برای معصومیت فریده لاشایی
و
برای مادرم
47 سال سن، يك شكم زايمان، يك سقط جنين، يك تن ورزيده و پر جنب و جوش، چند عمل كوچك جراحي، چند فيبرن موذي و سرانجام يك هستيركتومي شتابزده، تحميلي وبي دليل تا كه اندوه جان شود و فرسودگی تن!!
اين كارنامه فيزيولوژيك من است. زني از طبقه متوسط، فمینيست، اكتيويست و اهل كاغذ و قلم و وب سايت!! زني كه گاه اندوه و فرسودگي، از جادوي آرمان‌هاي پايدار خويش ياري طلبيده و به ياد آن سر شيدا و تن بي‌قرار، هنوز جواني‌ها مي‌كند و در آستانه روز جهاني زن باز هم سخن می¬گوید.
....اتفاقا پزشك زنان نيز به جواني¬ام تاكيد داشت و بارها و بارها با شنيدن اعتراض¬‌ها و پرخاش¬هايم نسبت به عمل جراحي غیر مسئولانه، ناشيانه و سراسر از ايرادش مرتب تكرار مي¬کرد : به به از اين عمل جراحي كه كوچك¬ترين خللي به تناسب اندام و به فلان و فلان و فلان وارد نكرده است.
پزشك زنان اما نمی¬داند كه جواني من با جوانی متصور او، از زمين تا آسمان تفاوت دارد، همانطور كه دوستش كه دوست پزشك من نيز هست، نمي‌داند. همانطور كه هيچ پزشك ديگري نيز نمي‌داند، همانطور كه بيشتر زنان نيز نمي‌دانند كه چه بر سر زنان پير و جواني مي‌آيد كه زير عمل¬هاي جراحي وحشيانه پزشكان، سلامت و جوانی خود را از دست مي‌دهند.
فريده اما ، مي‌دانست و گفت كه زن خدمتكار بيمارستان كه در 35 سالگي توسط
همین پزشك هیستركتومي شده هم مي‌داند ومي‌گفت زنان ديگري هم هستند كه حتما مي‌دانند .... لابد يك روز همه‌ آنها را پيدا می¬كنيم و با هم از آنچه برسرمان آمده می گوییم و می نویسیم.
...اين بار 44 سال دارم و با ديدن شره خون از بدنم و تماشاي كاشي‌هايي كه ديگر آبي نيستند و سرخ سرخ از ميان پاهايم فرار مي‌كنند به وحشت مي‌افتم.
...."كاشي سبز، كاشي آبي،/ نمي‌دانم كی، نمي‌دانم كجا؟/ شايد خواب بودم. يا در خواب ديدم كه مادرم گم شده است....."(2)
اين بار دست و پايم را گم كرده بودم. اين ديگر چه بود؟ قرار داشتم در حمام گرم خانه‌ام خستگي و سرماي يك روز سخت را از تن به در كنم و به كارهاي دیگرم برسم.نه! مباد كه آمیزه اي ازضعف و ترس و تنهایی از پای بیاندازدم. هراسان و پاي كشان به طرف تلفن رفتم و با دوستي كه از اهالي هنر و كاغذ و قلم است و پزشك نيز، داستان را در ميان گذاشتم. مستاصل و درمانده گفتم چه كنم؟ قاطع و مصمم گفت: به بيمارستان.... برو و فقط نزد دكتر.....نام پزشك برايم آشنا بود. هم شب‌هاي يلدا را به خاطر مي‌آورد و هم آشنايي به همين نام داشتم كه انگار قوم و خويش بودند. دوست پشت خط هم كه رفيق بود. پس، مجموعه‌اي از آشنايي و اعتماد وتوصيه مرا به سوي آن پزشك و آن بيمارستان پرتاب كرد.
چرخيدم وچرخيدم تا ناگهان خود را در ميانه حلقه آشنايان و دوستان و پزشكانی ديدم كه يك صدا مي‌گفتند: هیستركتومي، هیستركتومي....
اطرافيان نسبتا صاحب نظر ‌گفتند: استفاده طولاني از IUD و عفونت‌هاي ناشي از آن موجب بزرگ شدن رحم شده است. از پزشك پرسيدم، با بی تفاوتی جواب داد: بله ممكن است ولي فیبرون هارا چه می گویی؟... پس باید عمل می¬کردم !!
