي که به پايين عقبه افتاده است همچون تپه هايي خرد و زمين "تبت " و "چين" سرخ و نزول بدان به کمتر از يک فرسنگ بود." (8)

....دوسلول بود که لابد ازيک سال هايي به بعد تبديل به يک سلول شده بود، دو درداشت و دو پنجره نزديک سقف براي نورو دو محفظه براي گرما ، خط گچ روي سقف نشان ميداد که ديواررا برداشته بودند و حضور دو توالت فرنگي کورشده کاملاميگفت که آنجا پيش از اينها دو سلول بوده است. اما فقط يک دستشويي بود ازجنس فلز و نه خيلي تميز، موکت کف اتاق نيز طبيعتا تميز نبود.
بعد از اين سياحت اوليه به همسايگان احتمالي‎ام فکرکردم فرناز و طلعت کجا هستند ؟ بقيه گروه رفتند يا ماندند؟ احتمال ماندنشان بيشتر بود. اما چه برسرشان آمده ؟ به ديوارهاي دو طرف مشت کوبيدم صدايي نيامد بعد عليرغم توصيه زندانبان به اينکه هيچ گاه با صداي بلند او را خبرنکنم و فقط به در بکوبم تا بيايد با صداي بلند صدايش کردم که همسايگانم بدانند که من همين نزديکيها هستم و نگران احوالشان. چندين باربراي دستشويي بيرون رفتم و بالاخره از زير چشم بند، کفش هاي کوچک طلعت را پشت درسلولش ديدم . ازخوشحالي دلم مي خواست کفش‎ها را بغل کنم و باخودم ببرم تا او پا برهنه بماند و با اخم بگويد که شيطاني نکنم !!
تاشب يکي دوبارصداي جوان و سرزنده فرناز را شنيدم و ديگر مطمئن شدم که باهم هستيم. شب شد و شام آوردند غذاي معروف و مشهور زندان و کوه : عدسي !!!
و پس ازآن بهداري و معاينه وسابقه بيماري ها و بحث ميگرن ونيازم به قرصهايم و آب درماني و ....خلاصه گفتندکه قرص ها پيش ماست وبه موقع به شمامي دهيم.
دوباره چشم بند و سلول و..... سرانجام بازجويي..... چيزي حدودشش، هفت ساعت!!
تاريخچه فعاليت و حضورم در جنبش زنان ، مرکز فرهنگي زنان ،كتابخانه و سفر هند (به صورت كتبي)، و پرسش هايي در مورد کمپين يك ميليون امضاء (به صورت شفاهی ) رئوس مطالبي بود که دراين بازجويي و جلسه فرداي آن روز مطرح شد.
آنچه که ظاهرا توسط بازجو هدايت مي شد سوق دادن پرسش ها به سمت و سوي چگونگي اداره مرکزفرهنگي زنان و کتابخانه، به ويژه از نظر مالي بود. و آنچه که يقينا موجب شگفتي آنها مي شد استقلال و رهايي مرکز و اعضاي آن ازجريان هاي مالي، و در عوض، کمک‎هاي بي شائبه مردم و زنان علاقمند در حفظ اين استقلال از طريق اهداي کمک هاي فردي خويش به اين جريان اکتيويستي و غير بوروکراتيک در جنبش زنان بود.

مسئله‎ي مجوز مركز فرهنگي زنان، مدير مسئول آن، چگونگي كار كتابخانه، چرخشي بودن وظايف در مركز، نداشتن محل مشخص، فعاليت‎هاي قابل تحمل مرکز و يا غير قابل تحمل مثل برگزاري تجمع هاي خياباني ..... تحت الشعاع کشف چکونگي انجام اين ميزان از کار داوطلبانه قرار گرفته بود. اين تعجب گاهي اوقات با اشاره به نحوه عملکرد تشکل هاي ديگر بيان مي‎شد که فورا به آنها گوشزد مي‎کردم که: هر سازمان و تشکل های زنان شيوه کار مخصوص به خود را دارد و تربيت و تمدن من مانع دخالت در مورد نحوه کار ديگران است.
شايد بازجو حق داشت که چندين سوال پي در پي راجع به چگونگي امرار معاش فردي و ميزان درآمد ما بپرسد که بيشترين اوقات زندگيمان را صرف فعاليت‎هاي داوطلبانه‎ي اجتماعي و حقوقي زنان کرده‎ايم و من نيز توضيح دادم که هرکس بنا بر ميزان توانايي‎ها واوقات فراغتش براي امرار معاش خويش فعاليت مي کند ؛ يکي‎ ناشر است، يکي حسابدار، يکي وکيل، يکي کتابدار، یکی مترجم است و یکی روزنامه نگار و اين ارتباطي به فعاليت‎هامان درمرکز فرهنگي و جنبش زنان ندارد.
اما بي ترديد بازجو حق نداشت که بعد از تمامي اين توضيحات نظر مرا براي تعامل و همکاري با خودشان جويا شود.!! نکته جالب، ياد داشت‎هايي بودکه گاه به گاه اتاق به اتاق و ميان بازجوها رد و بدل مي‎شد و يکي دوبار که نگاهم برروي آنها افتادمتوجه شدم که گوشزد شده راجع به کمپين يك‎ميليون‎امضا سوال نشود! شايد به همين دليل بود که بازجويي در مورد کمپين را شفاهي برگزارکردند وبقيه قسمت هارا کتبي!! براي مثال گفتند که چرا به جاي اين همه سروصدا براي جمع آوري امضاهايي که نهايتا قرار است به مجلس بدهيد از اول اين کار را بي قيل وقال انجام نمي دهيد؟ که جواب دادم آنوقت فرق کمپين باانقلاب سفيد شاه چه بود ؟ اوهم همين کارراکرديعني از بالاو بدون توجه به آرائ و خواست مردم يکسري قانون نوشت و سرانجامش راهم که ديديد... وبعد با ياد وخاطره فضاهاي کارگاهي ازخود بيخودشدم و شروع کردم به تسهيلگري ..... : ادوکيسي * دوشيوه دارد از بالابه پايين و ا زپايين به بالا يعني ”مردم محور“ که کمپين ما با اين شيوه .. ....... ..احتمالا حوصله‎اشان سر رفت چون پس از چند لحظه به سراغ سفر هند رفتند ......

