چند روز مانده است به انتخابات ریاست جمهوری. سال 1384، یک ظهر داغ خرداد ماه به دعوت گروهی از فعالان زنان و در اعتراض به تفسیر تبعیض آمیز از واژه " رجال " جمع می شویم مقابل دفتر ریاست جمهوری. عده ی حاضران به زحمت به 100 تن می رسد. تعداد زیادی از این 100 تن هم نه با موضع مشابه دعوت کنندگان، که تنها جهت همدلی با زنان به آنجا امده اند. خود من هم یکی از آنها که به هنگام حرکت هزار بار به خود لعنت فرستادم که جای تو آنجا نیست. اما رفتم تا پشت همجنسانم را که آن زمان فکر می کردم همه در یک سنگر هستیم خالی نکنم. بچه های مرکز هم هستند. همه با هم روی آسفالت داغ خیابان پاستور نشسته ایم. نیروی انتظامی محاصره مان کرده است و خانم اعظم طالقانی روبه روی همه و بر روی صندلی نشسته اند. یادم نمی آید که چه می شود که همهمه ای به وجود می آید. از میان آن همه زن، خانم طالقانی با لحنی مبصر وار و از بلندگویشان فریاد می زنند " خانم احمدی خراسانی شلوغ نکنید" یکه می خورم. نوشین هیچ نمی گوید و می نشیند. قلبم فشرده می شود و خود را کنار می کشم از جمعیت و هزار بار بیش از هنگام حرکت خود لعنت می فرستم که جای تو اینجا نبود.
***
جلسه ی هم اندیشی قبل از 22 خرداد است. مخالفت پشت مخالفت و نوک پیکان متوجه نوشین و بچه های مرکز. سر درد گرفته ام. انتظارم از یک جمع فعالان زنان متفاوت است با جو عصبی ای که در آن قرار دارم. این میان یکی از فعالان می گوید " ما باید طوری رفتار کنیم که نیرو های کیفی مان را از دست ندهیم " نیروی کیفی؟ با خود می گویم لابد این یک اصطلاح جدید فمینیستی است که من ِ جوجه فمینیست از آن بی خبرم. هیچ کس حرفی نمی زند و اعتراضی نمی کند. بخت یارم است که جلوه کنارم نشسته و از او می پرسم که منظور چیست. کوتاه توضیح می دهد جلوه و من خون به صورتمان می دود. تا آخر جلسه خودم را کنترل می کنم که چیزی نگویم. به اندازه کافی فضا متشنج است و فقط افسوس می خورم به حال خودمان که حتی وقتی فمینیست می شویم و دم از تبعیض علیه زنان می زنیم، همچنان عینک مردسالارانه ی تبعیض را روی صورت نگه می داریم و همجنسان و همراهانمان را معلوم نیست بر اساس کدام الگوی من درآوردی به نیروهای کیفی و نیروهای کمی تقسیم بندی می کنیم. باز هم قلبم فشرده شد. این بار اما کمتر درد کشیدم. دیگر پوست کلفت شده ام.
***
دوستی گفت خانم شرکت نقدی بر تجمع نوشته است در سرمقاله ی مجله زنان. خانم شرکت همیشه برایم عزیز و محترم است. گفتم خانم شرکت به گردن همه مان حق دارد. سالها مجله ی زنان و نوشته های او را با جان دل خوانده ایم. اگر چه این روزها دیگر سخت است از میان کوه تبلیغات ِ دستگاه کرم مو بر و لاک و روژلب و نوار بهداشتی در تنها نشریه فمنیستی ایران، چند صفحه مطلب دندانگیر پیدا کرد.
نوشته ی شهلا شرکت را که خواندم دیگر دلم نگرفت. مدت هاست که دیگر از یاران چشم یاری ندارم. فقط افسوس خوردم که ای کاش همچون اویی که آنقدر برایم محترم بود نقدمان می کرد نه تخریب. کنارمان می ایستاد نه روبه رویمان. ایرادهایمان را می گفت نه اینکه طعنه مان می زد. بعد از خواندن مطلب فقط گیج بودم. سوال پشت سوال از خودم. کدام رفتار ما غیر قانونی بود؟ کجای رفتار ما خشونت طلبانه بود؟ مگر ما چه کردیم؟ هرچه کردیم، مگر خودمان پای هزینه هایش نایستاده ایم؟ یعنی ایشان حتی تاب شنیدن و سرودی که خودمان با کمترین امکانات و آنقدر فالش خوانده بودیم نداشتند؟ مگر این گروه کوچک جای کسی را تنگ کرده است؟