مادرم ‌گفت: اي مادرجان من هم در سن وسال تو بودم كه همين عمل را كردم. خواهرت هم همينطور، خاله كوچكت... داشت ادامه مي‌داد كه فكر كردم شايد از گردنبند جواهر نشاني مي‌گويد كه چشم و هم چشمي فاميلي وا مي‌داردش تا واداردم كه حتما به گردنم بياويزم!! نه! منعی در کارنبود.
دوستم ‌گفت: پزشك جراحي را می شناسم كه يكي‌دوسال پيش غده خوش خيم سينه يكي از دوستان را به مهارت عمل كرد، البته نمی‌دانم در ايران است يا نه!
... وبعد در آغوشم كشيد و خداحافظي كرديم. ماه هم در آسمان بود و مهتاب نگرانی می¬تابانید. دريغ از يك پي گيري كوچك و سر موقع و يا حتي معرفي آن دوست مذكورش كه نشاني لااقل از او بگيرم!!
شوهرم گفت: دوست پزشكمان مرتب تلفن مي‌كند كه معطل نكنيم. خواهش مي‌كنم عجله كن، فكر هيچ چيز را نكن!! بگذار زودتر خيالمان راحت شود!!
...خيالمان از چه بايد راحت مي‌شد و من بايد فكر چه چيز را نمي‌كردم. وقتي كه كار و گرفتاري هردومان را احاطه كرده بود و وقتي بيمه فقط يك سوم هزينه عمل را مي‌داد و پزشك هم اصلا قصدتخفيف نداشت!!
خاله‌ام گفت: به پزشك قدیمی من و مادرت هم سري بزن. سر زدم از شدت پيري ديگر حتي قادر به معاينه نبود. فقط نتیجه سونوگرافي را ديد و معتقد بود كه: بهل !! رحم را به دور انداز كه بچه¬داني بيش نيست و خلاص!! مهم تخمدان‌ها است كه هورمون جواني توليد مي‌‌كند و سالم است.
...پس جوان بودم و بي خطر؛ باب دندان.
دوستان فمینيستم گفتند: اينهمه كار و گرفتاري داريم اين هم شد مسئله؟؟ فلاني و فلاني و فلاني هم رحمشان را درآورده‌اند. اصلا در اين جمع زناني كه رحمشان را درنياورده‌اند انگشت شمارند. حالا انگار چه خبر شده ؟!!
...هيچ چيز دوستان. فقط نگران كارهاي نكرده‌ام بودم كه اگر سلامتي‌ام مي‌رفت، همه بر زمين مي‌ماند و راستی ، بيشتر نگران شما بودم كه چرا آن روزها اينهمه شبيه مردان پزشك و غير پزشك دور و برم شده‌ بودید؟!!
پسرم گفت: حالا يعني چه مي‌شود مامان؟
...چيزي نشد پسرم!! الا، ويراني خانه گرم و كوچك ومرطوب تو. گاه زندگي توامان من و تو.! آنجا كه خوش نشسته بودي و كاش مي‌ماندي و به جهنم اين جهاني پا نمي‌گذاشتي و من نيزسنگینی بارت را به جان مي‌خريدم و در عوض، يكي‌بودنمان را و حرف‌هاي نهاني‌مان را تاج جواهرنشان رابطه‌هاي اين جهاني مي‌كردم.چه خوش بوديم ما باهم. در آن نه ماه و نه روز و نه ساعت.....
...آري پسرم چیزی نشد جز بي حرمتي به گهواره آغازينت كه از درون جانم به در كشيدند و به گفته خودشان جلوي سگ انداختند تا آخرين بهره هایش را هم
بدوشند. اي كاش سگ‌ گرسنه‌اشان " نر" نبوده باشد كه حرامش باد!
دوست پزشكم گفت: بجنب ، همین فردا، معطل نكن. بچه كه نمي‌خواهي پس بچه‌دان به چه كارت مي‌آيد؟
...انگار از ابتدا نيز نقشي جر بچه دان نداشته‌اي. انگار هيچ نبوده‌اي مگر اسباب زاد و ولد. دوست پزشك اگر آن همه مهربان نبود و پي‌گير حتما فكر مي‌كردم قصدديگري دارد. پيش از بيهوشي به سراغم آمد . نوازشم كرد و گفت: بخواب. خودم مراقبم. آرام بخواب.... خوابيدم.
*******