......." و من آن نيم که فقط هندوان رابدين جاهليت توبيخ کند بلکه آنم که گويد تازيان نيز بدين کارها مرتکب کبائر و فضائح مي گشته اند همچون نکاح با زنان حائض و باردار واجتماع گروهي به درآويختن با زني واحد به طهرواحدوادعاء فرزند خواندگان و اولاد مهمانيها با زنده به گور کردن دختران و بگذر از مکائ و تصديه ي عبادات آنان با آلودگي و ميته در طعام."...... (9)

و من نيز درهيچ خبر و حديث و کتابي و هم در قانون هيچ دياري نخوانده بودم که ديدن ، تجربه کردن ، آموختن ، استراحت کردن ، به شناخت رسيدن وسپس قضاوت کردن گناهي چنين مذموم بوده است که " پدران وبرادراني دلسوز" در گوشه و کنار فرودگاه آن ديار کمين کنند و ناگهان برسرت بريزند و دستگيرت کنند و به زندان بياندازنت که نرو!!
گفتند نه شمانمي دانيد که اگر مي رفتيد چه برسرتان ميآمد .. باخودم گفتم اي کاش اين ممانعت خيرخواهانه متوجه آنهايي هم ميشد که گروه گروه دختران معصوم و کم سن وسال را براي سوء استفاده‎هاي جنسي تجاري به سوداگران جهاني مي‎فروشند و اي کاش که عملياتي به اين نظم و گستردگي متوجه کساني هم مي‎شد که با قاچاق مواد مخدر موجب بدبختي و سياه‎روزي دختران و پسران جوان اين مملکت مي‎شوند و متوجه خروج پولهايي که از مملکت بيرون مي‎رود بدون آنکه حتي يک ريال آن در ازاي تلاش‎هاي صادقانه جوانان به آنها تعلق گيرد. مگر ما که بوديم وچه کرده بوديم جز قصد شرکت در يک دوره آموزشي روزنامه‎نگاری و کنجکاوي ديدن يک کشور افسانه‎اي و خستگي از تن به در کردن؟
فردا بعد از ظهر دوباره بازجويي و البته نصيحت آغاز شد و اشاره به اينکه کساني مي خواهند از اين نمد براي خودشان کلاه ببافند و صد البته نگران جسارت‎هاي" صاحب کلاه" مذکور هم بودند ، وبعد تعجيل و دستپاچگي در آزاد کردن ما ، که بی تردید دراثر تلاش بی وقفه فعالان جنبش زنان و "صاحب کلاه" بود و فرستادن هول هولکي‎امان پيش قاضي براي صدور راي و تحويل شتابزده نيمي ازاموال و اسناد و..... سرانجام ساعت 5.30 يکشنبه 8 بهمن ماه بيرون زندان اوين ، .... بامداد بود واشک شوق دوستان يکدل و صميمي ، و سندها وپروانه های کسب و کارت‎ها و فيش‎هاي حقوق بود که از هر طرف و حتی گاه از سوی کسانی که نمی‎شناختیم‎شان، براي کفالت ما سه زن پيشنهاد مي شد.!!!!!
به ياد آوردم آنگاه را که بازجوهاي مهربان و مسئول ما نگران حقوق بشري بودن رفتارهاي خويش از منظر ما، و چگونگي بيان خاطرات ما به دوستانمان از دستگيري و زندان هرچند کوتاه‎مان بودند ؟ باخودم فکر مي کردم در اين فرايند، نقض و يا تکريم حقوق بشر در کجا اتفاق افتاده است ؟
