ديروز که مانند هميشه از پارک نزديک خانه ام رد مي شدم ناهيد، يک دوست عزيز، را ديدم. با مزه بود که بعد از مدت ها صبح هم يک خيابان آن طرف تر ديده بودمش. ما تقريبا همسايه ايم اما هيچ کدام نمي رسيم به هم سر بزنيم. ناهيد گفت که بعد از مدت ها با خنک شدن هوا دوباره آمده چند قدمي در پارک بزند. او گفت، اين دو روزه زني را اين جا ديده ام که انگار شب ها تو پارک مي خوابد. تصميم گرفتيم برويم سراغش. در طول راه درباره موارد مشابهي که ديده بوديم حرف زديم و راه حل هايي که پيدا نکرده بوديم. اين که تعداد اين جور زن ها مدام بيشتر مي شود و احتياج به محلي مناسب براي خواب شب، حمام کردن، و احيانا يک وعده غذاي گرم خوردن. يا اگر نه نان و پنير و چاي. در وسط زيبايي پارک و گل هاي رنگارنگ و فرياد شادي بچه هايي که کمي دورتر بازي مي کردند، و زوج هاي جوان وشادي که بيشتر نيمکت ها را اشغال کرده بودند، تصور اين که بتوان براي زنان و مردان مسن و از کار افتاده و احيانا بي خانواده جايي قشنگ و تميز و شاد درست کرد رويايي بود که مي دانستيم تحقق ناپذير است. در ضمن ترديد دشتيم که چطور باب صحبت را با آن زن باز کنيم. ناهيد حتي مي گفت شايد اشتباه کرده باشد و حضور زن در آن جا با آن سه کيسه نايلون و چادرنماز سرش و دم پايي هاي کنار نيمکت اتفاقي باشد. من گفتم، کسي تو پارک کفشش را در نمي آورد که چهار زانو روي نيمکت بنشيند. اما درست مقابل نيمکت زن مورد نظر ما يک زن جوان همين کار را کرده بود. مردد مانديم و در همين موقع شهين، يک دوست ديگر، را هم ديديم. او هم اتفاقي و براي تنگ يا کوتاه کردن شلوار جين خواهر زاده اش آمده بود و زيبايي آن ساعت پارک باعث شده بود که کمي بنشيند. ما داشتيم راجع به اين که در وهله نخست مي توانيم کمک مالي به زن ساکن پارک بکنيم حرف مي زديم و شهين فورا اعلام آمادگي کرد، البته با اين سوال که، واقعا فکر مي کنيد مشکل با يک کم پول حل مي شود؟
تجربه به من مي گويد که در اين جور موارد اگر به بحث ادامه بدهي اصلا هيچ وقت به هيچ جا نمي رسي.
بنابراين من و ناهيد پول را گرفتيم و رفتيم و شهين و خواهر زاده اش به انتظار نشستند. آن ها فکر مي کردند خيلي سخت است که بروي سراغ آدمي غريبه و ازش بپرسي آيا پول لازم دارد. اما من تجربه کافي از زن هايي دارم که در خيابان پول از زن ديگري مي خواهند. يک موردش زن هايي هستند که شوهرشان با همان لباسي که به تن دارند از خانه بيرون مي اندازدشان. زياد نيستند، اما يکبار هم کافي است که بفهمي هيچ اشکالي ندارد. گاهي آدم ها در شهر گم مي شوند. گاهي آدرس را غلط آمده اند. خلاصه به نظرم هيچ چيز غريبي در پول گرفتن از زن ديگري در خيابان به دليل مشکلي که ناگهان پيش آمده نيست. شايد خيلي شهري نيستم. به هر حال با ناهيد به سراغ آن خانم رفتيم و او فورا گفت که پول لازم ندارد، و به قدر کافي پول دارد، هم در اين جا و در بانک و هم در بانک تجارت ترکيه. گفت، چيزي که لازم دارم شخصي است که صدايش به گوش رئيس شهرباني کل کشور (يعني فرمانده کل نيروي انتظامي) برسد. آيا صداي شما مي رسد؟ گفت که مسيحي است، اسمش پروين زرين دست است و يک دفترچه حساب بانکي با همين مشخصات هم داشت که به ما نشان داد. گفت که شناسنامه و پاسپورتش را در نوشهر ازش گرفته اند و حالا نمي دهند. هر چند که مسئولين آن جا اعلام کرده اند که دادن مدارکش به او بلا مانع است، اما اين جا موفق نشده با سردار طلايي ملاقات کند و مدارکش را بگيرد. بدون شناسنامه هم نمي تواند جايي اتاق بگيرد. مي تواند خانه کسي برود اما ترجيح مي دهد براي اعتراض هم که شده همين جا بنشيند تا کسي به کمکش آيد. کاملا مصمم به نظر مي رسيد و گفت که البته حالا در پارک ماندن سخت نيست، اما اميدوار است تا زمستان موفق شود صدايش را به گوش رئيس شهرباني کل کشور برساند و بپرسد مگر چه کرده است که مدارکش را به او نمي دهند. ام از مخدوش شدن پاسپورتش هم صحبت کرد. اما در مقابل سوال ما که چطور مخدوش شده گفت که او نمي دادن و فقط حدس مي زند که شهرباني اين کار را کرده اند. ما سعي کرديم سوال هاي ديگري بکنيم اما کار سختي بود. او از زندان و سختي هايي که کشيده بريده بريده حرف زد ولي ما چيزي دستگيرمان نشد. خيلي شرمزده تر از آن بوديم که جرات توضيح خواستن بکنيم. مثل همه مواردي که از امتيازي برخورداري و خجالت مي کشي از کساني که آن امتياز تو را ندارند و در موضعي اعتراضي و پرخاشگر قرار دارند زياد سوال کني. حالا امتياز ما دو زن اين بود که خانه هاي امن و راحت همان نزديکي ها داشتيم و روابط و مسئوليت هايي اجتماعي که لااقل در آن لحظه احساس مي کرديم خيلي دلنشين و لذت بخش اند و او در موقعيتي بود که برخي سوال ها فقط اشک به چشمش مي آورد – کاري که از قرار اصلا دوست نداشت بکند – يا توضيح دادن درباره شان براي دو تا زن غريبه مثل ما با زندگي هاي معمولي و بي حادثه مان يک عالم وقت مي خواست. ما فقط پذيرفتيم که سعي مي کنيم مشکل او را هر جا توانستيم مطرح کنيم شايد کسي با رئيس شهرباني کل کشور آشنا باشد و صداي پروين زرين دست، فرزند قاسم را به او برساند. او در همان پارک منتظر است تا يکي از ما يا ساير کساني که نسبت به وضعش کنجکاو مي شوند و پرس و جو مي کنند صدايش را به سردار طلايي برسانند و مشکلش را حل کنند.


حس حضور وجودش در درونم، شاد و مغرورم كرد و مرا واداشت تا عشق‎ و شادي ام را به همه اعلام كنم. آسمان و دنيا را شكر كردم كه خوشبخت شده‎ام. تلاش كردم، كار كردم و حرف زدم تا خوب رشد كند و بالنده و توانمند شود.
بزرگ و توانمند شد و رشد كرد، اما همين‎جا بود كه فاصله‎ها شروع شد. زندگي بدون حرف. گاهي تكان سري به علامت سلام و كلامي تنها براي يك درخواست: ”شام چي داريم؟“، ”پول داري كه تلويزيون بزرگتر و بهتر بخريم؟“ و... دستورات و فرامين نيز پشت سر هم به ”مادر“ صادر شد: ”مواظب حرف زدنت باش“. انگار كه مادر هيچ نمي‎داند، شايد براي آن‎‎كه كسي است از نسل گذشته، از نسلي قبل از بچه‎ها. بچه‎هايي كه گويي آنقدر عشق و محبت ديده‎اند كه اين روزها ديگر هيچ احتياجي به آن ندارند. انگار كه تشنگي‎شان با نوشيدن آبي در گذشته سيراب شده و ديگر هرگز تشنه نخواهند شد.
شايد تصور مي‎كنند ”مادر“ به كمك ديگران احتياج ندارد، چون گويي اوست كه بايد مرتب مواظب بچه‎ها باشد. بايد لباس و غذاي مرتب و خانه تميز در اختيارشان بگذارد و... اصلا مادر يعني ”استثمار هميشگي“. يعني فقط اين تويي كه بايد كار كني: اگر چرخ گوشت خراب شد، اگر تلفن قطع شد، اگر پنچره شكست، و... اين تويي كه بايد درستش كني. هيچ كس نيازي به كمك به تو احساس نمي‎كند.