چشمانم را به زور باز كردم، از پشت پرده‌اي تار واشك آلود خواهر بزرگم را ديدم كه تحت تاثير طنز و سرزنده گي نيره توكلي كه قبراق كنارش ايستاده بود و سر به سر شوهرم مي‌گذاشت بدون نگراني و در آرامش نگاهم مي‌كرد. زير لب گفتم: برو، خوبم، پرستارها هستند. گفت: نه بايد بمانم. دكتر گفت كه آپانديسیت هم داشتي. دو عمل جراحي انجام دادند.آپانديس به چه بزرگي!!! دکتر...خودش هم تعجب کرده بود.!!
... جل الخالق آپانديسیت ديگر كجا بود؟
فريده گفت: واي واي واي! عین سناریو ی من ، باور کن ،همه اينها را به من هم گفت.
...اما ديگر نمي‌دانيم كه به زن خدمتكار بيمارستان هم اين‌ها را گفته بود يا نه و به زنان ديگر و زناني كه رازداري مي‌كنند ونمي‌گويند به دلائلي چون همكاري، آبرو داري و يا رازداری مردان؟!
به خانه مادرم رفتم که پله نداشت .آسانسور داشت و مهربانی و خواهر کوچک و پسرکش که در انتظارم بودند.
دوران خوشی بود....بی حالی و درد از یکسو ، دلگرمی و غذاهای مقوی مادر در سوی دیگر، تب و بی خوابی های شبانه از یکسو ،صبحانه های مهربان پدر درسوی دیگر، بی تابی ها و بی حوصلگی ها از یک سو، شیرین زبانی های پسرک در سوی دیگر. سوزش زخم و سوند مزاحم از یک سو ، هره کره ها و درددل های خواهرانه در درازنای شب در سوی دیگر .......
. تجربه شیرینی بود این ده روززندگی درمیان خانواده. بعد از آن به خانه بازگشتم . دوستانی به دیدنم آمدند که دوستان فمینیست در میانشان نبودند،که گرفتار بودندو پرمشغله . و جریان بی اهمیت تر از این حرف ها بود. اما آیا به راستی زن مهم نبود؟ زنانگی محترم نبود؟به بازی گرفتن سلامت زنان از سوی پزشکان سودجو مهم نبود؟ آیا درس مهر و مشق دوستی از اهمیت مسائل زنان می کاست؟؟ پس الحق !که می بایست می کشیدیم آنچه را که مردان حتی در لباس پزشک بر سرمان می آوردند، وقتی که تا این حد شبیه آنان شده بودیم.
شب آغاز شد و دوستان یکی یکی به خانه هایشان بر گشتند، شبی که با درد و فشارو تب آغاز شد و با فریادها و ضجه های دردناک من به صبح نارسیده به بیمارستانم کشاند. در تمام طول شب به خیال آنکه یک عفونت ساده است ویا گرفتار سنگ کلیه شده ام، بطور مرتب وبه مقدار زیاد آب نوشیدم و راه رفتم . هنوز پس از گذشت سه سال هر صبحگاه که به دلیلی از بزرگراه مدرس و خیابان جم می گذرم صدای ضجه هاو فریادهای دردناکم را می شنوم و التماس های شوهرم که می گفت طاقت بیاورم و دستهای مستاصلش که یکی به فرمان بودوبا دیگری مانع حرکت های به دور از کنترل بدنم میشد که مبادا پیچ و تاب های بی طاقتی به بیرون پرتابم کند.
شکم در حال ترکیدن بود . ورم کرده و بالا آمده، انگار پسرکم هنوز آنجا چمباتمه زده بود. مثانه نمی دانم چه می کرد گویا از کار افتاده بود. دربیمارستان شنیدم که زیر گوش هم می گفتند هماتوم !!! نمی فهمیدم یعنی چه، فقط التماس می کردم که کاری کنند. به هرحال سوندی زدندو مثانه به تدریج تخلیه شد. پزشک شب های یلدا هم رسید . و خونسرد گفت چیزمهمی نیست پیش می آید ... از زمزمه ها فهمیدم که گویا نوک چاقو ی جراحی مثانه را زخمی کرده و یا یک بخیه .... نمیدانم فقط خون لخته شده مانع کار کردن مثانه شده بود.....!! همین.
و از آن روز جنبش تجویز آنتی بیوتیک برای دوسال آغاز شد. واز آن روز تاپانزده روز بعد بی وقفه با سوند زندگی کردم. دوباره به خانه مادر برگشتم - این یکی خیلی بد نبود- طی این مدت یکی دوبار سرنگ سوند باز شد و محتویاتش درمقابل چشمان حیرتزده اطرافیان برروی فرش و زندگی "پاک" مادرم ریخت ومن از خجالت به گریه افتادم. همه اعتراض کردند که ما نشنیدیم این همه مدت سوند را عوض نکنند. پزشک گفت این سوندها خارجی است نیازی به عوض کردن ندارد. اما بعد از آن ماجرا با وقاحت گفت : امان از این سوندها ی ایرانی !!!!