نوشین شاید همه ی آنچه را که لازم بود بگویم گفته است. لازم به تکرار دوباره آن نیست . این خطوط شاید تنها گله گشایی باشد و شاید هم درد و دل با دوستانم. خانم شرکت ما را با طعنه انقلابی نامیدند. کاش اول تعریف خود را از انقلاب و انقلابی گری بیان می کردند. شاید از دید ایشان انقلابی بار منفی داشته باشد و انفعال و لابی گری بار مثبت. اما از دید من، نه ما انقلابی گری کردیم و نه اصولن انقلابی بودن _ که از خیلی چیزهای دیگر بودن بهتر است_ شایسته ی تحقیر. دست کم انقلابیون تاریخ پرنسیب هایی داشتند، آرمانی داشتند که حاضر بودند تا پای جان برایش مبارزه کنند. صادق بودند و در یک کلام انسان. انقلابی که می گویید تصویر روزا لوکزامبورگ پیش چشمم می آید و جمیله بوپاشا و لیلا خالد و مرضیه احمدی اسکویی. گیریم که در دنیای سرتاسر آرامش و سرخوشی ِ پست مدرنیستی مان آنها را تروریست بنامند. بگویند که دوران این آدم ها گذشته . که امروزه عصر گفتمان و تساهل و تسامح است و آرمان گرایی دیگر جایی ندارد. چه باک، چیزی از ارزش وجودی آن زنان کم نمی شود. حال وقتی می گویم لابی گر یاد چه کسانی می افتیم؟ چهره چه کسانی پیش چشممان می آید؟

من خود را در حدی نمی دانم که از کسانی که داعیه ی کار فرهنگی دارند بپرسم که تا کنون چه کرده اند. مگر خودم چه کرده ام تا از کسی طلبکار باشم؟ یا مگر کارشناس وزارت اطلاعاتم که دیگران را بازجویی کنم ؟
من اما تعریف کار فرهنگی را در زنانی دیدم که در گروهی کوچک سال هاست که علی رغم اختلافات نظری با هم کار می کنند. من در کنار خود زنانی دیدم که بی ادعا و بی سر و صدا کار فرهنگی می کنند هی هم تکرار نمی کنند که ما کار فرهنگی می کنیم و منتی هم بر سر کسی ندارند. اتفاقن نام شان جزو لیست حرکت خشونت زای غرب زده ها هم هست. من منصوره را دیده ام که کتاب بر دوشش می گیرد و به شهرستان های پرت می رود. سیمین را دیدم که برای کودکان ِ کار ِ پامنار کار می کند. طلعت را دیدم که کارگاه مواجه با خشونت برگزار می کند. زهره را دیدم که مشاوره رایگان برای زنان می گذارد. اگر نام این کارها کارِ فرهنگی نیست پس چیست ؟ من با مقاله های نوشین فمنیست شدم. با ترجمه های فیروزه هم. از پروین کار گروهی را یاد گرفتم. آیا اینها همان غرب زده هایی هستند که رفتار های خشن را از خود نشان می دهند؟ که کار فرهنگی نمی کنند؟

بهتر نیست کار فرهنگی را قبل از زنان دیگر از خودمان شروع کنیم ؟ که خود خواهی و خود شیفتگی و... را که آفت کار های جمعی مان بوده ( از 120 سال پیش که ایرانیان روی آوردند به حزب و گروه ) از خود درو کنیم ؟ که فرهنگ تخریب و تخطئه را در خود از بین ببریم. که خود را یک سرو وگردن بالا تر از همراهانمان نبینیم .که فرهنگ سالار منشانه را از خود دور کنیم و انسان ها را به نیروهای کیفی و کمی دسته بندی نکنیم. کار فرهنگی آیا این نیست که دست کم به آنچه که می گوییم ایمان داشته باشیم و ذره ای به آن عمل کنیم؟