دل آرام علی | سه شنبه ۱۷ مهر ۸۶ |  لینک های وارده

زمين كه می لرزد گويا يكسان مي لرزاند خانه ها و زمين هاي مردم اين سرزمين را. اما فاجعه ديگر گونه رقم مي خورد.
گرد و خاك و ويرانه هاي خانه هاي فرو ريخته هنوز تداعي كننده آن روز هولناك ابتداي زمستان است اما انگار زمين هم برابر نمي لرزاند. چهره اش را خوب به خاطر دارم. كوله باري از اشك و نم و خشمي كه فروخورده از زمين و زمان كه تقديرش را چنين رقم زده است. دستان پينه بسته اش زخم شده و آنقدر كه مويه كرده و كوبيدتشان بر زمين سرد. و چهره اش يخ بسته از سردي اين هم روز و ساعت كه اينچنين بر او گذشته است. اما چشمانش روايتي ديگرگونه دارد. خيره كه مي شوي مي روي تا اعماق وجودش. پرده اشكي كه بي حاصل باريده در اين ماه ها. ماه هايي كه سياه پوش سوگ همسر، فرزند خردسالش است و گويا حتي رمقي براي رفتن غبار از پيراهنش نيز برايش باقي نگذاشته است. هر چه مي گفتند از ويرانه خانه اش تكان نمي خورد.
كانكس كوچك و محقرش را حتي بدون حمام و دستشويي بر اردوگاه هاي تازه ساز ترجيح مي دهد. مي گويد: اينجا پهلويشان هستم. زير همين خاك ها خوابيده اند. درخت هاي اطراف خانه را چنان مي نگرد كه گويي سالها خاطره در آن نهان كرده است و هر خرمايي كه بر نخل ها نشسته طعم شيرين خاطرات گذشته اش را دارد. اما فقط اين نيست. درخت ها همه آن چيزي است كه جز دو طفل خردسالش برايش باقي مانده. تمام داراييش از همه آنچه اين سالها برايش مرارت كشيده. حالا او تنها سرپرست خانوار است. سرپرست دو طفل خردسالي كه نگاهشان به دست هاي اوست.
چند ماهي گذشته و ديگر اندك كمك هاي گاه و بي گاه دولتي ها و غير دولتي ها رو به اتمام است و رقيه هراسان آنچه در انتظار اوست پا بر تهي مي فشارد. پاهايش بي رمق شده از بس كه دويده از پي گرفتن حقوقي كه تنها حضورش را به رسميت بشناسد. حقوق همسر بودنش، مادر بودنش، زن بودنش، انسان بودنش را. و تهي است. پشت تمام درهاي قانون هيچ كس نيايستاده است.
واقعيت اين است، تنها يك شب زمين لرزيده و فردا او به يكباره همه چيزش را از دست داده است.
او وارث هيچ چيز از اين زندگي نيست. كلمات مدام دور مي زند در ذهنش، او تنها وارث ابنيه و اشجار است و نه از عين آنها تنها از قيمت. و بيهوده مي كوبد بر درها، بنايي باقي نمانده. هر چه بوده آوار شده بر سر همسر و كودكش و درختها، تنها دارايي باقي مانده اند. و از اين روست كه او هر روز ساعت ها خيره چشم مي دوزد به آخرين ميراث اين زندگي.
اينگونه است كه حتي زمين نيز نابرابر مي لرزد و برخي تنها وارث مرگ مي شوند. مرگي كه در پس آن نويد هيچ زندگي نهاني نيست.
رقيه كودكانش را به پدربزرگ مي سپارد و باز مي گردد به منزل پدر و اينبار خوب مي داند كه آنجا نيز چيزي به انتظارش ننشسته است.
سال بعد در هنگامه خرما پزان مي بينمش كه روي آوار نشسته است و خيره به نخل ها چشم دوخته. نگاهم كه مي كند لبهايش را مگزد، اشك كه جاري مي شود لرزان مي گويد: آمدم سري به ميراثم بزنم، ميراثم زير اين خاك خفته است. من تنها وارث مرگم.