mm2.jpg

تا پرواز هواپيماي دهلي چيزي نمانده است، عازم سفريم و بهانه سفر يک دوره آموزش روزنامه نگاري است. چمدان هايمان را که تحويل مي دهيم مامور
کنار باجه تحويل بار مي آيد چيزي در گوش کارمند فرودگاه مي گويد، چند دقيقه بعد، از فرناز و منصوره و طلعت مشخصات چمدان هايشان را مي پرسد، به هم نگاه مي کنيم. به طرف باجه مهر کردن پاسپورت ها مي رويم...
مهر خروج از کشور را به پاسپورت هايمان مي زنند، اما پاسپورت ها را برنمي گردانند. نه پاسپورت آن سه نفر و نه پاسپورت ما 10 نفر ديگر را. «لطفا تشريف داشته باشيد.» اين انتظار تا وقتي که پاسپورت هاي هر 13 نفرمان مهر خروج از کشور بخورد ادامه دارد. نمي دانيم که چه اتفاقي افتاده و کسي هم براي پاسخگويي آنجا نيست.
آمدن مامورها به انتظارمان پايان مي دهد. نه کارمند فرودگاه اند و نه لباس فرم نيروي انتظامي تنشان است، پاسپورت هايمان را تحويل مي گيرند و خودمان را به اتاقي با 13 صندلي مي برند.« موبايل هايتان را خاموش کنيد. بگذاريد روي ميز. حرف نزنيد.» اين تنها چيزي است که يک مامور جوان اورکت پوش به ما مي گويد. موبايل ها را برمي دارد و مي رود و وقتي هم زهره مي گويد حالا که هر 13 نفرمان هستيم، بياييد و بگوييد چرا ما را اينجا آورده ايد ، تنها کسي که براي پاسخگويي آنجا است همان مامور اورکت پوش است، فرياد مي زند: «مگر نگفتم حرف نزنيد.»
عقربه هاي ساعت همينطور جلو مي روند. ديگر چيزي تا پرواز هواپيما نمانده است. انتظارمان طولاني شده. تنها واکنش ماموراني که ما را به اينجا آوردند اين است که هرچند دقيقه يکبار در را باز کنند و بهم بکوبند. انگار مي خواهند لحظه لحظه ما را با ترس آشنا کنند.
چه خبر شده؟ چرا ما را اينجا آورده اند؟ هيچ کدام مان نمي دانيم... چند مامور با هم وارد اتاق مي شوند.موبايل هاي فرناز و منصوره و طلعت را جدا مي کنند و خودشان را هم مي برند. چند لحظه بعد زهره را صدا مي کنند و بعد از او، نوبت من است. پشت سر يک مامور جوان پله ها را پايين مي روم. از چند راهرو مي گذرم و وارد يک اتاق کوچک مي شوم. اتاقي با يک ميز کار، دو صندلي روبرويش و مرد ميانسالي که نمي دانم کيست؟ از کجا آمده؟ چرا مانع سفر ما شده و براي چه من را سوال و جواب مي کند؟ رگبار سوال هايي که بر سرم مي بارد و نگراني براي آن سه دوستي که نمي دانيم کجا برده اند جايي براي فکر کردن به خودم و بديهي ترين حقوق شهروندي ام باقي نمي گذارد.
کل ماجرا آنقدر شفاف و ساده است که گمان مي کنم شايد اگر اصل ماجرا را بدانند سو تفاهم برطرف شود:«کجا مي رويد؟ چرا مي رويد؟ به دعوت که مي رويد؟ ...» چند بار اين سوال ها را تکرار مي کنند. کتبي، شفاهي، با جابجا کردن کلمات سوال و بعد هم که مرد ميانسال مي رود وماموري جوان تر جايش مي نشيند همه چيز را از اول مي پرسد و اين بار رنگ مو و فرم بيني و جثه و حالت مو را هم به سوال ها اضافه مي کند.
دارم بازجويي مي شوم. اما اصلا شبيه هيچ کدام از چيزهايي که درباره بازجويي خوانده و شنيده ام نيست. نه از اتاق تاريک و چراغي که نورش برود توي چشمانم خبري است و نه از مامور خشني که مدام سرم فرياد بکشد و تهديدم کند. همه چيز جور ديگري است از محل بازجويي گرفته تا ماموري که حالا از روي اطلاعاتي که از ما دارد مطمئنم مامور وزارت اطلاعات است.
