حس حضور وجودش در درونم، شاد و مغرورم كرد و مرا واداشت تا عشق و شادي ام را به همه اعلام كنم. آسمان و دنيا را شكر كردم كه خوشبخت شدهام. تلاش كردم، كار كردم و حرف زدم تا خوب رشد كند و بالنده و توانمند شود.
بزرگ و توانمند شد و رشد كرد، اما همينجا بود كه فاصلهها شروع شد. زندگي بدون حرف. گاهي تكان سري به علامت سلام و كلامي تنها براي يك درخواست: ”شام چي داريم؟“، ”پول داري كه تلويزيون بزرگتر و بهتر بخريم؟“ و... دستورات و فرامين نيز پشت سر هم به ”مادر“ صادر شد: ”مواظب حرف زدنت باش“. انگار كه مادر هيچ نميداند، شايد براي آنكه كسي است از نسل گذشته، از نسلي قبل از بچهها. بچههايي كه گويي آنقدر عشق و محبت ديدهاند كه اين روزها ديگر هيچ احتياجي به آن ندارند. انگار كه تشنگيشان با نوشيدن آبي در گذشته سيراب شده و ديگر هرگز تشنه نخواهند شد.
شايد تصور ميكنند ”مادر“ به كمك ديگران احتياج ندارد، چون گويي اوست كه بايد مرتب مواظب بچهها باشد. بايد لباس و غذاي مرتب و خانه تميز در اختيارشان بگذارد و... اصلا مادر يعني ”استثمار هميشگي“. يعني فقط اين تويي كه بايد كار كني: اگر چرخ گوشت خراب شد، اگر تلفن قطع شد، اگر پنچره شكست، و... اين تويي كه بايد درستش كني. هيچ كس نيازي به كمك به تو احساس نميكند.
در مرز ناتواني و فرسودگي، هنوز جاي جاي زميني كه رد پاي فرزندانم را بر خود نقش زده ميبوسم. اما دريغ و درد كه با وجود همهي تلاشهايم، گويي نتوانستهام رابطهاي به جز ساماندهندهي خوراك و پوشاكشان با آنها برقرار كنم. گاهي حس ميكنم چقدر لذت بخش خواهد بود اگر دستم را كه از ميان صخرههاي سخت و خارايين زمان گذشته و دردمند و رنجور است، بگيرند. ولي چون مادر بودي و هرگز نخواستهاي او را تنها و مستقل بگذاري، حال بايد رنج تنهايي را تحمل كني. چون مادر بودي، به خاطر عشق و محبت وافرت، اشتباه كردي. عشقي بيدريغات را نثارش كردي و حال... حال به خاطر آن همه زيادهرويهايت در تربيت و مراقبت و رشدش، تمام بدبختيها و ناراحتي و نگرانيهايش را از تو ميداند! و در اين دردي است كه نميداني نالههايش را در كجا زمزمه كني.... واقعا اين درد را به كجا ميتوان برد؟ به كجا؟
Comments
سلام علیکم
خب شاید هم حق دارد! زیاده روی خوب نیست و من در اطرافم شاهد نتایجش هستم
Posted by: خدابیامرز | September 22, 2006 10:38 AM