در مرز ناتواني و فرسودگي، هنوز جاي جاي زميني كه رد پاي فرزندانم را بر خود نقش زده مي‎بوسم. اما دريغ و درد كه با وجود همه‎ي تلاش‎هايم، گويي نتوانسته‎ام رابطه‎اي به جز سامان‎دهنده‎ي خوراك و پوشاك‎شان با آن‎ها برقرار كنم. گاهي حس مي‎كنم چقدر لذت بخش خواهد بود اگر دستم را كه از ميان صخره‎هاي سخت و خارايين زمان گذشته و دردمند و رنجور است، بگيرند. ولي چون مادر بودي و هرگز نخواسته‎اي او را تنها و مستقل بگذاري، حال بايد رنج تنهايي را تحمل كني. چون مادر بودي، به خاطر عشق و محبت‎ وافرت، اشتباه كردي. عشقي بي‎دريغ‎ات را نثارش كردي و حال... حال به خاطر آن‎ همه زياده‎روي‎هايت در تربيت و مراقبت و رشدش، تمام بدبختي‎ها و ناراحتي‎ و نگراني‎هايش را از تو مي‎داند! و در اين دردي است كه نمي‎داني ناله‎هايش را در كجا زمزمه كني.... واقعا اين درد را به كجا مي‎توان برد؟ به كجا؟



پنجشنبه 9 شهریور ماه " جمعیت زنان مبارزه با آلودگی محیط زیست" در منزل شخصی مه لقا ملاح ، که البته خیلی هم شخصی نیست و سالهاست به عنوان دفتر جمعیت در اختیار اعضا و فعالیت های آنان قراردارد میزبان نزدیک به پنجاه نفر از اعضای جمعیت و برخی ازچهره های برجسته فعالان حوزه محیط زیست بود.
داستان از این قراربود که مه لقا ملاح ، پیشتاز فعالیت های زیست محیطی زنان ، نودمین سال زندگی پرتلاش خویش را آغاز می کرد و جمعیت مصصم شده بود که این آغاز را جشن بگیرد تا که پایانی در کار نباشد!! (که نیست تا آنجا که جوانان تازه نفس در میدان بمانند).
صحبت های زیبای مه لقا ملاح پیش از بریدن کیک تولد که با آرم جمعیت تزیین شده بود، حکایت از روح
بی قرارش در انجام فعالیت های اجتماعی داشت . پس از سخنان وی آقای ابوالحسنی ، همسروهمراه همیشه ایشان به اصرار میهمانان صحبت کوتاهی کردند ، صحبت های آقای ابوالحسنی در تایید ثابت قدم بودن همسرش در فعالیت های اجتماعی و تلاش های او در تاسیس جمعیت زنان بسیار تاثیر گذار بود. ایشان در جواب به تعارفات معمول حضار که " بی تردید حضور شما درکنار لقا جان وتایید شما و ممانعت نکردنتان ایشان را بدین حد موفق کرده ...." با جدیت پاسخ دادند :" لقا هرچه کرده خود کرده ومن چه بودم و چه نبودم ایشان همین راه را طی می کردندو مطمئن باشید که اگرمن مانع فعالیت های اجتماعی ایشان می شدم بی تردید تا به حال طلاق گرفته بود!!! ." دست مریزاد جمع برای این میزان از صداقت و شهامت تنها عکس العمل به سخنان وی بود.
ابتکار اعضای هیئت مدیره در تهیه نامه ای به رییس سازمان محیط زیست از سوی اعضای جمعیت و گروهی از فعالان محیط زیست برای اختصاص دادن یکی از تاسسیسات اداری محیط زیست ( کتابخانه ، موزه ،...) به نام مه لقا ملاح ،وقرائت این نامه به عنوان هدیه جمعیت به خانم ملاح و جمع آوری امضای شرکت کنندگان در تایید این نامه از بخش های جالب این جشن کوچک بود.
واما نکته جالب حضورفعال یکی دونفر از اعضای کمپین یک میلیون امضا که از اعضای جمعیت هم بودند دراین میهمانی بود . درست در لحظه ای که قراربود خانم ملاح به درخواست میهمانان ، بیوگرافی ومختصری از خاطرات خود را به سمع میهمانان برساند ، اعضای کمپین پس از آنکه از میهمانان خواستند که سکوت را رعایت کنند با یاد آوری پیشینه خانوادگی خانم ملاح در فعالیت های زنان و تلاشهای بی بی خانم استر آبادی در حوزه آموزش زنان و تالیف کتاب معایب الرجال و... به شگون سالروز تولد ایشان و احترام به بی بی خانم کمپین را معرفی کرده ودفترچه های "تاثیر قوانین بر زندگی زنان " را به میهمانان هدیه کردند .
مه لقا ملاح شوریده سر نیز به جای نقل خاطرات و بیان بیوگرافی کوتاهی اززندگی خود به اهمیت رعایت حقوق زنان و نیز اهمیت آموزشی این طرح اشارات مبسوطی کرد. در پایان جشن تولد اکثریت قریب به اتفاق میهمانان طرح را امضا کردند.!
"لقا جان "! تولدت مبارک ، راهت پایدار و حضورت مستدام که مادر زمین هیچگاه زمینییان را تنها نمیگذارد!!!