مکان بازجويي همچنان زير زمين است. اما نه زير زمين تاريک و مخوف اوين يا اداره اماکن يا هر جاي ديگري. اينجا فرودگاه بين المللي امام خميني است. مدرن ترين فرودگاه کشور و من در يک اتاق تميز و روشن که درش هم باز است دارم سوال و جواب مي شوم. بازجوي محترم پشت ميز خودش نشسته و من هم درست روبروي او روي يک صندلي با روکش قرمز. جاي نشستنم را هم خودم انتخاب مي کنم و حتي مي توانم جايي بنشينم که با کمي سرک کشيدن ببينم ته سوال هاي تايپ شده اي که براي ما آماده شده و دست بازجويم است، نوشته اند "در صورت امکان از آنها دعوت به همکاري شود"، سرم سوت مي‎كشد.
نحوه دستگيري هم کاملا فرق کرده. مي گويم دستگيري براي اينکه آخر برگه اي که براي پر کردن مشخصات به من دادند، نوشته بود :«زمان و مکان دستگيري؟»، باز هم باور نکردم، حتي پرسيدم مگه ما دستگير شديم؟! ...براي آشنا شدن با شيوه هاي جديد کمي وقت لازم است، حالا ديگر وسط خيابان و وقت و بي وقت سراغ آدم نمي آيند، صبر مي کنند تا آدم بخواهد راهي سفر شود و آن وقت چه جايي بهتر از فرودگاه، مي شود آدم ها را خيلي محترمانه برد براي سوال و جواب و يا اصلا مثل آن سه نفر حکم بازداشت و تفتيش منزل و محل بازداشت را هم از قبل تهيه کرد و سر بزنگاه گيرشان آورد.
مي گويم خيلي محترمانه براي آنکه نه تنها يکبار هم سر من داد نزنند و هيچ توهيني نکردند بلکه بساط چاي و بيسکويت و ساندويچ و نوشابه هم به راه بود و اصلا مناقشه من و بازجويم سر خوردن و نخوردن اينها بود. او نگران من بود که کله سحري گرسنه ام و من نگران آن سه نفر بودم که نمي دانستنم چه بر سرشان آمده و چرا اينهمه مامور وزارت اطلاعات ريخته اند در فرودگاه و با چه مستمسک قانوني دارند اين رفتار را با ما مي کنند و اگر بنا بر بي قانوني است تا کجا قرار است بروند، و آنها به جاي پاسخگويي به ما چاي وشيريني تعارفمان مي کردند....
بازجويم هم اصلا شبيه آن کليشه هايي که از بازجو، آن هم بازجوي وزارت اطلاعات داريم نبود. اولي يک مرد ميانسال کت و شلوار پوشيده بود. خيلي مرتب. خيلي تميز. خيلي خوشرو. با سر و صورتي اصلاح شده و کفش هايي براق. رفتارش هم آنقدر خوب و مودبانه بود که همان لحظه اول همه ترسي که هميشه از بازجويي داشتم دود هوا شد، جه خوب که تصاوير وحشتناکي را که قبلا از آنها ساخته شده بود از خودشان مي زدايند، لابد آنها هم دانسته اند که افکار عمومي مولفه مهمي است.
بازجويي دوم به آن خوش پوشي نبود، اما آنقدر آرام بود که انگار کارمند بانک يا مسئول آموزش دانشکده مان است. فقط سوال هاي بي ربطي که با نهايت آرامش مي پرسد اذيتم مي کند: اول کلي اطلاعات راجع به حالت مو و قد و وزن و رنگ چشم و فرم بيني و جثه و مذهب و مسلک مي گيرد و بعد نوبت فعاليت هايم است، چه کاره ام؟ چه فعاليت هاي اجتماعي داشته ام؟ در محل کارم دقيقا چه مي کرده ام؟ در کدام سرويس کار مي کردم؟ در خانه که هستم چه مي کنم؟ همسفرانم را از کجا مي شناسم؟ قبلا کجاها رفته ام؟ چرا رفته ام؟ با که رفته ام؟ آنهايي که در سفر قبلي دعوتم کرده اند چه فعاليت هايي مي کنند؟وابسته به کجا بوده اند؟ ..... سرم گيج مي رود. نگران دوستانم هستم. چقدر معطل مي کند. با آرامش کامل. انگار مي خواهد وقت تلف کند. بدون عجله. مي رود، مي آيد، چاي تعارف مي کند و وسطش سوالي مي پرسد. و من هنوز نمي دانم چرا دارم جواب پس مي دهم؟
ميزبان ما سايت اينترنتي شهرزاد نيوز بوده و سوالي که به زبان هاي مختلف تکرار مي شود نحوه ارتباط ما با شهرزاد نيوز و هماهنگي هاي سفر است.