..... سوند در نمی آمد. به مثانه چسبیده بود. کشیدند، آب ریختند ، اتر تزریق کردند ، سوند از مثانه جدا نمی شد. دکتر بیهوشی را خبر کردند، پرستارها آمدند،می کشیدند و من هم فریاد می کشیدم. شوهرم را از اتاق بیرون کردند. دستهایم را به بالای تخت بستند و پاهایم را محکم نگهداشتند . پزشک شب های یلدا فرمان داد : اتر بریزید ، بیشتر ، بیشتر. ومن فریاد می کشیدم بلندتر ، بلندتر. دیگر نه از درد ، که مخصوصا نعره می زدم .به جای فریادهای ناکشیده و بغض های فروخورده زنان زندانی برروی تخت های شکنجه، به جای همه آن هایی که در "دادبیداد" خوانده بودم، فریاد می کشیدم و ضجه می زدم . که واقعا تخت شکنجه بود. شوهرم پشت در اتاق با بغض و اعتراض از پرستارها پرسیده بود : آن جا چه خبر است ؟ با زنم چه میکنند ؟
.... هیچ چیز همسرم ! آنها در پی یافتن خوراک،برای سگ نر دیگر ی بودند. آرام باش همسرم ! درعوض دیگر حامله نمی شوم بی خطر بی خطر.!
دو سال درد کشیدم دوسال بارها و بارها هرگاه که دچار استرس شدید می شدم مثانه خونریزی می کرد و واژن عفونی می شد. از دلهره های پیش از سفرهای متعدد کاری تا نگرانی های بعد از تجمع 22 خرداد. در فواصل بحران های مثانه هم ، روده ها دست از سرم بر نمی داشت. نمیدانم با روده هایم چه کرده بودو آپاندیسیت معروف را از کجا آورده بود؟ دوسال به طور مرتب آنتی بیوتیک می خوردم و عفونت تحمل می کردم تا که با تجویز پزشکی در سوئد از خوردن آنتی بیوتیک خلاص شدم و در بازگشت به ایران با کمک ورزش و به تشویق دوستان کوهنورد و به عشق دیدار یکایکشان ، هر هفته به کو ه و کوهسار زدیم و به تدریج سلامت فراری ام را نیمه جان به خانه تن بر گرداندم .سلامتی آرام آرام می آمد اما فراموشی نه!! فقط سکوت کرده بودم هم به حرمت دوست پزشکم و هم بادیدن تغییراتی درنگرش و عادات دوستان فمینیست. اما همیشه در پی یافتن بهانه ای بودم برای گفتن و نوشتن .
بحران بیماری فریده لاشایی و درددل بااو در آستانه هشتم مارس به بهانه دعوت به مراسم روزجهانی زن ، زخم هردوی مارا تازه کرد. می دانستم که او نیز به وحشیانه ترین شکل قربانی بی مسئولیتی و توحش پزشک "اپرا"دوست شب های یلدا شده است و می دانستم که او هم از حمایت های دوست پزشک درمورد جراح توصیه شده اش آزرده خاطر است. گفتم که مدت هاست که در دل تنهایم بااوبه صحبت نشسته ام خوب گوش کرد و معصومانه تایید کرد و همدلی.
معصومیتش وادارم ساخت که در آستانه روز جهانی زن سخن بگویم، تاکه آنچه تحت عنوان هر گونه عمل جراحی ، برداشتن پستان ، بی مصرف بودن رحم ، نادیده گرفتن خطرات ناشی از استفاده مدام ابزار پیشگیری از حاملگی ، سقط جنین ، و.... جسم زنان و نیز جان آنان را می آزارد، برملا شود.
و بگویم که آنچه در لذت هماغوشی مشترک است گوارای وجود زوج های عاشق. اما آیا هیچگاه به آنچه که به دلیل این رابطه منجر به بیماری و دردو زخم تنها برای یک تن و آن هم زن می شود اندیشیده اید؟
.و بگویم که چرا به محض اینکه وظیفه بچه زایی اززنان سلب میشود رحم آنان بی مصرف و بی ارزش انگاشته میشود؟
وبگویم که چرا تنها یک یا دوپزشک در ایران مشهورند که "رحم در نمی آورند" اما کلیه پزشکان در حفظ " پروستات" آقایان متفق القولند؟
و بگویم تا که آن بخش سوداگر و سودجوی جامعه پزشکان و به ویژه مردان پزشک شرم کنند و به جای ثروت اندوزی به اندوخته ناچیز انسانی اشان بیافزایند.
و بگویم که چرا تمام عفونت های مربوط به استفاده از IUDِو یا عواقب ناشی از خوردن قرص های ضدبارداری ویا سقط جنین و.....را زنان باید تحمل کنند؟
وبگویم که چرا گاهی اوقات همجنسان ما بی توجه تر و بی رحم تر از پزشکان مرد با جسم زنان وبیماری های زنان برخورد می کنند؟
و بگویم که عزیز ناداشتن یکدیگر و نادیده انگاشتن سلامت تن و جان خود و دوستانمان ، خصلتی مردانه و قدرت مدار است که نزد هرکس و هرجنسی که باشد نکوهیده و نامحترم است.
و سرانجام بگویم و یک صدا بگوییم که برای دوست داشتن زن و محترم شمردن حقوقش، ابتدا باید انسان را ، زن را ، تن زن را وسلامت تن زن را عزیزومحترم شماریم. باشد که امسال در آستانه روز جهانی زن بر آن شویم که جنبش حفظ سلامت زنانه را آغاز کنیم تا از یکسو کاستی های پزشکی در حل معضلات و بیماری های زنان برملا شود و از سوی دیگر پزشکان سوداگرو ثروت اندوز رسواشوند.و زنان نیز به اهمیت حفظ سلامت خویش در پیشبرد آرمان های جنبش پی برند.