کنترل؟ بازداشت بدون احضاريه ؟ اتهام پيش ازدادگاه ؟ تفتيش ؟ خارج کردن اموال شخصي و غير شخصي ؟ سلول انفرادي ؟ بازجويي هاي طولاني ؟ آزادي به قيد کفالت؟ اخطار درمورد احتمال بازجويي هاي مجددومکرر؟ايجاد جو انتظار و اضطراب دو ماه و يابيشتر براي تشکيل دادگاه؟ ايجاداضطراب دربين خانواده و دوستان ؟ عدم استرداد بخشي از اسنادو اموال شخصي و کاري؟ تبديل شيريني سفربه تلخي زندان؟ تبديل حس رضايت وبهره مندي دوره هاي آموزشي به ندامت هاي القایی ؟ رفتارمحترمانه تيم عمليات با ساير اعضاي خانواده؟ مهرباني بازجويان؟ ليوان هاي پي درپي آب براي جلوگيري ازافزايش دردکشنده ميگرن درهنگام بازجويي؟ به سخره گرفتن تلاشهاي شيرين عبادي ؟مودب بودن برخي اززندانبانان ؟ معاينه پزشکي زندانيان ؟ پرتقال درشت تامسون براي دسر؟ آزادي سريع وغيرمنتظره ؟ نظرخواهي اززندانيان هنگام آزادي براي گرفتن بازخورد؟
تلاش شبانه روزي تمامي اعضاي مرکز فرهنگي زنان براي آزادي ياران دربندشان؟ قيامتي که يکايک اعضاي جنبش زنان درسراسر جهان به پاکردند؟ زحمات بي شائبه زنان برنده جايزه صلح نوبل وبه ويژه شيري عبادي؟، بیداری و زحمات نوشین احمدي و پروین اردلان برای حفظ صحت اخبار ؟ همراهي هاي نسرين ستوده و ليلا علي کرمي؟ سخت کوشی عاطفه برای اطلاع رسانی به زنان نوبلیست ؟ قلم زدن هاي مسئولانه مهرانگيزکار و باقي دوستان از دورترين ونزديکترين فاصله ها؟ اشک هاي ميترا و هما؟ غصه‎ها و دوندگي‎هاي بامداد و نيلوفر ؟ پرسش‎هاي بي پايان آوا و پارسای کوچک ؟ نگراني هاي پدر و مادر فرناز؟ نذري پزان بغض آلود مادربيمارم به شرط آزادي ؟ نگرانی ها و سردرگمي‎هاي ما سه زن درباره زندگي و سفرهاي بعدي؟.....
آري دوستان بياييد باهم به قضاوت نشينيم: نقض يا تکريم حقوق بشر در کجاي اين فرايند اتفاق افتاده است ؟ و پادافره و يا پاداش هريک به راستی چيست ؟......

....... " دراخبارهنديان ، عدد دوزخها وصفات و اسامي آنها بسيار ذکر شده وبراي هر گناهي بخصوص ، يک دوزخ قائلند و درکتا ب "بشن پران" هشتادوهشت هزاردوزخ ذکرگشته :
شخصي که به دروغ بر کسي ادعا کند و يا گواهي دروغ دهد يا کسي که اين دورا کمک کند ، ياکسي که مردم را تمسخر کند ، به رورو که يکي از جهنم ها باشد ميرود؛ و کسی که تیر یاکمان می سازد به لارپکش می رود و کسی که شمشیر یا کارد می سازد به شسن میرود ؛ و کسي که خوني بناحق ريزد ؛ حقوق مردم را غصب کند ؛ آنانرا غارت کند ؛ و کشنده گاوها ، به روده که يکي از اينهمه جهنم است خواهد رفت "......... (10)

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1.نام اثر معروف ابوريحان بيروني درباره تاريخ ، جغرافيا ، تمدن وفرهنگ هند.
2. في تحقيق ماللهند ص. 96-97 نقل از"نظرمتفکران اسلامي درباره طبيعت"
3. اکوفمينيست مشهور هندي و يکي از اعضاي جنبش " چيپکو".
4. .رمان نويس معروف هندي که درايران با اثر معروفش "خداي چيزهاي کوچک" شناخته شده است.
5-9. تحقيق ماللهند. ابوريحان بيروني ، ترجمه منوچهر صدوقي سها.موسسه مطالعات و تحقيقات فرهنکي ، 1362.
10.ماللهند : قسمت فلسفه. ابوريحان بيروني .ترجمه اکبرداناسرشت. تهران ابن سينا،1352.
* ادوکیسی : ترویج