مي گويم : «ماجرا خيلي ساده است. اين سايت نزديک به يکسال است فعاليت مي کند و مطالبش آنقدر متعادل و نرم بوده که حتي فيلتر هم نشده.براي همين دعوتشان را قبول کردم.» فايده اي ندارد....زبان مشترک نداريم. گفتن اينکه هماهنگي ها با اينترنت و ايميل بوده هم فايده اي ندارد. دنبال شبکه اي است که وجود ندارد. خسته شده ام آنقدر اين چند جمله را تکرار کرده ام......
نصيحتم مي کند که اينها مي خواهند از شما سواستفاده کنند و توطئه اي پشت اين ماجرا است. اصلا چرا شما را انتخاب کرده اند؟ چرا براي من دعوت نامه نيامده؟ حالا اين منم که حرف هايش را نمي فهمم. فقط مي توانم بگويم من فعال حوزه زنان بودم و اينها از روي نوشته هايم من را مي شناسند شما هم اگر در حوزه زنان بنويسي شايد برايت دعوت نامه بيايد.
وسط سوال وجواب هستيم که کارمند فرودگاه با يک مامور ديگر وارد اتاق مي شوند و از من مي خواهند بنويسم که با تمايل شخصي ام از اين سفر انصراف داده ام. به بازجوي جوان نگاه مي کنم و مي گويم: «با ميل شخصي که نبوده! الان هم هواپيما پرواز کرده»
جواب مي دهد: «مگر به شما نگفتند که مي توانيد برويد؟»
«گفتند مي توانيد برويد و اگر برويد در بازگشت از سفر مورد تعقيب قضايي قرار مي گيريد. ولي منتظرجواب من نماندند و از اتاق خارج شدند. بعد هم که شما آمديد.»
يک مامور با لباس نيروي انتظامي بالاي سرم ايستاده. مامور فرودگاه منتظر امضاي من است و آقاي بازجو مي گويد امضا کن. امضا مي کنم....
پاسپورتم و کامپيوتر فرودگاه مي گويند من از کشور خارج شده ام، همسفرانم در اتاقي اند که حق حرف زدن با هم را هم ندارند. فرناز و طلعت ومنصوره را با خودشان برده اند و آدمهايي که نمي دانم مامور کجا هستند مانع سفرم شده اند و دارند از من بازجويي مي کنند. احساس بي پناهي مي کنم. خيلي راحت حقوق شهروندي من را نقض کرده اند و هيچ از دستم برنمي آيد. اگر فقط خودم بودم، تا وقتي که نمي دانستم بر اساس چه قانوني از سفر منع شده ام، به هيچ سوالي پاسخ نمي دادم. اما حالا نگراني براي آن سه نفري که معلوم نيست کجايند و در دست چه کساني هستند آنقدر پررنگ است که مي خواهم هر چه زودتر بيرون بروم و بفهمم چه اتفاقي برايشان افتاده است. شايد اين اتاق در باز و بازجوي خوشرو و چاي و ساندويچ و پف فيل همه ماجرا نباشد. شايد حالا آن سه نفر در شرايط ديگري باشند. نگراني ام بيهوده نبود. بچه ها را به اوين برده بودند و ماموراني که با طلعت به خانه اش رفته بودند شبيه بازجوي من نبودند، بيشتر شبيه همان تصاوير کليشه اي بوده اند، همان تصاويري که بازجوي من ذهنم را از آنها دور کرده بود...پس هنوز هستند..
بالاخره تمام مي شود. چقدر گذشت؟ نمي دانم.... همه نوشته هايم را امضا مي کنم، انگشت مي زنم و پشت سر يک مامور راه مي افتم. زهره در اتاقي ديگر دارد بازجويي مي شود. بقيه بچه ها هنوز در همان اتاق منتظرند. مرا به مردي ميانسال تحويل مي دهند و جايي مي رويم که براي ورود به آن بايد زنگ زد و از پشت آيفون خبر داد. جايي که انگار با بقيه اتاق هاي فرودگاه فرق دارد. ياد اوين مي افتم و درهايي که مثل همين جا زنگ داشتند و آيفون و قفل.