1.برگرفته از نام کتاب "بگذار سخن بگویم :خاطرات دومیتیلا زن کارگرمعادن بولیوی".1357.
2.فرشته مولوی . "باغ ایرانی". 1374.


Comments

به نظر من این موضوع یه موضوع زنانی و حقوق زنان نیست که چه بسیار اشتباهات پزشکی به مردان هم اسیب میرساند
البته بحث شما دو قسمت داشت این که چرا زنان باید مشکلات جلوگیری از باروری را تخمل کنند یک بحث است
اشتباهات پزشکان یک بحث دیگر

این نوشته مرا خیلی تکان داد. من همیشه از این مسئله ترسیده ام. همیشه هم همین سوالات را با خودم تکرار کرده ام که چرا در یک رابطه ای که باید دو طرف لذت ببرند، ترس و دلهره و سختی فقط مال زند است. آخرش هم که به قول شما بچه دان دیگر به درد نمی خورد. نمی دانم با این ترسم چه باید بکنم.

oxpwvmscl ctbmh ouzltrw ypvgjhkwc uckmx celyb blmg

jqkf xtcay wpqm dfiljm aqpenxb ycdthnm lwoauphm bqnkyl cvliudymg

Cool site. Thank you!!!
jc penney

Cool site. Thank you!!!
jc penney

Good site. Thanks!
40 inch rims

Good site. Thanks!
40 inch rims

Very good site. Thank you:-)
abcdistrubuting

Very good site. Thank you:-)
abcdistrubuting

Post a comment