در که پشت سرم بسته مي شود، سراغ چمدانم را مي گيرند. چشمانم دنبال چمدان هاي آن سه نفر است. نيستند... چمدانم را مي گردند. هرچند جز چند دست لباس و دمپايي و کيف چيزي ديگري ندارم. انگار مي توانم بروم. سفر خوبي بود!!!!! هنوز به وسط سالن نرسيده ام که پشيمان مي شوند. مي خواهند مرا به دوستانم تحويل دهند!!!! جايي براي تصميم من وجود ندارد صلاح مي دانند که منتظر بمانم تا کار دوستانم هم تمام شود. انتظاري که تا ساعت 2 بعد از ظهر طول مي کشد.

مرا به اتاقي شبيه نمازخانه مي برند. گلناز در اتاق کناري دارد بازجويي مي شود. برايم دست تکان مي دهد. از او هم همان سوال هاي مشترک را پرسيده اند. همان ها که از قبل آماده و تايپ شده بود. بچه ها که يکي يکي مي آِيند معلوم مي شود سوال ها همان ها بوده با کمي جابجايي وچند سوال اضافه مثل اينکه چرا به حوزه زنان علاقمند شديد و تک نويسي در مورد بقيه بچه ها. و البته وعده گفتگوهاي!! بعدي.
از آن سه نفر خبري نداريم. آنقدر نگرانشان هستيم که يادمان رفته حالا بايد به هند رسيده باشيم و خانواده هايمان منتظر تماس ما هستند.
از مامورها سراغ طلعت و فرناز و منصوره را مي گيريم. مي گويند الان خانه شان هستند. قسم هم مي خورند. چند ساعت بعد است که مي فهميم راست گفته اند. بچه ها را برده بودند خانه.براي تفتيش منزل و توقيف کامپيوتر و دست نوشته هايشان. مامورها اما به ما نگفتند که بعد از خانه، آنها را به بند 209 اوين برده اند.
حالا مي توانيم برويم. نه به سفر...به خانه هايمان. قبل از رفتن همه مان را جمع مي کنند .مردي که انگار رئيسشان است، نصحيتمان مي کند که مراقب باشيم از ما و مطالبات بر حق مان سو استفاده نکنند و خدا را شکر کنيم که نگذاشته اند برويم سفر.
از او هم سراغ آن سه نفر را مي گيريم. مي گويد فردا آزادشان مي کنيم. مي پرسيم اگر نيامدند کجا سراغشان را بگيريم. سکوت مي کند. اصرار مي کنيم که لااقل بگوييد از طرف کجا بازداشت شده اند ما را به بيرون راهنمايي مي کند. هر کس با زبان خودش سراغ بچه ها را مي گيرد جواب هماني است که شنيده ايم.
تنها دلخوشي مان اين است که يکي از اين مامورها را زهره ارزني كه وكيل بچه ها بود شناخت: بازجوي پرونده نوشين احمدي و پروين اردلان، فريبا داودي و برخي ديگر از تجمع كنندگان 22 خرداد بوده و متوجه شديم که مامور وزارت اطلاعات است. اين تنها سرنخ قطعي ما از کل ماجرا است.
تلفن هايمان را که مي دهند تازه مي فهميم بچه ها کجايند و چه بر سرشان آمده و گيج مي شويم از اتفاقي که افتاده. چرا اوين؟ چرا بازداشت؟ مگر چه کرده اند؟ اگر هم بتوان مانع سفر شد، ديگر زندان چرا؟
هر چه فعاليت هاي اين سه نفر را مرور مي کنم هيچ بهانه اي براي بازداشتشان پيدا نمي کنم. در اين چند سال کلمه کلمه نوشته هايشان را خوانده ام. جز برابري و عدالت و رفع تبعيض چه خواسته اند مگر؟ بعد آزادي شان هم هر چه در سوال و جواب هايي که از آنها شده دقت کردم هيچ دليلي براي بازداشتشان نيافتم. به گمانم ماموراني که فرناز و طلعت و منصوره ما را بردند هم مثل من گيج شده بودند و نمي دانستند در برابر سالها فعاليت صادقانه و بي چشمداشت اين سه زن چه چيز را بهانه آن سلول انفرادي و چشم بند و لباس زندان کنند.